گفتار نخست: شهر در برابر پولیس

گفتار نخست: شهر در برابر پولیس

در میان نیروهایی که سیاست ایرانشهری را با مکث و فرسایش روبرو کردند، نمایان‌تر از همه هجوم اقوام بیگانه‌ایست که دودمانی مقتدر را برانداخته و آشوبی را بر ایران حاکم کرده‌اند. در تاریخ دیرپای ایران تنها سه موج این چنینی رخ نموده است. یعنی طی پنج هزار سال گذشته که کل تاریخ زمین را شامل می‌شود، تنها در سه مقطع بوده که نیرویی نظامی خارج از قلمرو تمدن ایرانی موفق شده بر بخش‌هایی بزرگ از این سرزمین استیلا پیدا کند. این مقاطع عبارتند از دوران تازش اسکندر، عصر حمله‌ی مغول و دوره‌ی مدرن و تاخت و تاز ابرقدرت‌های غربی (انگلیسی، روس و آمریکایی). هیچ‌یک از این‌ها موفق به فتح کامل سراسر قلمرو ایران زمین نشدند و استیلای پایداری بر این قلمرو به دست نیاوردند، ولی شکلی از سیاست ایرانشهری مستقر را از میان بردند و چارچوب عمومی این سیاست را به بازاندیشی و بازسازی خویش وادار کردند.

در میان این سه، موج مدرن به خاطر آن که به زمانه‌ی ما مربوط می‌شود و همچنان تداوم دارد، و به ویژه چون محتوای فرهنگی غنی‌تری هم دارد، با دوتای پیشین متفاوت است. از این‌رو آن را در گفتاری جداگانه وارسی خواهم کرد. اما در دوران پیشامدرن هریک از دو تمدن همسایه‌ی ایران موفق شدند یک بار بر ایران غلبه کنند و این با رهبری اسکندر و چنگیز ممکن شد که به اقوامی حاشیه‌نشین (مقدونی- مغول) در قلمرو تمدنی اروپایی و چینی تعلق داشتند، و به شکرانه‌ی فتوحات و ویرانی‌ای به بار آوردند، نزد انیرانیان ناسزاوار با لقب کبیر ستوده می‌شوند و در ایران به حق با لقب اسکندر گجسته و چنگیز خونریز.

این موضوع مهمی است که هیچ‌یک از این دو نیروی نظامی بزرگ و ویرانگر نرم‌افزار فرهنگی و بافت معنایی چشمگیری نداشتند و پس از ورود در قلمرو ایرانی نه دینی تازه پدید آوردند، و نه پس از گذر دو قرن ردپایی از زبان و فرهنگ و حتا جمعیت‌شان به جای ماند. یعنی این دو تازش با آن که بسیار ویرانگر و وحشتناک بود، اما به شکست مطلق فاتحان در درازمدت انجامید و بر صحیفه‌ی تاریخ هیچ ردپای ماندگاری به جا نگذاشت.

در میان این دو تفاوتی مهم وجود دارد و آن هم این‌که مغول‌ها مردمی کوچ‌گرد از اقوام بدوی شمال چین بودند که به کلی با شهرنشینی و تمدن بیگانه بودند. مراکز قدرت‌شان در زمانی که در ایران حضور داشتند اردوگاه‌هایی نظامی بود که به سبک قبیله‌ای در قالب یورت‌ها سازمان می‌یافت، و دربارهایی که به درون شهرها نقل مکان می‌کردند به سرعت توسط فرهنگ ایرانی بلعیده می‌شدند.

در مقابل مقدونیان در زمان حمله به مراکز قدرت هخامنشیان یکی از استان‌های قدیمی کشور پارس محسوب می‌شدند و شهرنشینی، نویسایی، پول، سوارکاری، رزم‌آرایی و باقی عناصر تمدنی ایرانی را وامگیری کرده بودند. اسکندر البته زمانی بر صحنه‌ی تاریخ نمایان شد که هنوز تمدن مستقل و مجزایی به نام اروپا سامان پیدا نکرده بود و دولتی متمرکز نداشت، اما پهنه‌ی تمدنی اروپا از حدود هفت قرن پیشتر تاسیس شده بود و در غیاب دولت پادشاهی بزرگ همچون بافتی جمعیتی و ماهیتی جامعه‌شناختی پیشاپیش حاضر بود. مقدونیان پس از ورود به ایران شکلی از سبک زندگی شهرنشینانه را با خود همراه آوردند که بعدتر در امپراتوری روم تکامل یافت و در اروپای قرون میانه به سیر تاریخی خود ادامه داد. از این‌رو در این گفتار به پولیس یعنی شهرهای یونانی می‌پردازم که یکجانشین و نویسا بود و می‌توانست رقیبی برای سیاست ایرانشهری قلمداد شود.

درباره‌ی خاستگاه مفهوم پولیس ابهام چندانی در کار نیست. در هردو تمدن ایرانی و اروپایی مفهوم شهر بر مبنای تراکم جمعیتی در جایی شکل می‌گرفته است. چنان‌که کلمه‌ی «پولیس» یونانی و «پور» سانسکریت هردو جمعیت زیاد مردم را می‌رسانند و با کلمه‌ی «پُر» در پارسی امروز هم‌ریشه هستند. در قلمرو امپراتوری روم که شهر به معنای ایرانی یا یونانی رواج چندانی نداشت، اردوگاه‌های سربازانی را داشته‌ایم که societas نامیده می‌شدند و نامشان از ریشه‌ی هندواروپایی *sekw به معنای «پیروی کردن» گرفته شده و به socius اشاره می‌کند که در لاتین «همقطار، رفیق» معنی می‌دهد و اصطلاحی نظامی بوده و برخلاف خوانش‌های زمان‌پریش و مدرن، ربطی به مهر و محبت میان شهروندان آزاد ندارد، بلکه به ساختار سربازخانه‌ای شهر-اردوگاه‌های رومی قدیمی اشاره می‌کند، که هرکدام‌شان در واقع یک پادگان نظامی و یک اداره‌ی کوچک گردآوری مالیات بوده‌اند و اعضایش سربازانی همقطار بوده‌اند و نه شهروندانی آزاد.

در ایران اما مفهوم شهر در بافت معنایی متفاوتی تعریف می‌شده است. خواه در شکل ساده‌تر و عام‌ترش که با پسوند «گِرد» (مثل سوسنگرد و دستگرد و پاسارگاد/ پارس‌گرد) به معنای منطقه‌ی حصاردار و مجزا از بیرون تعریف می‌شده، و چه در بافتی درباری‌تر با پسوند «کَرد» و «کَند» (مثل آرشاموکرت، یا سمرقند و یارکند) که ساخته شدن و بنا نهاده شدن‌اش توسط شاهی را می‌رسانده است. اما فراگیرتر و مهمتر از این دو، خودِ کلمه‌ی شهر است که «قدرت» را می‌رساند. یعنی بافت واژگانی‌ای که ایرانیان برای نامیدن شهر به کار می‌گرفتند، با کلماتی که هند و اروپاییان خویشاوندشان در سرزمین‌های پیرامونی‌ داشتند، تفاوت دارد.

پولیس که در زمان هخامنشیان پیچیده‌ترین شکل سازمان دولتی در قلمرو اروپا محسوب می‌شد، شهری بود به نسبت کوچک با جمعیت دست بالا سی هزار نفره که محل استقرار یک یا چند قبیله‌ی خویشاوند بود که مردانش جنگاور و برده‌دار بودند و بر رعیتی کشاورز و برده در پیرامون این شهر فرمان می‌راندند. این سازمان سیاسی ضرورتاً ساختاری نظامی و جنگاورانه داشت. مرد عشیره (دِمُوس) مدام در حال سرکوب بردگانش بود، و کشمکش با مردان عشیره‌های دیگر که در پولیس‌های همسایه مستقر بودند. به همین خاطر در «تواریخ» هرودوت و دقیق‌تر از آن در «تاریخ جنگ‌های پلوپونسوس» توکودیدس می‌بینیم که پولیس‌های یونانی مدام در حال جنگ با همسایگان‌شان هستند و هر از چندی باید طغیان بردگان‌شان را سرکوب کنند.

مقدونیانی که به ایران زمین وارد شدند، چنین سازمان اجتماعی‌ای داشتند. در یازده سالی كه از مرگ اسكندر گذشت، چند الگوی اصلی راهیابی به قدرت سلطنتی در میان مقدونیان ابداع شد. جاافتاده‌ترین و قدیمی‌ترین راهبرد، آن بود كه سردارِ مقدونی مدعی تاج‌وتخت، خود را از نظر خویشاوندی و تبار به ایرانیان مربوط بداند و به این ترتیب با منسوب كردن خویش به خاندان هخامنشی (معمولاً از راه ازدواج با دختری از این خاندان)، مشروعیتی برای سلطنت خویش دست‌وپا كند. این ادعا می‌توانست ریشه در واقعیت داشته باشد، یا اصولاً آفریده‌ی تخیل و دستگاه تبلیغاتی سردار یادشده باشد.

بنیانگذار این شیوه از تبلیغِ مشروعیت، خودِ اسكندر بود. در میان نسل اول مدعیان قدرت، این الگو را به روشنی و رواجی کامل می‌بینیم. خودِ اسکندر، از راه ازدواج با رخشانه، استاتیرا و پریزاد با خاندان هخامنشی مربوط شد. هفائستیون که عمرش به درگیری‌های جانشینی قد نداد، اما بعد از اسکندر دومین مقام مقتدر مقدونیان بود، همین نسبت را بعد از وصلت با دروپت به دست آورد. سلوکوس با آپامه دختر اسپیتامن هخامنشی عقد ازدواج بست. پیتون و پردیکاس با دو دختر آذرباد ازدواج کردند، و با توجه به جشن ازدواج بزرگی که در شوش برگزار شد، انگار همه‌ی سرداران مقدونی برجسته وضعیتی مشابه داشته‌اند.

دومین راهبرد، آن بود كه سردارِ جاه‌طلب، خود را شاه مقدونیه و رهبر[1] اتحادیه‌ی هلنی بداند و به عنوان شاه كشوری كه ایران هخامنشی را شكست داده، تاج‌وتخت را طلب كند. در این حالت، سردار از حمایت توده‌ی مردم بی‌بهره می‌ماند و ناگزیر می‌شد تنها روی حمایت سپاهیان یونانی و مقدونی حساب كند. با این حال همین سپاهیان بودند كه مهم‌ترین نیروی نظامی حاضر در صحنه به حساب می‌آمدند. آنتی‌پاتر، بطلمیوس، دیمتریوس و آنتی‌گونوس از این راهبرد بهره جستند.

این دو الگوی متفاوت از طلبِ مشروعیت، در دو ركنِ مهمِ جمعیت‌شناسانه و دو چارچوب متفاوتِ سازماندهی قدرت اجتماعی ریشه داشت كه برسازنده‌ی سیاستِ عصرِ پسااسكندری بود. یكی از این دو، نظم قدیمی و جاافتاده‌ی جامعه‌ی هخامنشی بود که براساس سیاست نوپای ایرانشهری سامان می‌یافت و گرانیگاهش «شهر» ایرانی بود. دیگری، پولیس یونانی بود که از نظر سطح پیچیدگی به مرتبه‌ی دولتشهری تعلق داشت و پس از یورش اسکندر گاه به مرتبه‌ی پایتخت یک پادشاهی بزرگ جهش کرده بود.

به همان ترتیبی که مغولان هنگام ورود به ایران اردوگاه‌های استقراری‌شان را به شکل یورت سازمان می‌دادند، مقدونیان هم که همچون موجی جمعیتی وارد ایران زمین شده بودند، مراکز سکونت خود را به شکل پولیس پیکربندی می‌کردند. تقریباً همه‌ی پولیس‌ها در کنار شهرهای بزرگی مانند شوش و سارد و بابل تاسیس می‌شدند و همچون انگلی غارتگر و مسلط بر آن عمل می‌کردند. در مناطقی مثل بلخ و ری و هگمتانه که قوای مقدونی استیلایی پایدار به دست نیاورده بودند، از پولیس هم خبری نمی‌شنویم.

پولیس‌هایی که مانند سلوکیه در نزدیکی شهرهای بزرگ باستانی ساخته می‌شدند، به روشنی در ابتدا اردوگاه سربازانی بودند که برای فتح یا محاصره‌ی این شهرها در نزدیکی‌شان اردو می‌زدند. این اردوگاه‌ها بعد از فتح شهرها با منابع غارت شده گسترش می‌یافتند و سلطه‌ی فاتح را بر شهر تثبیت می‌کردند. از پولیس‌هایی بزرگ مانند آی‌خانوم و سلوکیه خبر داریم که به این ترتیب در نزدیکی یک شهر یا در فاصله‌ی بین چند شهر بزرگ قدیمی ساخته شده بودند، و کارکرد نظامی‌شان قاعدتاً همین بوده است. گاه این نزدیکی در حدی بوده که خطاهایی را پدید آورده است. چنان‌که مثلاً در سندی اشاره شده که شوش در مقطعی یک پولیس بوده است و این احتمالاً از اشتباه گرفتنِ پولیسِ واقع در حوالی‌اش با خودِ شهر ناشی شده است. یکی‌شان آن پولیس مقدونی‌ای بود که مهرداد اشکانی اهالی‌اش را کشتار کرد، و دیگری شهر کهن شوش بود که مردمش بسیار زود بر حاکمیت مقدونیان شوریدند و سلسله‌ی الیمائی و فراترکه را پدید آوردند که دنباله‌ی مستقیم سیاست ایلامی و میراث هخامنشی محسوب می‌شد. بدیهی است که این دو، یک نقطه نبوده‌اند و همسان انگاشتن‌شان در متون دانشگاهی امروزین خطایی روشن است.

پس دو راهبردی كه مقدونیان پیشاروی خود داشتند، در واقع به تكیه كردن به یكی از این دو ركن قدرت مربوط می‌شد. دو ركنی كه در ذات خود با هم متعارض بودند، چون یكی از آنها (پولیس‌ها) بر مبنای غارت و درهم شكستن قدرت دیگری (شهرهای كهن ایرانی) پدید آمده بود. از این‌رو دو الگوی بسیج قدرت نظامی و سازماندهی ثروت پس از نابودی هخامنشیان پدید آمد. یكی از آنها، در ادامه‌ی سیاست هخامنشی، بر كشاورزی بر زمین و بسیج نیروی كار در زمان‌های بیكاری فصلی استوار بود، و دیگری شكلی كوچگردانه داشت و از استقرار سربازان و خانواده‌های‌شان در شهرهایی نوبنیاد پدید آمده بود. اقتصاد این یكی مبتنی بر غارت و جنگ بود و به خاطر فرهنگ یونانی و هویت آمیخته و چندرگه‌اش با تكثرِ تنظیم‌شده و «ایرانی»شده‌ی اولی ناهمخوان بود.

سیر فروپاشی اقتدار مقدونیان در مناطق فتح شده‌شان در اصل همان بازگشت سیاست ایرانشهری بود و ریشه‌کن شدن پولیس‌ها. چنان كه ولسكی نشان داده‌،[2] سیاست ارشك بزرگ از همان ابتدا احیای سیاست ایرانشهری بود و بین دو قطبِ قدرتِ یادشده، به طور قاطع شهر ایرانی را برمی‌گزید. چیرگی نهایی سیاست شهری پارتیان بر نظام غارتگرِ پولیس‌های یونانی هم در دهه‌ی ۳۱۳۰ (۲۵۰ پ.م.) نمود یافت و این تنها هفت دهه پس از دوران نکبت اسکندری بود.

پس از نابودی پادشاهی سلوکی و ریشه‌کن شدن امیرنشین‌های کوچکی که در ایران شرقی از لکه‌های پراکنده‌ی جمعیت مهاجمان باقی مانده بود، مفهوم پولیس در ایران زمین منقرض شد. با این حال ردپایی از آن در قالب متون باقی ماند و گهگاه همچون بدیلی برای شهر مورد اشاره واقع می‌شد. گرانیگاه اصلی این تداوم تاریخی متون فلسفی یونانی بود که به ویژه در آثار افلاطون و ارسطو و نویسندگان آتنی تمرکز داشت و فضای عمومی‌اش نظم پولیس را بدیهی و طبیعی فرض می‌کرد.

بخش مهمی از بدفهمی‌ها و خطاهای نویسندگان معاصر درباره‌ی آثار فیلسوفان قدیم یونانی از آنجا برخاسته که به این پیش‌داشت‌ها و زمینه‌ی جامعه‌شناسانه‌ی زیست نویسندگان این متون توجه نکرده‌اند. با تحلیل متون یونانی در بافت تاریخی‌شان می‌توان به معنای دقیق اشاره‌های سیاسی‌شان پی برد و دریافت که چگونه سیاست یونانی مبتنی بر پولیس، همچون ضدی و گاه بدیلی برای شهر ایرانی قلمداد می‌شده است، همچنان‌که در اروپا شالوده‌ی مرکزی سیاست امپراتوری روم و بعدتر فئودالیسم قرون میانه را برساخت.

بحث درباره‌ی تداوم سنت نظری پولیس در ایران و داوری‌ها و بحث‌ها درباره‌اش به رساله‌ای مفصل و مجزا نیاز دارد. اما در این‌جا به عنوان نمونه می‌توان به فارابی اشاره کرد که در دوران اسلامی مهمترین متنِ مرجع را در این زمینه پدید آورده است. فارابی به تمایزی میان «مدینه‌ ضروریه» و «مدینه‌ فاضله» قایل است که تا حدودی به تفکیک پولیس و شهر سازگاری دارد.

اگر بخواهم سخن او را به واژه‌بندی مدل نظری زروان بازگردانم، از دید او چنین برمی‌آید که مدینه‌ی ضروری یا «شهر بایسته» نظامی اجتماعی است که منظم و هماهنگ کار کند، اما کارکردش بر حفظ وضعیت موجود متمرکز باشد. در مقابل‌اش مدینه‌ی فاضله قرار می‌گیرد که دستیابی بر وضعیت مطلوب را آماج ساخته است.[3] فارابی به روشنی می‌گوید که برای تعیین این وضعیت مطلوب چندین نظریه وجود دارد. او رویکرد ایرانی را وضعیت پایه می‌داند و پیش‌فرض می‌گیرد و می‌گوید برخی این وضعیت مطلوب را با بهره‌مندی از خوشی‌های گیتیانه، توانگری و رفاه برابر می‌دانند.

در مقابل‌شان از اندیشمندان یونانی مثل افلاطون و ارسطو یاد می‌کند که کمال انسانی را به دو شکل نخستین و پسین تقسیم می‌کنند که تقریبا با عرصه‌های ناسوت و لاهوت برابر است. این فیلسوفان باختری نگرشی زاهدانه داشته‌اند و گیتی و مینو را مقابل هم می‌دانستند و آرمان در شهر را با امری لاهوتی و ناقض رفاه مادی و آزادی فردی برابر می‌شمردند. غایت‌های لاهوتی در این بافت عبارتند از قدرت و معنا، و در تفسیری افلاطونی از معنا که متعصبانه و تنگ‌نظرانه است، به ویژه بر قدرت تاکیدی دیده می‌شود و منظور از «جلال و کرامت و غلبه و ناقذ بودن امر و نهی اطاعت و مجد و عظمت» آشکارا همان نمودهای قدرت در سطح اجتماعی است.[4]

بنابراین مفهوم پولیس در قرون بعدی از مجرای متون افلاطون و ارسطو فهمیده می‌شده و قالبی استعلایی و انتزاعی پیدا کرده بوده و همچون پادنهادی برای سنت ایرانشهری تفسیر می‌شده است. پادنهادی زاهدانه، خشن و لذت‌گریز که در اصل تاریخی‌اش چنین نبوده، اما به خاطر پیوند با نظام برده‌‌دارانه و رنجبار اروپایی‌اش این استعداد را داشته که به این شکل بازنموده شود.

پرسش اصلی این‌جاست که چرا فارابی دوقطبی مشهور سیاسی‌اش را در قالب مدینه‌ی فاضله در برابر مدینه‌ی جاهله تعریف می‌کند؟ بخش نخست هردوی این‌ها مدینه به معنای «شهر» است و ترجمه‌ی دقیقی است از کلمه‌ی باستانی «خْشَثْرَه/ شَتْرَه/ شَهر» که دو معنای در هم تنیده دارد و هم نظام شهری و مدنی را می‌رساند و هم کشور و دولت ملی را. این نکته جای توجه دارد که در میان هر شش تمدن شکل گرفته طی تاریخ، تنها ایران است که شبکه‌ای بزرگ و گسترده از شهرها را در سراسر پهنه‌ی خود ایجاد کرده و تا چهارصد سال پیش –طی ۹۰٪ کل تاریخ جهان- گرانیگاه بی‌رقیب شهرنشینی محسوب می‌شده است. از این‌رو مفهوم دولت در ایران با شهرنشینی پیوند خورده است و این الگویی است که مشابهش را در تمدن‌های دیگر مانند چین و اروپا نمی‌بینیم.

دوقطبی‌ای که فارابی در حوزه‌ی سیاست و در پیوند با دولت/ شهر تعریف می‌کند، بر محور تفکیک فضل از جهل استوار شده و این با صفت‌های فاضلیه و جاهلیه بیان می‌شود. اما چرا این مضمون‌ها برایش این قدر برجستگی دارند، و نه دوقطبی‌های دیگر مثل عدل در برابر ظلم یا اقتدار در برابر ضعف؟ بسیاری از نویسندگان کوشیده‌اند این پرسش را با تکیه بر اندیشه‌ی یونانی و به ویژه ایده‌ی آرمانشهر افلاطونی پاسخ دهند. اما دستگاه افلاطونی رونوشتی فرعی و بسیار تنگ‌نظرانه و ستمکارانه از مفهوم آرمانشهر به دست می‌دهد، و نه نسخه‌ی بنیانگذار این مفهوم است و نه مهم‌ترین نسخه.

البته این به جای خود باقی است که طیفی بزرگ از دولت‌ها طی تاریخ براساس ایده‌ی آرمانشهر افلاطونی شکل گرفته‌اند، از نظام‌های جبارانه‌ی فرقه‌مدار حاکم بر برخی از دولتشهرهای یونان قدیم، تا قلمرو اقتدار پاپ در قرون میانه و دولت‌های متعصب خفقان‌آوری که بعدتر پروتستان‌ها در اروپای غربی بنیاد کردند، تا نسخه‌های مدرنی مثل نظام‌های کمونیستی. با این حال خاستگاه اندیشه‌ی آرمانشهری افلاطون نبوده و پیچیده‌ترین و کامیاب‌ترین نسخه‌های آن نیز یونانی یا اروپایی نبوده‌اند. اگر به زادگاه این معنی بنگریم درمی‌یابیم که آرای افلاطونی و سنت اروپایی برآمده از آن به سادگی تحریفی ساده‌انگارانه بوده است، با پیامدهایی فاجعه‌بار. ایده‌ی آرمانشهر نخستین بار در آثار زرتشت مورد اشاره قرار می‌گیرد و زرتشتیان نخست در چارچوبی دینی صورتبندی‌اش می‌کنند و شکل تحقق یافته‌اش که بسیار پایدار و موفق و محبوب هم بوده، سیاست ایرانشهری است که دولت‌های عظیمی مثل هخامنشیان و اشکانیان و ساسانیان را از یک سو و سامانیان و طاهریان و دیلیمیان و صفویان را از سوی دیگر ایجاد کرده است. این سنت تاریخی هفت قرن بر افلاطون تقدم تاریخی دارد و به لحاظ سطح پیچیدگی نظریه و دستاوردهای عملی‌اش به شکل قیاس‌ناپذیری از نسخه‌ی افلاطونی- اروپایی فرازمرتبه‌تر است.

بنابراین وقتی فارابی به تمایز دو مدینه‌ی فاضلیه و جاهیلیه اشاره می‌کند، به این خاستگاه ایرانشهری اشاره دارد. عبارت‌هایی که برایش برساخته هم دقیقا در این چارچوب تعریف می‌شوند. چون سیاست آرمانی در بافت ایرانشهری‌اش بر محور مفهوم اشا یا قانون طبیعی استوار بوده که رعایت آن در ساحت اخلاقی (اشَوَنی، ارتَه‌بانی) در زبان عربی به فضیلت و در یونانی به آرِتِه ترجمه شده است. فضیلت بنابراین به معنای سازگاری با قانون خردمندانه‌ی فراگیری است که کل هستی را شامل می‌شود و مایه‌ی تمایز اهورای خردمندِ آگاه بر آن (مزدا) از مینوی نادان و ابله‌ی زیانکارِ غافل از آن (انگره‌مینو) می‌شود. فارابی هنگام تفکیک این دو نوع مدینه دقیقا به همین معنی نظر دارد و مدینه‌ی جاهلیه را تمام شکل‌هایی از سیاست می‌داند که چارچوب نظری منسجم و یکپارچه‌ای نداشته و از نظریه‌ای استوار و عقلانی برای سازماندهی زندگی جمعی پیروی نمی‌کنند.[5]

فارابی واحد کارکردی شهر را بنا به سنت ایرانشهری خانه/ خانمان می‌داند و کارکرد آن را براساس چهار دوقطبی تعریف می‌کند: زن و مرد، والد و فرزند، مولا و بنده، و مال و مالک.[6] این‌که افراد فرودست درپیوسته با خانوار با عنوان مولا/ عبد مورد اشاره قرار گرفته‌اند و از دایره‌ی ارتباط مالکانه خارج شمرده شده‌اند، تاییدی است بر بحث‌مان در این مورد که مفهوم بردگی در معنای مالکیت سرور بر برده در ایران زمین وجود ندشته است و آنچه در این موارد می‌بینیم بند شدن فردی از بیرون خاندان به آن است که در پارسی بندگی خوانده می‌شود و اعراب آن را به صورت ارتباط مولی می‌شناخته‌اند.

نادقیق خواندن فارابی و بی‌توجهی به دوقطبی مهم پولیس در برابر شهر یکی از عواملی بوده که از سویی متون کهن مربوط به سیاست ایرانشهری را ناخوانا و مبهم ساخته، و از سوی دیگر آن را با سنت اروپایی همسان وانموده است. اگر به منابع بنگریم و گواهان را معیار بگیریم، یکسره آشکار می‌شود که یک سنت دیرینه و مستمر اندیشه‌ی سیاسی در حوزه‌ی تمدن ایرانی داشته‌ایم که بزرگترین دولت‌های کره‌ی زمین برای دورانی بسیار طولانی را پدید آورده است. سیاست اروپایی که افلاطون و ارسطو و آگوستین بنیانگذاران نظری‌اش هستند و از سنت فرعونی مصر برخاسته و پولیس را به جای شهر می‌نشانده، جریانی دیگر است که هم به لحاظ دیرینگی و هم از نظر پیچیدگی و هم با توجه به دولت‌هایی که طی تاریخ پدید آورده، در حاشیه‌ی تمدن ایرانی جای می‌گیرد، نه هم‌سنگ آن، و بی‌شک نه رقیب و مسلط بر آن.

به همین خاطر تقسیم کردن همه‌ی اندیشمندان ایرانی در دو اردوگاه افلاطونی و ارسطویی برداشتی نادرست و خام‌اندیشانه است، که از غفلت نسبت به کاربرد برچسب‌های بیگانه (یونانی، هندی، چینی) در فرهنگ ایرانی ناشی می‌شود. کاربردی که گاه برای کتمان و سلب مسئولیت درباره‌ی ایده‌های غیرمتشرعانه به کار گرفته می‌شده و گاه دلالتی استعاری و ادبی داشته است. یکی انگاشتن شهر ایرانی با پولیس یونانی هم خطای بزرگ دیگری است که به نامفهوم شدن سیر تحول هردو و محو شدن تضادشان در بستر تمدن ایرانی دامن می‌زند.

 

 

  1. hegemones
  2. ولسکی، ۱۳۸۳.
  3. فارابی، ۱۳۸۲: ۳۲-۳۳.
  4. فارابی، ۱۳۸۲: ۳۵.
  5. فارابی، ۱۳۸۲: ۹۴-۹۶.
  6. فارابی، ۱۳۸۲: ۲۷.

 

 

ادامه مطلب: گفتار دوم: شاهنشاهی در برابرخلافت

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب