رگ خارا، رگ خارا، شده لبریزِ تبِ شک / به رسوبگاهِ عادت، به تنم نشسته آهک
طرب آنقدر تبه شد که ادب گسیخت دامن / خطر اینقدر روا شد که زمان نمود اندک
قفسى ز رنج گویا به نگاهِ ماه بسته / شکنِ یقینِ خورشـــید، نشسته در شبِ شک
رخ آیینهى یاغى؛ ز ستم شکست دوران / شده کشته مارِ مانى، شده رنجه یارِ مزدک
خِرَدى که صد هزاره، به فلک لگام مىزد
شده مقهور و لگدکوبِ هزار چکمه عینک
درک شعرهایتان و فهمیدن آنها برایم دشوار است میتوانید پیشنهادی کنید تا بفهمم ؟؟