دوشنبه , اردیبهشت 24 1403

نژادناپرستی ایرانیان

نژادناپرستی ایرانیان

هفته‌نامه‌ی کرگدن، شماره‌ی بیستم، سه شنبه ۱۳۹۵/۶/۱۶

 

برخی از مفاهیم امروز چندان تکرار شده‌اند و بدیهی می‌نمایند، و برخی از کلیدواژه‌ها با بار سیاسی سنگین و کارکردهای ایدئولوژیک گمراه کننده‌شان به قدری اغتشاش فکری و ابهام معنایی پدید آورده‌اند که امروز حضورشان در سپهر فرهنگ طبیعی و مجاز می‌نماید. یکی از این مفاهیم «نژاد» در معنای برابرنهادی برای Race است.

نخست چند کلمه درباره‌ی «نژاد» در پارسی بگویم: این واژه از پیشوندِ «نی» به همراه بنِ «زاد» ساخته شده و یعنی «بن و پایه‌ی زاده شدن»، «مبنا و بنی که فرد بر اساس آن زاده شده است». در این معنا نژاد در پارسی همواره معنای خاندان، تبار، و دودمان را داشته است و به معنایی استعاری در معنای گوهر، سرشت، صفات مادرزاد نیز به کار گرفته می‌شده است. دلالت معنایی و تبارنامه‌ی این کلمه به هیچ روی با race در زبانهای اروپایی یکی نیست. اگر بخواهیم در زبانهای اروپایی بر اساس معنای ریشه‌اش همنشینی برایش پیدا کنیم، باید nation را در نظر بگیریم که از مصدر لاتین natere (یعنی زاییدن) مشتق شده است. البته که معنای مدرن این کلمه هم با نژاد ایرانی یکی نیست و امروز آن را به ملت ترجمه می‌کنند، که خود تا زمان مشروطه بیشتر وابستگان به یک مذهب و دین مشترک را نشان می‌داده است، و نه تبار تاریخی و «ملی» مشترک را.

Race در زبانهای اروپایی واژه‌ای به نسبت تازه است. نخستین کاربرد آن به میانه‌ی قرن شانزدهم باز می‌گردد و رواج آن بسیار دیرتر و در اواخر قرن هجدهم تحقق یافت. این کلمه تبار مشخصی در زبانهای اروپایی ندارد و به احتمال زیاد وام‌واژه‌ایست سامی که از رأس عربی یا رَش عبری به معنای رئیس قبیله و «سرِ» یک قوم گرفته شده است. نژاد در این معنای اروپایی‌اش آفریده‌ی عصر استعمار است. در میانه‌ی قرن شانزدهم که اسپانیایی‌ها به کشتار و غارت سرخپوستان مشغول بودند، بارتولومیو دِل کاساس که کشیشی مهربان بود و می‌کوشید شاه اسپانیا را به جلوگیری از شرارت سربازانش وا دارد، این بحث را طرح کرد که سرخپوستان به «نژاد»ی شبیه به سپیدپوستان تعلق دارند و می‌توانند مسیحی شوند و روحشان رستگار می‌شود. او پیشنهاد کرد اسپانیایی‌ها از برده گرفتن و کشتن سرخپوستان چشم‌پوشی کنند، و در مقابل سیاهپوستان را به بردگی بگیرند، چون آنها از «نژاد» دیگری هستند و روح ندارند و امکان متمدن‌ شدن‌شان هم وجود ندارد!

مفهوم نژاد در این معنا، بار سیاسی و عملیاتی مشخصی داشت. نژاد در معنای مدرن‌اش دیگر ارتباطی به خاندان و دودمان و تبار پیدا نمی‌کند. این مفهوم بر اساس پیش‌داشتی وضع شده که بر اساس آن آدمیان یک گونه‌ی یکدست و همسان نیستند. بلکه از زیرسیستم‌ها و زیرگونه‌هایی تشکیل یافته‌اند که هر کدام‌شان جمعیتی متفاوت و متمایز از بقیه دارند و استعدادهای روانی و اخلاقی‌شان متفاوت است. بر اساس این پیش‌فرض، سیاهان و سپیدان و زردپوستان و سرخ‌پوستان کمابیش گونه‌هایی متفاوت و ناهمسان هستند که توانایی‌شان برای «رستگار شدن» یا «متمدن شدن» با هم تفاوت دارد. در ابتدای کار نژاد بر اساس این که بومیان آمریکا و آفریقا روح دارند یا ندارند تعریف می‌شد، و این که بر این اساس می‌توان پیام مسیح را به ایشان ابلاغ کرد و مایه‌ی رستگاری‌شان شد، یا نه! بعدتر که سیطره‌ی کلیسا در هم شکست و با فراز آمدن قدرت دریایی بریتانیا عصر استعمار آغاز شد، متمدن شدن بیشتر محل پرسش بود و نژادهای پست به خاطر ناتوانی‌شان در تاسیس تمدن مورد نکوهش قرار می‌گرفتند. بعد از جنگهای داخلی آمریکا و آزاد شدن بردگان همچنان این پیش‌فرضها باقی ماند و امروز هم باقی است، و در قالب «تنبلی ذاتی نژاد سیاه» یا «تبهکار بودن نژاد روسی و ایتالیایی» صورتبندی می‌شود.

بنابراین مفهوم نژاد در معنای مدرن‌اش، مفهومی است بر آمده از شرایط تاریخی خاصی که خاستگاهی اروپایی دارد. اروپاییان در مقطعی کوتاه از تاریخ‌شان که تنها چهارصد سال گذشته را شامل می‌شود، بر سایر نقاط دنیا برتری فناورانه پیدا کردند و به شکلی منظم و برنامه‌مند به کشتار و غارت و ویرانگری در سرزمینهای اشغال شده دست گشودند. از آنجا که این شکلِ سازمان یافته و باور نکردنی از خشونت نیازمند ایدئولوژی‌ای توجیه‌ کننده‌ بود، مفهوم نژاد و دستگاه نظری نژادپرستی (Racism) بر این اساس تاسیس شد تا ستم فاجعه‌بار اروپاییان بر بومیان سرزمینهای دیگر را توجیه کند. نژادپرستی پیش از هرچیز یک دستگاه نظری سیاسی است که در قرن شانزدهم و هفدهم از دل مسیحیت سرکوبگر اسپانیایی زاده شده، طی قرن هجدهم و نوزدهم در قالب خودبرتربینی سیاسی انگلستان شکوفا شده، و در قرن بیستم در ترکیب با داروینیسم اجتماعی صورتبندی‌ای شبه‌علمی پیدا کرده و جنگهای جهانی را ممکن ساخته است.

نژاد پرستی مبنای فلسفی و اخلاقی‌اش را از مسیحیت کاتولیک دربار فردیناند و ایزابلا وام گرفته است. بر اساس این مبنا تنها اروپاییان مسیحی امکان رستگاری دارند و سوژه‌ی اخلاق قلمداد می‌شوند. در ابتدای کار و طی قرون وسطا بربرها و برده‌های اسلاو که آنها هم سپیدپوست و اروپایی بودند فروپایه‌تر و پست‌تر از مسیحیان رستگار شونده دانسته می‌شدند. بعد از آن که سیل بردگان رنگین‌پوست از سرزمینهای فتح شده به دست اسپانیایی‌ها و پرتغالی‌ها و هلندی‌ها به اروپا سرازیر شد، رنگ پوست و شکل ظاهری مبنای این برتری قرار گرفت. به این ترتیب از قرن هجدهم به بعد رنگ پوست مهمترین شاخص تعیین «نژاد» بود. تثبیت این مفهوم در سپهر سیاسی در جریان سازماندهی تجارت برده به دست انگلیسیان ممکن شد و بعدتر در جریان رونق برده‌داری در آمریکای شمالی وضعیتی نهادینه به خود گرفت. نسخه‌ی نژادپرستی آلمانی که در چشم مردمان این روزگار مشهورتر و آشناتر و به ظاهر خطرناک‌تر می‌نماید، تنها نسخه‌ای متأخر، جدید، و به نسبت ملایم از این سیر چند قرنیِ تحول مفهوم نژاد است.

این نکته بحثی جداگانه و متمایز را می‌طلبد که تصویر امروزین ما از مفهوم نژادپرستی، به نوعی توسط فاتحانی تدوین شده که خود کارنامه‌ای سیاه در این زمینه داشته‌اند. امروز وقتی از نژادپرستی سخن به میان می‌آید، همه به یاد هیتلر و حزب نازی و آلمانی‌ها می‌افتند. در حالی که کل جریان نازیسم آلمانی که نژادپرست هم بود و واپسین صورتبندی سیاسی این مفهوم را به دست می‌داد، تنها دوازده سال دوام آورد و شمار کل تلفاتی که داشت در بالاترین تخمین‌ها به چند میلیون تن (یهودیان و کولی‌ها) بالغ می‌شد. نژادپرستی آلمانی اگر در چارچوب جمعیت و مقیاس جغرافیایی‌اش نگریسته شود، شدت و دامنه‌ای دارد کمابیش همتا با نژادپرستی پان‌ترکها که یک میلیون ارمنی و چند صد هزار کرد و آسوری و یونانی را طی ده سال کشتار کردند. شاید دلیل نهادینه شدن تصویر آلمانی‌های نژادپرست مهیب در ذهنها و فراموش شدن پان‌ترک‌های نژادپرست آن باشد که دومی هنوز در قالب دولتی مستقر و پایدار وجود دارد و اولی در جریان جنگ جهانی اول شکست خورد و رام و مطیع گشت.

ناگفته نماند که همه‌ی این اشکال خونین نژادپرستی در قرن بیستم با پیشینه‌ی آنگلوساکسون‌اش قابل قیاس نیست. سیطره‌ی نژادپرستی بر انگلستان دویست سال به درازا کشید و به کشتار چند ده میلیون تن در هند (در اثر قحطی‌های برنامه‌ریزی شده) انجامید. طی بدنه‌ی این مدت یکی از بزرگترین تجارتها به برده‌گیری مربوط می‌شد که طی آن تنها از آفریقا یازده میلیون نفر به آمریکا منتقل شدند و دو میلیون تن دیگر هم در راه به قتل رسیدند. این نکته هم اغلب نادیده انگاشته می‌شود که جفرسون که امروز در مقام آزادی‌خواهی اندیشمند و فیلسوف ستوده می‌شود، یکی از بزرگترین برده‌داران دوران خویش بوده و کسی است که پست بودن نژاد سیاه و برخوردار نبودن‌اش از حقوق مدنی را در ایالات متحده‌ی نوپا نهادینه کرده است. در قیاس درجه‌ی سختگیری نژادپرستی ژرمن و آنگلوساکسون می‌توان به همین نکته بسنده کرد که طبق قوانین آلمان نازی، کسی یهودی محسوب می‌شد که سه تن از چهار پدربزرگ و مادربزرگش یهودی باشند. اگر کسی فقط پدر یا فقط مادرش یا دو تا از پدربزرگ/مادربزرگ‌هایش یهودی بودند و خودش به دین یهود گرایش نداشت، می‌توانست آریایی قلمداد شود. در حالی که در اسرائیل امروز کسی که مادرش یهودی باشد را کاملا یهودی می‌دانند و در آمریکای پیش از لینکلن اگر کسی در شجره‌نامه‌اش حتا یک سیاهپوست وجود داشت، سیاهپوست محسوب می‌شد و در طبقه‌ی بردگان جای می‌گرفت، هرچند که در ظاهر سپیدپوست بنماید. این را قانون «یک قطره» می‌نامیدند و منظور این بود که یک قطره خون سیاه در تبارنامه کافی است تا کسی تا ابد برده تلقی شود.

امروز ما می‌دانیم که نژادپرستی یک دستگاه نظری نادرست و ایدئولوژیک است، و سیر تکامل و تحول آن نیز یکسره زیر سیطره‌ی نهادهای سیاسی و ستمِ سازمان یافته‌ی برده‌گیران و برده‌داران قرار داشته است. امروز این را می‌دانیم که گونه‌ی انسان (Homo sapiens) یک گونه‌ی منفرد است که تنها یک زیرگونه‌ی یکتا (Homo sapiens sapiens) دارد. این زیرگونه خود به هشت جمعیت تقسیم می‌شود، که از نظر ژنتیکی بسیار بسیار به هم نزدیک هستند. یعنی مفهوم مدرن نژاد (race) در زیست‌شناسی مردود دانسته شده است و امروز هم به ندرت در این معنا به کار گرفته می‌شود. در مقابل مفهوم کهن و باستانیِ نژاد در ایران، درست و رواست. یعنی جمعیتهای انسانی به خاندانها، خوشه‌های خویشاوندی، و دودمانهای متفاوتی تقسیم می‌شوند، بی آن که از نظر استعداد و توانایی اخلاقی یا داشتن و نداشتن روح و رستگار شدن یا نشدن تفاوتی با هم داشته باشند.

هرکس که آشنایی اندکی با ایران زمین و منابع و متون و تاریخ این سرزمین داشته باشد، به سادگی به این نکته‌ی بدیهی پی می‌برد که کلمه‌ی نژادپرستی ارتباطی با ایرانیان برقرار نمی‌کند. در ایران زمین هرگز بردگی سازمان یافته نداشته‌ایم و به همین خاطر پست شمردن ژنتیکی طبقه‌ای و گروهی از مردم در هیچ یک از سنتهای دینی و حقوقی ایرانی سابقه‌ای ندارد. در تمام ادیان ایرانی (مثل زرتشتی و مانوی و مزدکی و مندایی که بسیار پرشمار و متنوع هستند) یا ادیانی که در ایران زمین تکامل یافته‌اند (مثل بودایی و یهودی و مسیحی که جهانگیر شده‌اند) هیچ تاکیدی بر رنگ پوست یا شکل ظاهری دیده نمی‌شود و در سنت زیبایی‌شناسانه‌ی ادب پارسی موی زیبارویان و رنگ رخسارشان بی‌توجه به رنگش ستوده شده است، و چه بسا که بتوان گفت رنگ سیاه به ویژه در چشم و گیسو بیش از سایر رنگها ستوده شده است.

این حقیقت که اصالت یا فرومایگی مردمان بر اساس شاخصی جز تبارنامه‌ی ژنتیکی تعیین می‌شده، در اساطیر ردپای نمایانی دارد و آن هم آنجاست که می‌بینیم شخصیتهای خوب و بد اغلب برادرند و قهرمانان و ضد قهرمانان معمولا خویشاوند یکدیگر محسوب می‌شوند. رستم و شغاد برادرند و سلم و تور برادران ایرج‌اند و کیخسرو که فرهمندترینِ شاهان ایرانی است تبارش از مادر به افراسیاب تورانی می‌رسد، به همان ترتیبی که برترین ابرپهلوان که رستم باشد، نوه‌ی مهراب کابلی نواده‌ی ضحاک تازی است.

نه تنها در ادبیات و اساطیر و ادیان ایران زمین، که در تاریخِ عینی و ملموس نیز ردپایی از نژادپرستی نمی‌توان یافت. در تاریخ دیرپای ایران زمین شاهان و فرمانروایانی بیشمار بر این سرزمین حکومت کرده‌اند که مردانی با تبار آریایی و سامی و مغول در میانشان بوده است. در میان نامداران تاریخ ایران، چه از جرگه‌ی سرداران و سیاستمداران و چه از قبیله‌ی اندیشمندان و فیلسوفان و شاعران، ترکیبی شگفت و در هم آمیخته از تبارنامه‌های گوناگون را می‌بینیم که به سادگی در جغرافیای پهناور ایران زمین جا به جا می‌شده و گوهره‌ی ایرانی بودن خویش را مستقل از متغیرهای ریختی همراه خود حمل می‌کرده‌اند. بیدل دهلوی که تاتاری پارسی‌گو بوده شاهکارهایی به فرهنگ ایرانی افزوده که مشابهش را نزد فردوسی توسی دهقان‌نژاد و مولانای بلخی و نظامی گنجوی آرانی یافت. به این ترتیب به هر گوشه از هر لایه از فرهنگ و تاریخ ایران زمین که بنگریم، دلایلی فراوان بر غیاب نژادپرستی و حضورِ مهر و رواداری نسبت به همه‌ی اقوام و تیره‌ها را مشاهده خواهیم کرد.

اگر چنین باشد، که هست، رواج تعبیر «ایرانیانِ نژادپرست» قدری مشکوک جلوه می‌کند، و چنین جلوه می‌کند! حقیقت آن است که گفتمانی که ایرانیان را نژادپرست می‌داند هم معنای جا افتاده و روشنِ نژادپرستی را –با تبار اروپایی و تاریخچه‌ی مهیب برده‌دارانه‌اش- نادیده می‌گیرد، و هم تاریخ و فرهنگ ایرانی را به امری مبهم و جعلی و موهوم بدل می‌سازد. کسانی از نژادپرست بودن ایرانیان حرف می‌زنند که نه معنای نژادپرستی را می‌دانند و نه معنای ایرانی بودن را، و از این رو حرفشان نیازمند کنکاش و تبارشناسی است.

هنگام رویارویی با گفتمان‌ها و شعارهایی که حقیقتی تا این حد روشن را انکار یا تحریفی تا این اندازه رسوا را تبلیغ می‌کنند، باید به تاریخچه و تبارنامه‌شان نگریست. باید دید که چه کسانی در چه زمانی در رسانه‌های کدام حزب و کدام سازمان برای نخستین بار ایرانیان را نژادپرست خواندند، و بعد در کدام رسانه‌ها و کدام نشریه‌ها، چه نویسندگان و مبلغانی در چه زمان و مکانی بر این آتش دمیدند و در ترویج این دروغ کوشیدند. باید دید که خاستگاه این گفتمان و مسیر تحول‌اش چگونه بوده است، و منافع چه گروهی را برآورده می‌سازد و اعتبار و آبروی کدام مردم را خدشه‌دار می‌سازد.

اگر به تبارنامه‌ی گفتمانی که ایرانیان را نژادپرست می‌داند بنگریم، دو نکته به سرعت روشن می‌شود. خاستگاه این گفتمان دو کشور همسایه‌ی ما هستند که هردویشان ساخت سیاسی‌ای مبتنی بر نژادپرستی دارند. یکی ترکیه است که هنوز با قبول این که شهروندانی غیرترک در کشورش زندگی می‌کنند مشکل دارد و از سویی ترک بودن را امری نژادی می‌داند، و از سوی دیگر کردها را به نژادی دیگر و پست‌تر متعلق می‌داند. گزاره‌هایی که همگی نادرست و دروغ‌آمیز هستند. به لحاظ تاریخی ترک‌ها و کردها مانند بلوچ‌ها و گیل‌ها و مازن‌ها و عرب‌ها و ارمن‌ها و گرج‌ها تیره‌هایی و جمعیتهایی از مردم ایران زمین هستند که پیشینه‌شان در مقام زیرسیستمی فرهنگی در درون بستر تمدن ایرانی به قرنها می‌رسد، و خارج از این بستر تنها چند دهه عمر دارند و بساطی خالی از معنا و اعتبار تاریخی. خاستگاه دیگر این گفتمان عربستان سعودی است. دولتی که به همین شکل با رسانه‌هایی غیرمدرن‌تر و بیانی خشن‌تر و نادقیق‌تر به وجود یک «نژاد» عرب باور دارد که برتر از پاکستانی‌های کارگرِ رنگین‌پوستی است که در وضعیتی نزدیک به بردگی در آنجا کار می‌کنند.

نژادپرست خواندن ایرانیان در رسانه‌ها و سیاست‌گذاری‌های دو کشورِ نوپا و نوزادِ همسایه‌ی ایران صورتبندی و تبلیغ شده است. دو کشوری که رقیب راهبردی ایران در منطقه هستند و چه بسا اگر طی چند دهه‌ی گذشته قلمرو ایران به فلاکت امروزین نیفتاده بود، همچنان در مقام کشورهایی حاشیه‌نشین و فقیر و بی‌نوا باقی می‌ماندند. در این معنا شعار پرت و چرندِ نژادپرستی ایرانیان در راستای منافع دولتهای نژادپرستِ منطقه است که خواهان تجزیه‌ی ایران و رواج کشمکش قومی و فرقه‌ای در کشورمان هستند. این شعارها گذشته از نادرست بودن، درست در راستای واژگونه‌ی منافع ملی کشورمان قرار می‌گیرند. از این رو بر عهده‌ی همه‌ی ایرانیان است که خواه در مقام روشنگری که دروغی و حرفی نادرست و پرت را اصلاح می‌کند، یا خواه در مقام شهروندی متمدن و تاریخ‌مند که بر هویت خویش آگاه و از آینده‌ی خویش نگران است، در برابر دروغ‌پردازی‌هایی از این دست سکوت پیشه نکند و آنچه که را که راست و درست است به کرسی بنشاند و دروغ و تباهی‌های همراهش را بزداید.

 

 

ادامه مطلب: درباره‌ی غیاب نژادپرستی در میان ایرانیان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب