گفتار پنجم: آزادی همچون رهایی از عشق

گفتار پنجم: آزادی همچون فراغ از عشق

این نکته شگفت‌انگیز است که اندیشمندان و پژوهشگرانی که به تحقیق درباره‌ی موضوع‌هایی مثل آزادی و قدرت و سیاست پرداخته‌اند، بدنه‌ی متون منظوم پارسی را نادیده انگاشته‌اند. شاید بدین خاطر که از خواندن و فهم آن عاجز بوده‌اند،‌ یا به پیروی از این پیش‌فرض شرق‌شناسانه که این متن‌ها چیزی شبیه به اشعار پدید آمده در تمدن اروپایی هستند و به بیان عواطف و هیجان‌های زودگذر اختصاص یافته‌اند. در حالی که شعر منظوم در فرهنگ ایرانی یک ساختار است، و نه مضمون، و انبوهی از متون تقریبا در همه‌ی پیوستار فرهنگ در شکل رسمی و بهینه‌اش در قالب منظومه‌هایی صورتبندی می‌شده است. از تاریخ و فلسفه و حماسه و داستان‌سرایی گرفته، تا موضوع‌هایی تخصصی مثل لغتنامه و آشپزی که محمود کاشغری و اسحاق اطعمه در آن به طبع‌آزمایی پرداخته‌اند.

بنابراین وقتی در فرهنگ ایرانی درباره‌ی هر موضوعی تبارشناسانه پرسش می‌کنیم، مهمترین خزانه‌ای که در دسترس داریم منظومه‌ها و اشعار پارسی است و بسیاری از این متون در دقت و شفافیت و صراحت از اغلب متون منثور هم‌روزگارشان در تمدن‌های همسایه برتر هستند. این داستان به ویژه درباره‌ی مهر نمودی چشمگیر دارد و بی‌ارجاع به این متون فهم مضمون مهر و کلیدواژه‌های متصل به آن – مثل آزادی – ممکن نخواهد بود.

اگر به این متون بنگریم، درمی‌یابیم که در ایران زمین ستون فقرات فرهنگ، مهر است. در تمدن ایرانی گرانیگاه معناییِ ادبیات و فلسفه و عرفان و هنر و حماسه عشق و مهر است. این محور مفهومی، نیرویی وحدت‌بخش است که تمدن ایرانی را از تمدن‌های دیگر متمایز می‌سازد. به همین خاطر مهر با آزادی و آزادگی پیوند خورده است و طبقه‌ی جنگاوران عصر اشکانی و ساسانی که با صفت آزاده شناخته می‌شدند، به احتمال زیاد پیروان شکلی زرتشتی شده از آیین مهر باستانی بوده‌اند. این ارتباط اما به دورانی خاص محدود نیست، چون در سراسر ادبیات پارسی مهر بیش از هر صفت دیگری ستوده شده و پیوندش با آزادی نمایان است.

مهر در این معنا به سروری و خداوندی می‌ماند که درپیوستن به او و بنده/ بندک/ هم‌پیوندِ او شدن والاترین مرتبه‌ی آزادی است و کسی که با او بند شود از همه‌ی بندهای دیگر رها خواهد شد.

«آزاده مانده‌ایم ز کام و هوای خویش         تا گشته‌ایم از سر معنی غلام عشق»[1]

این تعبیر خاصِ آزادی از آنجا ناشی می‌شود که عشق از سویی «من» را از میل‌های فروپایه‌ی خویش رها می‌کند و از سوی دیگر اتصالی استوار و ناگسستنی را با دیگری پدید می‌آورد که دستخوش تلاطم‌های بیرونی نمی‌شود و بنابراین به شرایط تضمین کننده‌ی ارتباط نیازمند نیست و از الزامات موقعیت‌های بیرونی فارغ می‌نماید.

«جواب این داد یعقوبِ پیُمبر        که من یوسف شدم امروز یکسر
ز یوسف لاجرم بوئی شنودم        که من خود بنده‌ی یعقوب بودم
همه من بوده‌ام، یوسف کدامست        چو خود را یافتم اینم تمامست
به خود گر سر فرود آری زمانی        بیابی زآنچه می‌گوی نشانی
ولی چون از همه آزاد گردی        تو نه غمگین شوی نه شاد گردی
ز زیر چرخ گردانت بر آرند        به رنگ کار مردانت برآرند»[2]

با این مقدمه این نکته غافلگیر کننده می‌نماید که برخی در تعریف آزادی چندان سختگیر و بی‌پروا بوده‌اند و چنان بر استقلال از دیگری تاکید داشته‌اند که عشق را نیز قیدی و مانعی بر سر آزادی می‌دانسته‌اند. قیدی که در این‌جا بر آزادی خدشه وارد می‌کند، از تهدید و هراس از دیگری یا فشار و اجبار نهادهای هنجارساز بر نمی‌خیزد، که امری دلپذیر است که از خوشی و نیکی عشق ناشی می‌شود و با این همه همان نیز محدود کننده‌ی آزادی دانسته شده است:

«آزاد باش و بنده‌ي احسان کس مشو       کآزاده آن بُوَد که نگردد اسیر کس»[3]

این‌رویکرد به مفهوم آزادی از آنجا بر می‌خاسته که در ایران زمین آزادی در بافتی هستی‌شناسانه و بسیار بنیادین تعریف می‌شده که رهایی مطلق از هر نوع قید و بندی را طلب می‌کرده است. این شیوه از تعریف آزادی حتا ریشه‌ای‌تر از آرای هنجارین و رایج در نظریه‌های مدرن است. به همین خاطر سزاوار است که هنگام بازسازی سیاست ایرانشهری مورد توجه قرار گیرد. اشاره به این سویه‌ی وجودی آزادی در آثار شاعران و ادیبان پارسی‌گو فراوان دیده می‌شود:

«مست جاویدان شو و فانی بباش     تا شوی جاوید آزاد از تعب
چون تو آزاد آیی از ننگ وجود     راست‌ات آن وقت گیرد حکم چپ»[4]

در این چارچوب فلسفی و هستی‌شناسانه است که آزادی که پیوند دیرینه و استوارش با مهر نمایان است، حتا از عشق نیز فارغ می‌شود و در برابر آن قرار می‌گیرد:

«کوی عشق است و همه دانه و دام است این‌جا       جلوه‌ی مردم آزاده حرام است این‌جا»[5]

و

«ره ندارد جلوه‌ی آزادگی در كوی عشق       سرو اگر كارند آن‌جا بید مجنون می‌شود»[6]

و

«خواجو اگر عاشقی از همه آزاد باش       زآنکه به آزادگی سرو بود سرفراز»[7]

چنین تضادی بسیار جای توجه دارد. چون اصولا خاستگاه مفهوم آزادی در ایران کیش مهر و روایت زرتشتی از تقدس مهر بوده است. این نکته هم البته جای توجه دارد که این تضاد همیشه با عشق دیده می‌شود و نه با مهر. در نوشتاری دیگر به تقابل میان مفهوم مهر و عشق در فرهنگ ایرانی اشاره کرده‌ام[8] و در میان این دو انگار مهر – برخلاف عشق- با آزادی هم‌عنان و هم‌سازگار باشد.

رقابت و تداخل عشق و آزادی از آنجا بر می‌خیزد که در کالبدشناسی مینویی عارفان ایرانی گرانیگاه اراده و خواست سر است و در مقابل قلب و دل کانون استقرار عشق پنداشته می‌شود.

«چون به تن آزاده ز مهر است دل       سنگ سیاهی‌ست در آن تیره گِل»[9]

از این‌رو گسسته شدن بندهای دیگرِ مقید کننده‌ی آزاده، با تکیه کردن بر دل ممکن می‌گردد. یعنی دل و مهری که در آن قرار دارد به صورت خالص‌ترین و اصیل‌ترین شکل از خواست و اراده‌ی آزادانه ستوده می‌شود و عاملی است که میل‌ها و خواست‌های فروپایه‌تر – که به آز و فریب و خطا آلوده‌اند – را محو و نیست می‌کند. اما پس از انجام این‌روند، همچنان خودِ دل با عشقی که در آن قرار گرفته باقی می‌ماند و این خود به نوعی قید و بند نهایی می‌ماند که عاشق را به معشوق و من را به دیگری متصل می‌سازد. از این‌رو آزادی در شکل مطلق و غایی‌اش حتا از این بند هم باید رها شود:

«چو سرو هر که برآورد نام آزادی       دلش کجا به سهی‌قامتان شود مایل»[10]

و

«از نصیحت باز کی گردد دلی کان خو گرفت       مشکل‌ست  آزاد بودن، دل که با دلبر نشست»[11]

و

«تو آن مرغی که آزادی و در دامی نیفتادی       سزد، گر شکرگویی روز و شب بخت همایون را»[12]

جالب آن که آن اندیشمندانی که از ستایندگان عشق بوده و آن را برتر از هرچیز دانسته‌اند نیز در این‌که عشق ناقض آزادی کامل است با دیگران همداستان بوده‌اند، اما عشق را برتر شمرده‌اند و گفته‌اند که قیدوبندهای عشق با همه‌ی محدودیتی که برای آزادی ایجاد می‌کند، ارجمند است و به «بند شدن» دل به دیگری می‌ارزد:

«زین پس هر چون که داردم دوست رواست     گفتار بیفتاد و خصومت برخاست
آزادی و عشق چون همی باید راست    بنده شدم و نهادم از یک سو خواست»[13]

و

«افتادن اندر بند تو بهتر ز آزادی مرا        چندان که من باشم، بتا، زین بند آزادم مکن»[14]

و

«بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن        بنده باید بودن و در بیع جانان آمدن»[15]

گاهی هم در بندِ عشق بودن با آزادگی سازگار دانسته شده و کوشش شده تا تعریفی تازه از آزادی به دست آید که محدودیت‌های عشق را هم در خود بگنجاند:

«ای دل سری ز عالم آزادگی بر آر        یعنی به قصد عشق کسی پای‌بست باش»[16]

و

«دلی خواهم آزاده از تاب و پیچ        در او غیر یاد تو نگذشته هیچ»[17]

و

«کس را چه دست بر ما گر عاشق توایم        مولای کس نه‌ایم که آزاد زاده‌ایم»[18]

اما در این‌جا هم البته نگاه فراگیر فلسفی به مفهوم آزادی در کنار تفسیری وجودشناختی از عشق نشسته و کل همگرایی پدیدارها و ترکیب عناصر و آمیختگی روندهای طبیعی را در قالب عشق صورتبندی می‌کرده است. به همان ترتیبی که رهایی مطلق از اجبارهای بیرونی را در سطحی هستی‌شناسانه‌ی محور تعریف آزادی قرار می‌داده است:

«گر از عشق آسمان آزاد بودی        کجا هرگز زمین آباد بودی»[19]

همین تعبیرها را نزد کسانی هم می‌بینیم که میان عشق و آزادی نوسان می‌کرده‌اند و به داشتن همزمانِ هردو سفارش می‌کرده‌اند، اما در ضمن به ناسازگاری ذاتی‌شان هم اقرار داشته‌اند. چنان‌که علاءالدوله سمنانی می‌گوید

«دارم از بندگی‌ات ای صنم آزادی‌ها        زآن کنم بندگی‌ات گرچه به اصل آزادم»[20]

و

«آخر ای سرو چمن دل بنده‌ی بالای توست        ورنه اول مادر فطرت مرا آزاد زاد»[21]

این سخن را می‌توان با گواه گرفتن از بیت‌های تند و قاطع عرفی شیرازی (۹۳۴ خ شیراز- ۹۷۰ خ لاهور) به پایان برد که پیشتر بیتی از آن را نقل کردیم و می‌گوید:

«گر به قانون معیّن نزیَم عیب مکن        حکم عشق است که آشفته شمایل باشم
من که دارا و سکندر علفِ تیغ من‌اند        رسد آنم که در این معرکه بسمل باشم
عنکبوتش به زوایا همه تار زنند        خانقاهی که منش مرشد کامل باشم
دین و دل آفت آزادگی آمد، عرفی        به از آن نیست که بی‌مذهب و بی‌دل باشم»[22]

 

 

  1. سنایی غزنوی، ۱۳۷۵، قصیده‌ی ۲۱۴.
  2. عطار نیشابوری، ۱۳۹۲: ۲۲.
  3. خواجوی کرمانی، ۱۳۹۴، غزل ۵۳۶.
  4. عطار نیشابوری، ۱۳۷۶، غزل ۱۲.
  5. عرفی شیرازی، ۱۳۷۸، غزل ۲.
  6. صائب تبریزی، ۱۳۶۴، تک بیت ۷۴۰.
  7. خواجوی کرمانی، ۱۳۹۴، غزل ۵۲۳.
  8. وکیلی، ۱۴۰۰ (ب).
  9. جامی، تحفه الاحرار، ۱۳۷۸، ۵۶.
  10. خواجوی کرمانی، ۱۳۹۴، غزل ۶۰۲.
  11. امیرخسرو دهلوی، ۱۳۶۱.
  12. امیرخسرو دهلوی، ۱۳۶۱.
  13. سنایی غزنوی، ۱۳۷۵، رباعی ۳۴.
  14. اوحدی، ۱۳۴۰، ۶۲۷.
  15. خاقانی شروانی، ۱۳۹۳، قصیده‌ی ۲۸۵.
  16. هلالی جغتایی، ۱۳۶۸، ۱۹۶.
  17. جامی، خردنامه‌ی اسکندری، ۱۳۷۸، ۲.
  18. خاقانی شروانی، ۱۳۹۳، قصیده‌ی ۲۶۳.
  19. نظامی، خسرو و شیرین، ۱۳۸۸: ۱۲.
  20. خواجوی کرمانی، ۱۳۹۴.
  21. کمال خجندی، ۱۹۷۵:
  22. عرفی شیرازی، ۱۳۷۸: ۳۴۷.

 

 

ادامه مطلب: گفنار ششم: آزادی همچون رهایی از جبر من و جهان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب