گفتار چهارم: تنظیم اجتماعی میل و خواست

گفتار چهارم: تنظیم اجتماعی میل و خواست

چگونه نهاد که در لایه ‌‌‌ی اجتماعی قرار دارد بر لایه ‌‌‌ی روانی اثر می ‌‌‌گذارد و من که پیچیده ‌‌‌ترین سیستم است از نهاد تأثیر می‌‌‌‌پذیرد و خواست و میل من تحریف می ‌‌‌شود؟

چنین اتفاقی را همه تجربه می ‌‌‌کنند، بنابرای راهبردهای مشترک و مسیرهای تکاملی مشخصی برای آن وجود دارد. نهاد به دو شیوه بر من تأثیر می ‌‌‌گذارد و خواست و میل او را چروکیده می ‌‌‌کند:

  1. رمزگذاری زیست ‌‌‌جهان: نحوه ‌‌‌ی درک من از زیست ‌‌‌جهان، یکی از مسیرهایی است که سبب چروکیده شدن خواست و میل می‌‌‌‌شود. همان ‌‌‌طور که گفته شد زیست جهان با رمزگذاری درک می ‌‌‌شود. وقتی من دیگری را می ‌‌‌بیند با این ‌‌‌که او را می ‌‌‌شناسد اما به سرعت با نامی او را خطاب می‌‌‌‌کند یا با خاطره‌‌‌‌ای او را به دیگران معرفی می ‌‌‌کند. یعنی تکه ‌‌‌ای از زندگی ‌‌‌نامه ‌‌‌ی من به زندگی ‌‌‌نامه ‌‌‌ی دیگری متصل شده و معنیِ مشترکی به ‌‌‌دست می ‌‌‌دهد. به عبارت دیگر در زیست ‌‌‌جهان من، این دیگری ویژه روایتی با خود دارد که بر اساس آن به دوست من تبدیل شده است. البته ممکن است این قصه نادرست باشد یا با قصه ‌‌‌ای که دیگری روایت می ‌‌‌کند متفاوت باشد، اما این دو گفتمان در جایی با هم چفت شده و معنای مشترکی حاصل می ‌‌‌شود که سبب شناسایی و رمزگذاری می‌‌‌‌گردد.

این شیوه‌‌‌‌ی شناسایی زیست ‌‌‌جهان سبب می ‌‌‌شود پدیدارها ــ چیزها و رخدادها ــ رمزگذاری شده و با گفتمان تولید شده، معنی پیدا ‌‌‌کنند. پس زیست ‌‌‌جهان افقی از علایم معنی‌‌‌‌دار است که همه آن را با هم می ‌‌‌خوانند. با این ‌‌‌که من زیست ‌‌‌جهان را می ‌‌‌سازد، اما هر زیست ‌‌‌جهانی با زیست ‌‌‌جهان دیگران بر هم افتادگی و پدیدار ‌‌‌ها برای من و دیگری معنای تقریباً مشابهی دارند. به همین دلیل افراد کنار هم زندگی می ‌‌‌ ‌‌‌کنند. مثلاً وقتی کرونا شیوع پیدا می ‌‌‌کند همه ماسک می ‌‌‌زنند و دیدن ماسک نشانه‌‌‌‌ی پی بردن به اتفاقی است که در جریان است و اگر فردی در این میان کلاهخود بر سر بگذارد، برای همه عجیب خواهد بود. در این چارچوب، زیست ‌‌‌جهان متنی است که خوانده می ‌‌‌شود، به عبارت دیگر بخش عمده ‌‌‌ی آن را فرد نیافریده، بلکه آن را آموخته است. مثلاً بیماری کرونا را من خلق نکرده بلکه آن را به کمک علائمی یاد گرفته است.

نظام اجتماعی بستر مشترکی از علایم خلق می ‌‌‌کند تا افراد زیست ‌‌‌جهان مشترکی را بخوانند. بنابراین، آفریدنِ هویت مشترک کارکرد اصلی نظام اجتماعی است، زیرا هویت مشترک رفتارها را شبیه به هم می ‌‌‌کند و در مقابلِ محرک ‌‌‌های مشترک پاسخ ‌‌‌های مشترک به دست می ‌‌‌دهد و رفتار افراد پیش ‌‌‌بینی‌‌‌‌پذیر می ‌‌‌شود. یعنی افراد در این افق مشترک خواست و میلِ مشترک پیدا کرده و قادرند از خواست ‌‌‌ها و میل ‌‌‌های مشترک ‌‌‌شان حرف بزنند. البته از خواست و میل‌‌‌‌هایی که شکل تابو به خود گرفته‌‌‌‌اند، نمی ‌‌‌توان سخن گفت. یعنی هنجارهایی شکل می ‌‌‌گیرد که تعیین می ‌‌‌کنند چگونه باید از خواست و میل سخن گفت، زیرا ممکن است میل فرد، نهاد اجتماعی را سست کند.

هنجارهایی که برای بیان خواست و میل ‌‌‌اش شکل می‌‌‌‌گیرند به فرد اجازه می‌‌‌‌دهند، خواست و میل ‌‌‌اش را تا جایی که ممکن است و جامعه اجازه می ‌‌‌دهد با دیگران شریک ‌‌‌شود. به عبارت دیگر، نهاد بستری جامعه ‌‌‌شناختی برای ساخت و خواندن زیست ‌‌‌جهان تولید می ‌‌‌کند و فرد یاد می ‌‌‌گیرد که آن را بخواند و چون دیگران نیز همین کار را می ‌‌‌کنند بین آن‌‌‌‌ها افق مشترکی پیدا شده و همه مقیم یک زیست ‌‌‌جهانِ یکسان می ‌‌‌شوند. البته هر کس زیست‌‌‌‌جهان شخصی خودش را تجربه می ‌‌‌کند، اما علائم آن با زیست‌‌‌‌جهان دیگران هم‌‌‌‌پوشانی دارد و برای همه درک‌‌‌‌شدنی است. به این ترتیب افراد میل و خواست همدیگر را در موقعیت ‌‌‌های مشترک می ‌‌‌فهمند، زیرا همه کدهای مشترکی را می ‌‌‌خوانند. در ضمن سیستم‌‌‌‌ها و نهادهای اجتماعی ‌‌‌ای که این امر را ممکن می ‌‌‌کنند، همان ‌‌‌هایی هستند که هنجارها را ایجاد کرده و خواست و میل را چروکیده می ‌‌‌کنند. زیرا اگر خواست و میل افراد از حدی گسترده ‌‌‌تر باشد، ممکن است با هم و با هنجارهای اجتماعی تعارض پیدا کند، بنابراین نهاد به ‌‌‌وسیله ‌‌‌ی رمزگذاری زیست ‌‌‌جهانِ خواست و میل، من را کنترل می ‌‌‌کند.

  1. قلمروبندی زیست ‌‌‌جهان: خواست و میل من با قلاب شدن به عناصر زیست ‌‌‌جهان امکان حضور می‌‌‌‌یابند. من در خلاء خواست و میل ندارد، بلکه خواست و میل ‌‌‌اش بر اساس تنش ‌‌‌هایی شکل می ‌‌‌گیرد که با آن مواجه می ‌‌‌شود. من وضعیت مطلوبی را می ‌‌‌بیند و قصد می‌‌‌‌کند از شکاف میان وضعیت موجود و مطلوب عبور کند، زیرا قلبم در وضعیت مطلوب بیشتر است؛ خواست و میل فرد در واقع همین است. وقتی خواست و میل افراد مشترک باشد، رفتارها هماهنگ می‌‌‌‌شود و اگر فرض شود که منابع محدود است رقابت شکل می‌‌‌‌گیرد.

البته خواست و میل بی ‌‌‌واسطه تجربه نمی ‌‌‌ ‌‌‌شود، بلکه من آن را در زیست ‌‌‌جهان می ‌‌‌خواند و آن را فیلتر می ‌‌‌کند، البته این کار را فقط من انجام نمی‌‌‌‌دهد، زیرا قبل از آن هم زیست ‌‌‌جهان وجود داشته است. وقتی فرد متولد می ‌‌‌شود و زبان یاد می ‌‌‌گیرد کم ‌‌‌کم وارد زیست ‌‌‌جهان دیگران شده و هم ‌‌‌زمان با یادگیری زبان و قواعد اجتماعی در زیست ‌‌‌جهان دیگران شریک می‌‌‌‌شود و به موازات آن زیست ‌‌‌جهان خودش را می‌‌‌‌سازد. یعنی من این توانایی را دارد تا گرانیگاه ‌‌‌هایی را که میل و خواست بر آن اثر می ‌‌‌کند بشناسد و رمزگذاری کند و آن‌‌‌‌ها رابه رسمیت بشناسد یا نادیده بگیرد.

برای روشن شدن بحث، خود را در نظام اجتماعی بسیار متفاوتی در نظر بگیرید. مثلاً فرض کنید اگر در جامعه ‌‌‌ی آزتک ‌‌‌ زندگی می ‌‌‌کردید خواست و میل ‌‌‌تان چگونه بود؟ در فیلم «آپوکالیپتو»، می‌‌‌‌بینیم که ماری دوست فردی را نیش می ‌‌‌زند و او می ‌‌‌میرد و آن فرد گردنبند سنگی دوست مرده ‌‌‌اش را از آن خود می ‌‌‌کند. این رفتار اکنون عجیب به نظر می‌‌‌‌رسد، اما در آن جامعه که نظام پولی ندارد، سنگ‌‌‌‌ها بسیار گران ‌‌‌بها هستند و فردی که سنگ‌‌‌‌های بیشتری دارد از شأن اجتماعی بیشتری نیز برخوردار است. به همین دلیل سنگ موضوع میل و خواست است. این بازی فرضی ممکن است از این نیز پیچیده ‌‌‌تر شود. می ‌‌‌دانیم که آزتک ‌‌‌ها آدم‌‌‌‌ها را قربانی می ‌‌‌کردند و می ‌‌‌خوردند، آیا شما می ‌‌‌توانید خود را در زیست ‌‌‌جهانی تصور کنید که در آن آدم می ‌‌‌خورند؟ این تصور بسیار مشمئز ‌‌‌کننده و احمقانه به نظر می ‌‌‌رسد اما برای فردی که آدم می ‌‌‌خورد، آدم غذا به حساب می ‌‌‌آمد. با این ‌‌‌که اکنون آدم ‌‌‌خواری کاری احمقانه و خشن به حساب می‌‌‌‌آید و حتی موجب بیماری دانسته می‌‌‌‌شود، اما در جوامعی نه فقط رواج داشته بلکه محترم بوده و سنت به شمار می ‌‌‌رفته است.این بازی فرضی سبب می ‌‌‌شود وقتی به زیست ‌‌‌جهان خود برمی ‌‌‌گردیم، مفهوم سنگ برای ‌‌‌مان تغییر ‌‌‌کند و نزد ما شأن اجتماعی هم به مفهوم سنگ اضافه ‌‌‌شود یا انسان غذا در نظر گرفته ‌‌‌شود.

در این بازی با مفهومی به نام «قلمرو زدایی» مواجهیم. در سرمشق زروان این کلمه از مفهومی مشابه که دلوز مطرح کرده وام‌‌‌‌گیری شده است. من در قلمرو زیست ‌‌‌جهانش رمزگان و علایم مشخصی دارد و معنی خاصی برای هر چیز قائل است. مفهوم قلمرو ‌‌‌زدایی یعنی لق کردن حد و مرزهایی که بدیهی فرض می ‌‌‌شوند و زدودن حصارهایی که اطراف مفاهیم کشیده شده‌‌‌‌اند و خواست و میل در آن‌‌‌‌ها حرکت می ‌‌‌کنند. در اوستا و به ویژه رام ‌‌‌یشت آمده که باد و فروهر نیاکان به ویژه در جنگ ‌‌‌ها از انسان پشتیبانی می ‌‌‌کنند. اکنون باد چنین مفهومی را از دست داده است و امروزه وقتی افراد با باد مواجه می ‌‌‌شوند، احساس نمی ‌‌‌کنند که نیاکان ‌‌‌شان از آن‌‌‌‌ها پشتیبانی می ‌‌‌کنند. اما اگر اکنون در کنار معنای مشخصی که از باد سراغ داریم مفهومی را که درگذشته داشته است هم در نظرگرفته شود، قلمرو ‌‌‌زدایی صورت گرفته است.

از آن جا که موضوع اصلی بحث خواست و میل است، مرزبندی بر روی خواست و میل صورت می ‌‌‌گیرد و حصارها نیز بر این مبنا شکل می ‌‌‌گیرند که من به چه چیزهایی می ‌‌‌تواند میل و خواست داشته باشد و به چه چیزهایی نمی ‌‌‌تواند. میل و خواست من این ‌‌‌گونه در زیست ‌‌‌جهان به حرکت درمی ‌‌‌آید و اگر قلمروزدایی صورت گیرد میل و خواست فرصت پیدا می ‌‌‌کنند در جاهای دیگری نیز حرکت کنند. عده ‌‌‌ای بر این عقیده ‌‌‌اند که این کار خطرناکی است و باعث فروپاشی اخلاق می‌‌‌‌شود، زیرا پیش ‌‌‌فرض این است که خواست و میل ساختار پایه ندارد، در صورتی که این ‌‌‌گونه نیست و میل و خواست جهت ‌‌‌گیری مشترکی به سمت قلبم دارند. به عبارت دیگرمن هر چیزی را نمی ‌‌‌خواهد و به هر چیزی میل ندارد، زیرا دلایل تکاملی ‌‌‌ای در پس میل و خواست وجود دارند و به ‌‌‌طور کلی من از آن‌‌‌‌چه قلبم را کم می ‌‌‌کند دوری می ‌‌‌کند.

پس خواست و میل به این شکل متأثر از نیروهای اجتماعی شکل می ‌‌‌گیرند و زیست ‌‌‌جهان، رمزگذاری و قلمرو ‌‌‌بندی می ‌‌‌شود. در این بین قلمروهایی از دیدها پنهان می‌‌‌‌مانند و با این که ممکن است موضوع میل و خواست باشند، خارج از گفتمان قرار می ‌‌‌گیرند، مطرح نمی‌‌‌‌شوند و دیگران برآن اشتراک نظر و توافق پیدا نمی‌‌‌‌کنند، زیرا برای تعریف آن‌‌‌‌ها واژه‌‌‌‌ای وجود ندارد و نمی ‌‌‌توان از آن حرف زد. به این ترتیب، بخشی از میل و خواست نااندیشیدنی و مگو می ‌‌‌شود. به عبارت دیگر، زیست ‌‌‌جهان مستعمره ‌‌‌ی گفتمان ‌‌‌های فرهنگی شده و مرکز تاخت ‌‌‌وتاز نهادها و ساختارهای قدرتی می ‌‌‌شود که آن را مرزبندی می ‌‌‌کنند و این بلایی است که اکنون بر سر جهان آمده است.

به نظر می‌‌‌‌رسد دلیل تباهی کنونی جهان این است که از قرن نوزدهم به بعد میل جدیدی در انسان شکل ‌‌‌ گرفته است که همان میل به مصرف است. قبل از آن هم مردم از منابع موجود در کره‌‌‌‌ی زمین بهره ‌‌‌مند می ‌‌‌شدند، اما مصرف کردن یعنی به شکلی از منابع بهره ‌‌‌مند شوی که به اتمام برسند. در ساختار اقتصادی کنونی، تمام شدن منابع خوب است، چون می ‌‌‌توان کارخانه‌‌‌‌ای برای تولید منبعی که تمام شده احداث کرد. برای مثال اگر افراد از ساحل بهره‌‌‌‌مند شوند فایده ‌‌‌ای ندارد، زیرا نمی ‌‌‌توان از این طریق چیزی به کسی فروخت، اما اگر ساحل مصرف شود، کثیف می ‌‌‌شود و می ‌‌‌توان شرکت ‌‌‌هایی برای تمیز کردن آن تأسیس کرد یا بعد از مدتی که ساحل پرجمعیت شد شرکت ‌‌‌هایی برای ساختن ساحل مصنوعی احداث می ‌‌‌شود و بعد از آن در خانه استخرهایی شبیه ساحل طراحی می ‌‌‌کنند و در انتها بازی رایانه ‌‌‌ای ارائه می ‌‌‌شودکه افراد می ‌‌‌توانند با آن در خانه نشسته و تصور کنند که در حال قدم زدن در ساحل هستند.

ما اولین گونه ‌‌‌ای در جهان هستیم که منابع را مصرف می ‌‌‌کند. تا قبل از قرن نوزده نیز ایده ‌‌‌ی مصرف وجود نداشته، از این رو مدرنیته را به سادگی در دو کلمه می ‌‌‌توان توضیح داد: شوق مصرف. میل به مصرف خواست ‌‌‌هایی را به همراه دارد که تعریف زیست ‌‌‌جهان را برای من تغییر می ‌‌‌دهد. به شکلی که دیگری و جهان، دیگر موضوع بهره ‌‌‌مندی نیستند بلکه موضوع مصرف هستند. اکنون دیگر کوه برای انسان موضوع نقاشی یا عبادت یا تفریح نیست بلکه موضوع مصرف است. حتی دیگری هم به عنوان دوست و همراه، موضوع مهر نیست، بلکه موضوع مصرف است. این تغییر شالوده ‌‌‌ی تمدن مدرن است. نمونه بارز چنین رویکردی فروشگاه‌‌‌‌های بزرگ زنجیره‌‌‌‌ای هستند که در آن‌‌‌‌ها فرد با دیدن انواع محصولات دلچسب در بسته ‌‌‌بندی ‌‌‌های متنوع و ترشح آندورفین در مغزش دچار میل کاذب خرید می‌‌‌‌شود. در واقع در چنین شرایطی آن‌‌‌‌چه فرد می ‌‌‌بیند، ممکن است موضوع میل ‌‌‌اش نباشد، بلکه بسته ‌‌‌بندی و مهندسی و اجتماعی شدن موضوع میل مشهود و برجسته است. بر این اساس فرد کم کم عادت می ‌‌‌کند این گونه ببیند و هر چه را می ‌‌‌خرد این ‌‌‌گونه انتخاب کند. مثلاً گوجه فرنگی‌‌‌‌ها باید بسته ‌‌‌بندی شده و زیبا باشند، البته درباره‌‌‌‌ی آن‌‌‌‌ها هنوز میل به خوردن وجود دارد، اما اجتماعی شده است. این اتفاق درباره ‌‌‌ ‌‌‌ی دیگری و حتی من هم ممکن است رخ دهد.

تمرین: مهم ‌‌‌ترین میل‌‌‌‌ها و خواست‌‌‌‌هایتان را مشخص کنید.

من موضوع مهمی برای میل و خواست و محور هرم خواست است. به همین دلیل افرادی که قصد تغییر جهان را دارند اما خودشان را تغییر نمی ‌‌‌دهند به جهان صدمه می ‌‌‌زنند. این اتفاق نیز خطرناک است که فرد عنان از دست بدهد و اجازه دهد موضوع میل ‌‌‌اش را نهادها تعیین کنند. در این شرایط من دیگر موضوع میل و خواست نیست. افراد بسیاری با جدیت در حال تغییر جهان ‌‌‌اند اما خودشان در مرکز این تغییر قرار ندارند، چون من در جایگاه موضوع میل رمزگذاری نشده است. به ‌‌‌طور کلی رمزگذاری زیست ‌‌‌جهان بر مبنای من در میان تمدن ‌‌‌ها کمیاب است و متون زیادی درباره ‌‌‌ی آن وجود ندارد و موضع اصلیِ خواست و میل دیگری و جهان است. نهادهای اجتماعی نمی ‌‌‌گویند خودت را رمزگذاری کن، بلکه می ‌‌‌خواهند دیگری رمزگذاری شود، چون این ‌‌‌گونه هنجارها راحت ‌‌‌تر شکل می ‌‌‌گیرد.

تمرین: میل و خواست ‌‌‌تان را از دیگری مشخص نمایید؟

معمولاً آن‌‌‌‌چه موضوع میل و خواست ما از دیگری است بیان نمی‌‌‌‌شود، زیرا دیگری احساس ناامنی می ‌‌‌کند، اما این خواست و میل چون تنش ‌‌‌هایی بنیادین بین من و دیگری وجود دارد ، برای هر فرد ویژه‌‌‌ی خود اوست. مثلاً معلم از دیگری دانش ‌‌‌اندوزی، و تاجر درست ‌‌‌کاری می ‌‌‌خواهد و به همین دلیل رابطه ‌‌‌ی میان من و دیگری عرصه ‌‌‌ی اخلاق است. در رابطه با میل و خواست نسبت به دیگران دو مفهوم، یعنی چشم ‌‌‌داشت و توقع، شکل می‌‌‌‌گیرد:

توقع: انتظار وقوع چیزی درباره ‌‌‌ی دیگری است. یعنی دیگری باید کاری که موضوع میل و خواست من است را برآورده نماید. این شکل از خواستن کمی اجبارآمیز و نهادی است و فرد را نادیده می‌‌‌‌گیرد.

چشم ‌‌‌داشت: به لایه ‌‌‌ی روان ‌‌‌شناسی و فقط به من مربوط است و ممکن است برآورده بشود یا نشود. در این حالت به انتخاب فردی احترام گذاشته می‌‌‌‌شود زیرا فرض بر مختار بودن دیگری است.

به این ترتیب، اگر از لایه‌‌‌ی روانی به دیگری نگاه شود حق انتخاب فرد محترم شمرده می ‌‌‌شود و چشم ‌‌‌داشت پدید می ‌‌‌آید. اما بیشتر مواقع خواست و میل افراد متأثر از نهاد و اجبارآمیز است و وقتی نهاد در این روند مداخله می ‌‌‌کند توقع پدید می ‌‌‌آید، در این شرایط به نظر می‌‌‌‌رسد من خواست و میلِ نهاد را نمایندگی می ‌‌‌کند. پس، همواره هنگام خواست و میل نسبت به دیگران باید دقت کرد که مربوط به من است یا متأثر از نهاد به وجود آمده است. نهاد به ‌‌‌ذات ،خواست و میل ندارد بلکه در واکنش به اختلال کرداری من، خواست و میلی ساختگی را بر او تحمیل می ‌‌‌کند. توقع و چشم ‌‌‌داشت در رابطه ‌‌‌ی من با دیگری شکل می ‌‌‌گیرد، وگرنه نهاد به خودی خود بدون توقع و چشم ‌‌‌داشت است و فقط تابو و هنجارهایی دارد که باید رعایت شود و قوانین و مجازات ‌‌‌هایی که در جهت ترمیم رفتارهای فرد در قبال هنجارها وضع شده اند. اما دیگری برای من موضوعِ میل و خواست است و اگر خواست ‌‌‌ من را برآورده نکند، توقع و چشم ‌‌‌داشت ‌‌‌اش خدشه ‌‌‌دار می ‌‌‌شود.

وقتی توقع برآورده نشود، عواطف و هیجانات منفی در فرد ایجاد می ‌‌‌شود. احساساتی که در گذشته به آن‌‌‌‌ها دیو گفته می ‌‌‌شد، مانند دیو ترس، دیو خشم و دیو بدخواهی، که سبب انتخاب ‌‌‌های غلط در فرد می ‌‌‌شوند و در گزینش ‌‌‌های لحظه ‌‌‌ای خطا ایجاد می‌‌‌‌کنند. هنگامی که دیگری خواست و میلی را که من از او انتظار دارد برآورده نکند، دو حالت روانی برای او پیش می‌‌‌‌آید: یا فردی که توقع من را برآورده نکرده، نیرومندتر از اوست که در این صورت فرد با ترس دست به گریبان می‌‌‌‌شود ، یا عامل خدشه‌‌‌‌دار شدن توقع، هم ‌‌‌زور یا ضعیف ‌‌‌تر از اوست که در این حالت خشم جایگزین ترس می ‌‌‌شود. هردوی این‌‌‌‌ها حالت‌‌‌‌هایی عاطفی-هیجانی‌‌‌‌اند و مسیر پردازش عقلانی-منطقی را سد می ‌‌‌کنند.

به ‌‌‌طور کلی توقع متغیر بی ‌‌‌ربط دیگری را، که عواطف و هیجانات است، به معادله اضافه کرده و محاسبات را به ‌‌‌هم می‌‌‌‌زند و سبب هیجانات منفی می ‌‌‌شود. هیجانات منفی احساساتی طبیعی‌‌‌‌اند. مثلاً وقتی در هنگام کوهنوردی افراد سردرگم می‌‌‌‌شوند، می ‌‌‌ترسند یا خشمگین می ‌‌‌شوند، احساساتی طبیعی و قابل درک را بروز می ‌‌‌دهند، اما در این بین اگر راهنمای گروه ترسیده باشد راهبر خوبی نیست و اوضاع مخاطره‌‌‌‌آمیز می‌‌‌‌شود. یا وقتی در اوضاع نابه ‌‌‌سامان یک شرکت، مدیر شرکت خشمگین می‌‌‌‌شود و تصمیمات غلط یا دیرهنگام می ‌‌‌گیرد که امکان جبران آن‌‌‌‌ها وجود ندارد، مدیر خوبی نیست.

تله

از دیگران توقع نداشته باشید زیرا آنها بیشترِ توقعات را برآورده نمی‌کنند.

راهبرد

اگر می ‌‌‌خواهید احتمال برآورده شدن خواست ‌‌‌های ‌‌‌تان از دیگران افزایش یابد، فقط از آن‌‌‌‌ها چشم ‌‌‌داشت داشته باشید.

همان‌‌‌‌طور که گفتیم ویژگی توقع این است که اراده ‌‌‌ی آزاد دیگری را به رسمیت نمی ‌‌‌شناسد. در این حالت فرد اراده ‌‌‌ی آزاد خودش را هم به رسمیت نمی ‌‌‌شناسد و من که موضوع میل و خواست است به قاعده‌‌‌‌ای جبری تبدیل می ‌‌‌شود که حتماً باید برآورده شود. در صورتی که ارزش میل و خواست در انتخاب آزادانه ‌‌‌ی آن‌‌‌‌ها است. اما با این ‌‌‌که تفکر جبرگرایانه اراده را از انسان می ‌‌‌گیرد به دلیل نوع کارکردش شیوه ‌‌‌ای رایج است، زیرا چشم ‌‌‌داشت را به توقع تبدیل و رفتار را آسان ‌‌‌تر می‌‌‌‌کند و آن را توجیه‌‌‌‌پذیر می‌‌‌‌سازد. برای مثال، خشم توجیه می‌‌‌‌شود و براین اساس به راحتی می ‌‌‌توان با دیگران منازعه کرد و مسئولیت را از شانه‌‌‌‌ی خود برداشت و تقصیر را به گردن آنان انداخت.

تمرین: خواست و میل ‌‌‌تان از زیست ‌‌‌جهان مشخص کنید.

پیش از این گفته شد یک راهبرد جدی برای مرزبندی خواست و میل، محدود و پیش ‌‌‌بینی ‌‌‌پذیر شدن رمزگذاری جهان به شیوه ‌‌‌ای خاص است که با تعیین قلمرو و مرزبندی همراه است. در نتیجه‌‌‌‌ی این مرزبندی میل و خواست در موقعیت ‌‌‌های محدودی حرکت می‌‌‌‌کند که مشروع است، به عبارت دیگر زیست ‌‌‌جهان به گونه ‌‌‌ای تعریف می ‌‌‌شود که من فقط تعدادی گزینه ‌‌‌ ‌‌‌ی ‌‌‌مشخص پیش ‌‌‌رو داشته باشد. قدم اول برای برهم زدن این نظم قبول این نکته است که من زیست ‌‌‌جهان ‌‌‌اش را خودش می ‌‌‌آفریند. البته لازم است به آن‌‌‌‌چه از بیرون می ‌‌‌آموزد تکیه کرده و به شکل مداوم خود را وارسی و نقد کند، اما در هر صورت من در جایگاه آفریننده ‌‌‌ی زیست ‌‌‌جهانش اعتبار دارد. از لحظه ‌‌‌ی پذیرش این گذاره باید این نکته را هم قبول کرد که دیگری نیز آفریننده ‌‌‌ی زیست ‌‌‌جهان خودش است و من و دیگری موقعیت یکسانی دارند که سبب دو اتفاق مجزا در زیست ‌‌‌جهان می ‌‌‌شود.

زندگی در زیست ‌‌‌جهان ‌‌‌ پیش ‌‌‌بینی‌‌‌‌ناپذیر، برخلاف زیست ‌‌‌جهانی که از نظر اجتماعی بهنجار شده، ساده نیست، به همین دلیل افراد ترجیح می ‌‌‌دهند در چنین جهانی زندگی کنند. البته پیش ‌‌‌بینی‌‌‌‌پذیر بودنِ زیست ‌‌‌جهان به معنی تحقق آن پیش ‌‌‌بینی ‌‌‌ها نیست، بلکه امکان پیش ‌‌‌بینی جهان، فقط زندگی در آن را راحت‌‌‌‌تر می‌‌‌‌کند. برای مثال یکی از اخبار تکراری رسانه‌‌‌‌ها، غافل ‌‌‌گیری مردم از بارش باران و برف است، در صورتی که بارش باران و برف اتفاقی تکراری است، اما افراد عادت کرده‌اند در جهانی ساده و ‌‌‌ پیش ‌‌‌بینی شدنی زندگی کنند و بارش شدید باران و برف پیش ‌‌‌بینی آن‌‌‌‌ها را به هم می ‌‌‌ریزد.

سیستم‌‌‌‌ها با پذیرشِ پیچیدگی، غافل ‌‌‌گیر می ‌‌‌شوند، البته نه به ‌‌‌خاطر پیش ‌‌‌فرض ‌‌‌ها بلکه به خاطر اتفاقاتی که رخ می ‌‌‌دهد. با این حال می ‌‌‌توان به استقبال پیچیدگی رفت و آمادگی آن را داشت. در این صورت، بارندگی غافل ‌‌‌گیری پدید نمی ‌‌‌آورد. در مقابل امکان غافلگیری در مواجهه با رفتارهای من و دیگری همواره وجود دارد، زیرا اراده ‌‌‌ی آزاد افراد رسمیت یافته است. به همین دلیل برای مثال قبل از همکاری با دیگری باید امکان این همکاری را بررسی و در صورت بروز اشتباه رفتارهای خود را داوری کرد، زیرا انتخاب ‌‌‌ها به خود فرد مربوط است.

البته باید این نکته را نیز در نظر داشت که هر چه هنجار است بد نیست. اما هنجار بودن کافی و درست نیست، بلکه باید نقد و بررسی شود. بعضی از هنجارها مجموعه‌‌‌‌ای از رفتارهای تکامل ‌‌‌یافته است، به همین دلیل سنت‌‌‌‌ها مهم اند. مثلاً شیوه ‌‌‌ی لباس پوشیدن و غذا خوردن هنجاری است که می ‌‌‌توان آن را پذیرفت و لازم نیست درباره‌‌‌‌ی آن‌‌‌‌ها به اصطلاح چرخ را از اول ساخت. اما اگر خوردن غذایی، سبب صدمه به بدن ‌‌‌شود باید به دیده‌‌‌‌ی انتقاد به آن نگریست. در مواقعی هم هنجارها فریب ‌‌‌کارانه‌‌‌‌اند، یعنی گفتمانی فریب ‌‌‌کارانه، میل یا خواست آن را تولید می ‌‌‌کند و هنجار را پدید می ‌‌‌آورد. برای مثال در قبایل آزتک بازی ‌‌‌ای شبیه فوتبال وجود داشت که در آن جایزه‌‌‌‌ی فرد برنده قربانی شدن بود. برخلاف تصور ما افراد با همه‌‌‌‌ی توان می ‌‌‌خواستند در این بازی برنده شوند و قربانی شوند. بنابراین همواره در میان هنجارها و سنت ‌‌‌ها گفتمان ‌‌‌های فریب ‌‌‌کارانه ‌‌‌ای وجود دارد که باید آن‌‌‌‌ها را شناخت و نقد کرد تا فرو بریزند.

ویژگی گفتمان ‌‌‌های فریب ‌‌‌کارانه

گفتمان ‌‌‌های فریب ‌‌‌کارانه دو ویژگی کلی دارند:

  1. ساد ‌‌‌گی : گفتمان‌‌‌‌ها ‌‌‌ی فریب ‌‌‌کارانه معمولاً از ساده کردن افراطی مفاهیم پدید می ‌‌‌آیند، به همین دلیل از مسیر راستی خارج می‌‌‌‌شوند و دروغ شکل می ‌‌‌گیرد. بسیاری از دروغ ‌‌‌ها ریشه در مفاهیمی درست دارند، اما آن‌‌‌‌ها را به شکلی دستکاری می ‌‌‌کنند و ساده ‌‌‌انگارانه به کار می ‌‌‌گیرند که تصویری نادرست و فریبکارانه را در مخاطب ایجاد کند.
  2. ابهام: فریب معمولاً مبهم است، مانند طالع ‌‌‌بینی که همواره مبهم است و تقریباً همه ‌‌‌ی افراد و حالت‌‌‌‌ها را شامل می ‌‌‌شود. فال ‌‌‌گیری معمولاًبه خاطر همین ابهام پذیرفته می ‌‌‌شود.

نکته

گفتمان ‌‌‌های فریب ‌‌‌کارانه میل نهانِ فرد را مشروع دانسته و خواستِ بلند فرد را وعده می ‌‌‌دهند، اما در نهایت هیچ‌‌‌‌یک را برآورده نمی ‌‌‌کنند.

نهاد به این دلیل که ساده ‌‌‌تر از من است، توانایی شناخت کامل من را ندارد، به همین دلیل همواره دست به فال ‌‌‌بینی می ‌‌‌زند، یعنی کدهایی را از من می‌‌‌‌گیرد و بر مبنای آن تفسیر مبهمی ارائه می ‌‌‌دهد. چیزی شبیه مشاوره برای انتخاب رشته، در حالی که خود فرد نمی ‌‌‌داند چه رشته ‌‌‌ای دوست دارد، این مؤسسات مدعی ‌‌‌اند که می ‌‌‌توانند خواست فرد را تشخیص دهند.

معمولاً نهاد سعی می‌‌‌‌کند چیزهایی را به فرد تحمیل کند و چون افراد نمی ‌‌‌توانند به راحتی با آن مخالفت کنند در جامعه با چروکیدگی مزمن خواست و میل مواجهیم. این شرایط استثنا ندارد چون همواره نهاد فریبکارانه دست به این کار می ‌‌‌زند، البته این به معنی پلید بودن نهاد و نیت شیطانی آن نیست. در واقع نهاد نیتی ندارد و به تعبیری دروغ نمی ‌‌‌گوید، اما فریبکار است به این طریق که نرم ‌‌‌افزاری را برمی ‌‌‌سازد که با واقعیت فاصله دارد. نهاد سیستمی است که باید کار کند و به نرم ‌‌‌افزاری نیاز دارد تا این امر را ممکن کند، پس قرار نیست حقیقتی غایی را بیان کند و مغز هم قرار نیست حقیقتی غایی را دریافت کند، بلکه فقط برای تداوم بقا ساخته شده است. نهاد می ‌‌‌خواهد پایدار بماند به همین دلیل خواست و میل افراد را محدود و چروکیده می ‌‌‌کند.

البته این سخنان به این معنی نیستند که من بر نهاد ارجحیت دارد، بلکه من، نهاد، بدن و منش چهار لایه ‌‌‌ی یک چیز هستند و سیستمی در هم تنیده ‌‌‌اند. من زمانی می ‌‌‌تواند به خواست و میل ‌‌‌اش برسد که قدرت داشته باشد. قدرت در لایه ‌‌‌ی نهاد شکل می‌‌‌‌گیرد و اگر نهاد بتواند من ‌‌‌ها را به گونه ‌‌‌ای مدیریت کند که خواست و میلِ شکوفایی داشته باشند، قدرتمندتر می ‌‌‌شوند. اما نهاد به تنهایی قادر به این کار نیست زیرا ساده است، اما من ‌‌‌ها می ‌‌‌توانند آن را به حرکت درآورند. تاریخ تحول نهاد نشان می ‌‌‌دهد که من ‌‌‌ها نهادها را متحول کرده ‌‌‌اند. به عبارت دیگر من ‌‌‌ای پیدا شده و پیکربندی جدیدی را به ‌‌‌وجود ‌‌‌آورده است. مردم سال ‌‌‌ها دولت و شاه داشتند، اما کوروش پیکربندی جدیدی پدید می ‌‌‌آورد و نهاد حکومت را پیچیده ‌‌‌تر می ‌‌‌کند و این پیچیدگی ادامه می ‌‌‌یابد.

بازسازی خواست و میل

بازسازی خواست و میل سبب می ‌‌‌شود من هم خودش و هم نهاد را نیرومند کند. پیشنهاد متن برای بازسازی خواست و میل سنجیدن آن ‌‌‌ها با قلبم است. باید سنجه را قلبم قرار داد و دستگاه اخلاقی را با آن محک زد. اخلاقِ وظیفه ‌‌‌ی کانتی در این زمینه به تنهایی راهگشا نیست. اخلاق وظیفه ‌‌‌ای هر چقدر هم عقلانی باشد چنانچه قلبم را کم کند، باید آن را کنار گذاشت و دستگاه اخلاقی دیگری پدید آورد.

قلبم محکی قوی‌‌‌‌تر از هنجارهای اجتماعی برای تشخیص خیر و شر است. حتی در تشخیص راست و دروغ و درست و غلط هم این ‌‌‌گونه است. راستی و درستی یک نظریه ‌‌‌ی علمی این ‌‌‌گونه مشخص می ‌‌‌شود که اگر افراد بر مبنای فنون برآمده از آن رفتار کنند، قلبم کم یا می ‌‌‌شود زیاد. به مدت زیادی اروپاییان فکر می ‌‌‌کردند نفوذ اختران بر هوا موجب گندیدن هوا می‌‌‌‌شود و نفوذ آن به آدم در نهایت سبب آنفولانزا می ‌‌‌شود. برای درمان آن نیز با سوزاندن اشیایی سعی می‌‌‌‌کردند هوا را تطهیر و بیماری را دفع کنند. این مدلی علمی برای قرون وسطا بود، اما فنونی که از آن برآمده بسیار احمقانه است و نتیجه نمی ‌‌‌دهد. یعنی هر چه قدر آتش روشن کنیم تا هوا تطهیر شود فایده ‌‌‌ای نخواهد داشت و برای پیشگیری از بیماری مثلا فقط باید دست ‌‌‌ها را شست. محک یک نظریه در علم هم قلبم است. مثلاً نظریه ‌‌‌های نژادی که به کشتار انسان‌‌‌‌ها انجامیدند، غلط‌‌‌‌اند. البته علم در قرن هجده و نوزده میلادی پشتوانه ‌‌‌ی استعمار بود. به ‌‌‌طور کلی علم مدرن این چنین است و پیشینه و خاستگاه انسان ‌‌‌شناسی و مردم‌‌‌‌شناسی نیز این ‌‌‌گونه شکل گرفته است، از این رو باید آن را با قلبم سنجید. این اصل درباره‌‌‌‌ی زیبایی ‌‌‌شناسی هم صدق می ‌‌‌کند.

لازم است محک قلبم را جدّی بگیریم و به این نکته توجه کنیم که خواست و میلی مشروع است که قلبم همه را افزایش دهد. قلبم در منِ تنها تعریف نمی ‌‌‌شود و دست ‌‌‌کم دو شاخه ‌‌‌ی آن، یعنی قدرت و معنا، امری جمعی هستند که به تنهایی قابل دستیابی نیستند و در نهاد و شبکه ‌‌‌ای با دیگری ‌‌‌ها تعریف می ‌‌‌شوند. پس، میل و خواستی مجاز است که قلبم را بیشینه کند.

ارزیابی نقادانه ‌‌‌ی هنجارها و قواعد اجتماعی

معمولاً افراد در موافقت یا مخالفت با نهاد سعی می ‌‌‌کنند خواست و میل ‌‌‌شان را تعریف کنند. در بیشتر مواقع افراد در دوقطبی ‌‌‌ای نوسان می ‌‌‌کنند که در نظریه ‌‌‌های سیاسی یک طرفش آنارشیسم و طرف دیگر آن فاشیسم است. یعنی در آنارشیسم نهاد کاملاً حذف شده و فرد فقط به خواست و میل خودش توجه می ‌‌‌کند و در فاشیسم من کاملاً سرکوب شده و خواست و میل به میل نهاد تن می‌‌‌‌دهند. به این ترتیب، افراد به جای اندیشیدن درباره ‌‌‌ی خواست و میل به قواعد آن فکر می ‌‌‌کنند و تصمیم می ‌‌‌گیرند رفتاری که از سمت نهاد به آن‌‌‌‌ها دیکته می ‌‌‌شود، بپذیرند یا با آن مخالفت کنند.

خاستگاه خواست و میل «من» است و در «نهاد» فقط صورت ‌‌‌بندی اجتماعی پیدا می ‌‌‌کند و نهاد آن را رمزگذاری کرده و به آن جهت می ‌‌‌دهد. مثلاً نهاد اجتماعی اشیای میل ‌‌‌آور تولید می ‌‌‌کند، مانند عروسک ‌‌‌های کوچکی که دخترها به کیف ‌‌‌شان آویزان می ‌‌‌کنند؛ این عروسک ‌‌‌ها موضوع میل هستند و در گذشته وجود نداشتند. یا در گذشته میل به چت کردن یا میل به دیدن فیلم یا خواست دیدن فیلمی در ژانری ویژه وجود نداشت. میل و خواست ‌‌‌هایی از این دست به ‌‌‌وسیله ‌‌‌ی نهادهای اجتماعی به ‌‌‌وجود آمده ‌‌‌اند، اما نقطه ‌‌‌ای که میل می ‌‌‌ورزد و می ‌‌‌خواهد من است، هر چند میدان آن گسترش یافته است.

هم ‌‌‌زمان با گسترش این میدان امور دیگر کوچک می ‌‌‌شوند. نهاد از من می ‌‌‌خواهد فیلم ببیند و دیدن فیلم باعث می ‌‌‌شود فرد کتاب نخواند. اما نهاد مانع کتاب خواندن فرد نیست، حتی برایش فرقی هم نمی ‌‌‌کند، اما وقتی صنعت سینما گسترش پیدا می ‌‌‌کند خودبه ‌‌‌خود افراد به سمت آن می ‌‌‌روند و مطالعه کمتر می ‌‌‌شود و قدرت هم خودبه ‌‌‌خود به سمت رسانه ‌‌‌های تصویری می ‌‌‌رود. بنابراین ممکن است دیدن یک فیلم تعیین ‌‌‌کند که بیننده به چه کسی رأی می ‌‌‌دهد و هوادار کدام حزب است. بعد از مدتی از اتفاقی غیرواقعی فیلمی مستند یا داستانی تهیه می ‌‌‌کنند که به اندازه ‌‌‌ی اتفاقی واقعی تأثیر سیاسی دارد، مانند ماجرای «کلاه ‌‌‌سفیدها» در سوریه که به ظاهر گروهی با اهداف بشردوستانه بودند، اما بعدتر معلوم شد که پیوندهای سیاسی روشنی دارند و خود در مخابره ‌‌‌ی اطلاعات غلط و جعل اخبار دست داشته ‌‌‌اند.

درون‌‌‌‌زاد شدنِ خواست و میل

چیزی را که از نهاد بیرون می ‌‌‌آید تا ابد می ‌‌‌توان واسازی کرد و این کاری نیکوست که باید انجام داد، اما کمکی به فرد نمی ‌‌‌کند مگر این ‌‌‌که در ابتدا خواست و میل ‌‌‌اش را خودش تعریف کرده باشد و خواست و میل من در زیست ‌‌‌جهان برای خودش روشن باشد و دقیقاً بداند که درباره ‌‌‌ی من و دیگری و جهان چه می ‌‌‌خواهد.

پیشنهاد

کندن از محیط و رفتن به مکانی دیگر پیشنهادی رادیکال، اما درست است. مراد از کندن از جایی فقط تغییر موقعیت جغرافیایی نیست. به خصوص در مواجهه با معنا باید به چنین کاری دست زد. به این معنا که لازم است فرد دست به قلمروزدایی افراطی بزند و همه ‌‌‌ی تابوها را کنار بگذارد تا برای پی ‌‌‌بردن به خواست و میل واقعی ‌‌‌اش همه‌‌‌‌ی پهنه را نگاه کند و ببیند به چه چیز میل و خواست دارد.

البته لازم نیست این رفتار در جهان خارج اعمال شود و فرد قتل انجام دهد یا انسان بخورد. مانند فیلم طناب، ساخته ‌‌‌ی هیچکاک که بعد از دیدن آن می ‌‌‌توان فکر کرد شاید کشتن بی ‌‌‌دلیل افراد کار جالبی باشد. اگر به آن فکر کنیم، احتمالاً این نتیجه حاصل می ‌‌‌شود که کار جالبی نیست، اما می ‌‌‌توان به آن فکر کرد و از اندیشیدن به آن نترسید. افراد با فکر کردن به این موضوع قاتل نمی ‌‌‌شوند، افراد بی ‌‌‌شماری بدون فکر کردن به چنین چیزی مرتکب قتل شده ‌‌‌اند. احتمالاً اگر فکر می ‌‌‌کردند افراد کمتری مرتکب قتل می ‌‌‌شدند.

 

 

ادامه مطلب: گفتار پنجم: فروپاشی میل و خواست

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب