گفتار دوم: چراییِ قدرت

گفتار دوم: چراییِ قدرت

گفتیم که غایت طبیعی سیستم قلبم است. نظام روانی خواستار لذت است، ساختار فرهنگی در پیِ انباشت معنا، تن به دنبال بقا، و نهاد در حال بیشینه کردن قدرت است، اما باید آن را محک زد. تجربه ‌‌‌ی تاریخی نشان می ‌‌‌دهد قلبم به ‌‌‌طور طبیعی برآورده نمی ‌‌‌شود. افرادی که قدرت دارند موفق شده ‌‌‌اند چرایی و چگونگی انباشت قدرت را برآورده کنند. مثل استیو جابز که به کمک سازمان اپل قدرت را افزایش داده است. این افزایش قدرت برای ما و خودش خوب بوده اما پرسش این است که برای اطرافیان و نزدیکانش چه گونه بوده است و آن‌‌ها چه قدر قلبم به ‌‌‌دست آورده ‌‌‌اند؟ بسیاری از افراد که در تاریخ سازمان ‌‌‌ها قدرتمند بوده ‌‌‌اند، قلبم را در اطراف خود کم کرده ‌‌‌اند. مثل چنگیز که ارتش موفقی را سازمان داد و به طور کلی فرد مقتدری بود، اما نه فقط در اطرافیان بلکه به ‌‌‌طور کلی قلبم را پایین آورد. خوشبختانه درباره ‌‌‌ی استیو جابز چون محصول مفیدی در عرصه‌‌ی فن‌‌آوری عرضه کرده، می‌‌شود گفت به ‌‌‌طور کلی قلبم را افزایش داد و به همین دلیل نتیجه ‌‌‌ی کارش ستودنی است، اما هم‌‌چنان نیازمند نقد است.

پرسش از چرایی قدرت به این دلیل است که باید سوگیری آن مدام محک بخورد، زیرا نوعی از قدرت وجود دارد که افزایش آن ارزش چندانی ندارد و ممکن است «من» پس از سال ‌‌‌ها تلاش برای به ‌‌‌دست آوردن و بیشینه کردن آن با تأسیس نهادی قدرتمند، به فرد قدرتمندی تبدیل شود، اما در نهایت آن قدرت، قلبم من و دیگران را کم کند. در این بین ممکن است قدرت و کامروایی فرد برای او لذت‌‌بخش باشد و این لذت باعث افزایش قلبم‌‌اش شود، اما شاخص‌‌های قلبم عینی و قابل سنجش‌‌اند و با بررسی رفتار فرد در لایه ‌‌‌های مختلف امکان ارزیابی دقیق آن‌‌ها وجود دارد.

مثلاً درباره‌‌ی فردی مثل چنگیز می‌‌توان گفت که او در حوزه ‌‌‌ی بقا موفق بوده است، زیرا پنج درصد مردمان اوراسیا نوادگان چنگیرند، اما در حوزه ‌‌‌ی معنا پیشرفتی نداشته است. چنگیز تا پایان عمر بی ‌‌‌سواد و به دینی شمنی[1] که محتوای معنای اندکی دارد معتقد بود. هم ‌‌‌چنین در حوزه ‌‌‌ی اجتماعی که بیشینه کردن قدرت غایت آن است فقط در سازمان ‌‌‌دهی ارتش موفق بوده و نتوانسته هیچ قانونی را به کرسی بنشاند. به ‌‌‌طور کلی محتوایی که از قانون چنگیز، «یاسا»، در یادها باقی مانده، دستورالعمل‌‌هایی درباره ‌‌‌ی کشتن مخالفان است که چون موفق و پایدارنبوده، هیچ چیز از آن به ما نرسیده است. این گزاره درباره‌‌ی استیو جابز هم صدق می ‌‌‌کند. او در روش‌‌های فروش، و در سازماندهی نهادهای پیش ‌‌‌برنده ‌‌‌ی فن ‌‌‌آوری اطلاعات، فرد موفق و خلاقی بوده است.او توانسته با طیف وسیع محصولات شرکت‌‌هایی که در آن‌‌ها فعالیت می‌‌کرده، بر زندگی ما تأثیر عمیقی بگذارد و سبک زندگی ما را عوض کند. با این حال مجادله و کشمکش‌‌هایش با افراد مختلف نشان می‌‌دهد، از نظر فردی قدرت متلاطمی داشته است. حال با توجه به تأثیر گسترده ‌‌‌ی او از یک طرف و مشکلات او در نهاد از طرف دیگر، چگونه می ‌‌‌توان فهمید که واقعاً چه قدر در حوزه ‌‌‌ی مدیریت موفق بوده است؟

در چنین شرایطی، کیفیت مدیریت را می ‌‌‌توان با متغیر مهر سنجید. از آن جا که مهر به لایه ‌‌‌ی اجتماعی هم مربوط است، با تحلیل رابطه ‌‌‌ی فرد با دوستان، خانواده، همکاران و مشتریان‌ش می ‌‌‌توان به میزان روابط مهرآمیز او پی ‌‌‌برد که متغیر مهمی برای استحکام نهادهایی است که او عضو آن‌‌هاست. البته رابطه ‌‌‌ی مهرآمیز با اطرافیان به این معنی نیست که باید همه را راضی نگه داشت و قلبمِ همه را هم ‌‌‌زمان بالا برد. چنین راهبردی اصولاً امکان ‌‌‌پذیر نیست، اما جهت ‌‌‌گیری کلی فرد می‌‌تواند به سمت بیشینه کردن قلبم همگان و ایجاد رابطه‌‌ی «برنده ـ برنده» و مهرآمیز با همگان باشد.

برای مثال می‌‌توان این پرسش را درباره‌‌ی جابز مطرح کرد که آیا اگر او تنش‌‌های کمتری با همکارانش داشت و علاوه بر خلاقیت در فروش با همراهی افرادی مثل وازنیک، که در علوم و صنایع مرتبط با فن ‌‌‌آوری نابغه بود، به تولید علم ادامه می ‌‌‌داد و هم ‌‌‌چنین افراد نابغه ‌‌‌ی دیگری که بعضی ‌‌‌ سمت استادی‌‌اش را داشتند به دلیل منازعات او را ترک نمی‌‌کردند، قدرت بیشتری تولید نمی ‌‌‌کرد؟ احتمالاً جواب این پرسش مثبت است اما صرف ‌‌‌نظر از نتیجه باید آن چه را رخ داده تحلیل و گزینه ‌‌‌های دیگر را بررسی کرد.

بنابراین در مواجهه با فرد قدرتمند سوال مهم این است که آیا جهت ‌‌‌گیری قدرت در آنان به سمت بیشینه کردن قلبمِ همگان است؟ البته حتی در این حالت هم قلبم همه افزایش نمی‌‌یابد، اما این راهبرد ــ بیشینه کردن قلبم همگان ــ معیار سنجش قدرت و حتی ملاک ارزیابی هر اقدامی است. یعنی برای گرفتن هر تصمیمی در سازمان باید سنجید که آن انتخاب چه تأثیری بر تعادل قلبم دارد. یعنی اگر جابز به قلبم همکارانش توجه می ‌‌‌کرد، احتمالاً موفقیت بیشتری به دست می ‌‌‌آورد. موفقیت خیره ‌‌‌کننده ‌‌‌ی او سبب شده هیچ ‌‌‌کس به این ضعف ‌‌‌ها توجه نکند و او مدیری نیرومند و پیروز شناخته شود که در مقایسه با رقیبانش راهبردهای بهتری در پیش می ‌‌‌گرفت و به همین دلیل آن‌‌ها را شکست می‌‌داد و به دلیل همین پیروزی‌‌ها امروزه جهان به جای بهتری برای زندگی تبدیل شده است. در حالی که راهبرد شرکت ‌‌‌های رقیب هم مانند اپل، بر اساس سرمشق بازی برنده ـ بازنده طراحی شده بود، به همین دلیل جابز با استفاده از هوش بیشتر بر آن‌‌ها پیروز شد. بنابراین فقط بازی برنده ـ بازنده ‌‌‌ دلیل موفقیت او نیست. اما بهره‌‌گیری از هوش هم محدودیت و دامنه ‌‌‌ای دارد، در عوض بازی ‌‌‌های درست شانس بقای بیشتری دارند، چنان که امروزه انباشت اطلاعات و اقتدار شرکت گوگل با اپل قابل مقایسه نیست و این برتری از راهبردهای سنجیده ‌‌‌تر آن شرکت ناشی شده است.

قلبم، یگانه معیار عینی و بیرونی سنجش موفقیت است. از این رو می‌‌توان گفت، تعداد زیاد دستگاه ‌‌‌های فروخته شده در شرکت اپل نشان ‌‌‌دهنده ‌‌‌ی قدرت این سازمان نیست بلکه کدی اقتصادی است که به موفقیت اقتصادی این شرکت اشاره می ‌‌‌کند. زیرا در ظاهر این محصولات سبب شده میزان قلبم در بین جوامع مصرف کننده‌‌اش افزایش یابد اما عوارضی مثل کم‌‌تحرکی، اعتیاد به اینترنت، ضعف بینایی در کودکان و … نادیده گرفته می‌‌شود. او با افراد نابغه ‌‌‌ی اطرافش درگیر بود. بخشی از این اختلال ‌‌‌ها را می ‌‌‌توان غیراخلاقی و ناشی از رفتار برنده ـ بازنده دانست. مثلاً پرداخت نکردن حق کپی ‌‌‌رایت وزنیاک و ثبت نکردن نام او به عنوان مخترع محصولات مصداق‌‌های بخشی از این بازی‌‌های برنده ـ بازنده هستند. اگر به ‌‌‌خاطر طمع و تنگ ‌‌‌نظری شراکتش را با او ــ که فقط می ‌‌‌خواست حق کپی ‌‌‌رایتش را دریافت کند ــ به ‌‌‌هم نمی ‌‌‌زد، موفقیت بیشتری به ‌‌‌دست می ‌‌‌آورد. به این ترتیب، موفقیت، درونِ شبکه ‌‌‌ای از روابط رخ می ‌‌‌دهد که باید همه‌‌ی آن‌‌ها را دید. شهرت یک فرد و فروش محصولاتش دلیل کافی برای بالا رفتن قلبم به وسیله‌‌ی او نیست. برای محاسبه‌‌ی قلبم باید تأثیر رفتار فرد در همه‌‌ی سطوح در نظر گرفته شود و محک بخورد.

توجه به این نکته نیز مهم است که مجاز نیستیم به بهانه ‌‌‌ی افزایش قلبم همگان، گروهی از مردم را از این دایره خارج کنیم. مثلاً استیو جابز به این بهانه که محصولات اپل قلبم مشتریان را بالا می ‌‌‌برد، اجازه نداشته است از افزایش قلبم اطرافیانش چشم ‌‌‌پوشی کند.

در این بین بهایی که فرد برای رسیدن به موفقیت می‌‌پردازد نیز نشانگر جهت‌‌گیری قدرت در اوست.

اگر هدف فرد قلبم باشد، در مقابل نگرش‌‌هایی چون «هدف وسیله را توجیه می‌‌کند» می ‌‌‌ایستد. بنابراین جابز که به قیمت کاهش قلبم تعدادی از اطرافیانش قلبم میلیون ‌‌‌ها نفر را افزایش داده است یا لنین که می ‌‌‌گفت: «ده درصد جمعیت روسیه را می ‌‌‌کشیم تا جامعه به رستگاری برسد» توجیه درستی برای انتخاب‌‌هایشان ندارند. آوردن چنین ادله‌‌ای معمولاً در شرایطی رخ می ‌‌‌دهد که هدف مبهم و گنگ است. در صورتی که اگر هدف تعریف شده و مشخص -افزایش قلبم همگان -بود از قربانی شدن ده درصد جمعیت یک کشور پیشگیری می ‌‌‌شد. دیکتاتوری پرولتاریا یا تجلی روح تاریخ، هدف مبهمی بود و می‌‌شد آن را به هر چیزی نسبت داد، اما استالین ادعا می ‌‌‌کرد این هدف مبهم و نامعلوم، سوسیالیسم واقعاً موجود است. به هر حال معیار قلبم روشن و عینی است و برای افزایش قلبم نمی ‌‌‌توان از هر وسیله ‌‌‌ای برای هدفی چون کشتار مردم استفاده کرد. بدیهی است که ممکن است در شرایطی ترجیح بدهیم با کسی کار نکنیم یا سازمان تصمیم به اخراج فردی بگیرد، اما این با بازی برنده ـ بازنده و رفتار غیر اخلاقی متفاوت است.

برای تشریح بحث مثال دیگری از یک اثر مشهور سینمایی، یعنی«هری ‌‌‌پاتر» جالب و روشنگر است. در داستان هری ‌‌‌پاتر مضمونی وجود دارد که در فیلم بسیار برجسته و در سری فیلم ‌‌‌های بعدی تبدیل به محور داستان شده است. این مضمون اصطلاح «برای خیر برتر» است که انگار دامبلدور، مدیر مدرسه‌‌ی علوم و فنون جادوگری، آن را ابداع کرده است. همین اصطلاح و دیدگاه‌‌های مربوط به آن نقطه ‌‌‌ی کلیدی بحث ماست. یعنی آیا برای خیرهای برتر می ‌‌‌توان خیرهای کوچک ‌‌‌تر را قربانی کرد؟ برای مثال برای رسیدن به خیر برتری مثل رفاه همگانی مجازیم سر یک نسل از مشتری ‌‌‌ها را کلاه بگذاریم؟

پاسخ به چنین پرسشی فقط با دقت بسیار و کمّی کردن قلبم امکان‌‌پذیر است. یعنی اگر خیر برتر درست تعریف شود و اگر واقعاً این رفتار سبب منفعت بزرگی در آینده شود، می ‌‌‌توان این شیوه را در پیش گرفت، اما در بیشتر موارد افراد برای توجیه کارشان و زمانی که قصد دارند دست به کاری غیراخلاقی بزنند از این شعار استفاده می ‌‌‌کنند. قدرت در بیشتر مواقع به کمک دستگاهی نظری رفتارهای غیراخلاقیش را توجیه می ‌‌‌کند، مثلاً نظام‌‌های غربی با شعار حقوق بشر و دموکراسی به جهان سوم حمله می ‌‌‌کنند!

از این بحث و مثال ‌‌‌های پیرامون آن می ‌‌‌توان نتیجه گرفت دستیابی به قدرت آسان است یعنی به راحتی می ‌‌‌توان به پرسش «چه قدر و چه طور قدرت به ‌‌‌دست بیاوریم؟» پاسخ داد. اما پرسش مهم‌‌تر این است که «چرا قدرت به ‌‌‌دست می ‌‌‌آوریم و این قدرت چه قدر ماندگاری و تأثیر خواهد داشت؟»

در زندگی امروز پیچیدگی روزافزون انسان ‌‌‌ها، توانایی کنترل آن را از انسان سلب کرده است و این امر به واگرایی چهار متغیر قلبم منجر شده است. بنابراین ممکن است فرد در چرخه ‌‌‌ی قدرت گیر کند، یعنی، وارد نهادی شود که فقط به بیشینه شدن قدرت توجه می ‌‌‌کند و حاضر است لذت، بقا و معنا را برای افزودن به قدرت کم کند. امروزه همه ‌‌‌ی نهادها، سازمان ‌‌‌ها و ارتش ‌‌‌ها و احزاب بزرگ ‌‌‌فقط به قدرت چشم دوخته‌‌اند. به همین دلیل ارتش ‌‌‌ها برای دستیابی به قدرت با کشتن انسان‌‌ها، بقا را از بین می ‌‌‌برند و شرکت ‌‌‌های تجاری و کارخانه ‌‌‌های تولیدی برای سود بیشتر کارگران را استعثار و رنج تولید می ‌‌‌کنند. در هر صورت یا «من» همه‌‌ی قلبم را می‌‌بیند و همه‌‌ی اعمال سیستم را کنترل می‌‌کند، یا به بهای افزایش قدرت انسان فدای سیستم می‌‌شود. بر اساس چنین الگویی می‌‌توان مانند استیو جابز برای رسیدن به پول و موفقیت روابط دوستانه و خانواده را فدا کرد. در صورتی که استیو جابز چندان بهره‌‌ای هم از دارایی‌‌های کسب شده‌‌اش نبرد و به دلیل گرایش به آیین‌‌های بودایی با کم‌‌ترین امکانات و حقیرانه‌‌ترین شرایط زندگی می‌‌کرد.

خلاصه ‌‌‌ی بحث

اختیار و دامنه ‌‌‌ی اراده‌‌ی فردی بر محوری تعریف می ‌‌‌شود که توجه به آن قدرت افراد را مشخص می‌‌کند. قدرتمند به فردی گفته می‌‌شود که اراده ‌‌‌مند است و می ‌‌‌تواند اراده‌‌اش را به کرسی بنشاند. براین اساس شیوه‌‌ ‌‌‌ی تولید قدرت در سازمان، داشتن رفتار برنده ـ برنده، به ‌‌‌طور هم ‌‌‌افزا و پایدار با همه است. هم ‌‌‌چنین متغیر مهر که در تمدن ایران تعریف شد، گسترش پیدا کرد و به مفهوم قدرت افزوده شده در این بین بسیار تعیین ‌‌‌کننده است. بنابراین باید به آن توجه کرد و به شکل پیوسته آن را محک زد. هم‌‌چنین لازم است همواره درباره ‌‌‌ی چرایی رفتارمان از خود پرسش کنیم؛ مثلاً این ‌‌‌که چرا این سازمان را تأسیس کرده و گسترش می ‌‌‌دهم؟ یا چرا در این سازمان کار می‌‌کنم و به رشد و پیشرفت آن اهمیت می‌‌دهم؟ چراهایی که به ‌‌‌طور سازمان ‌‌‌یافته و اندام ‌‌‌وار به قلبم بیشتر منتهی می ‌‌‌شوند، توجیه ‌‌‌پذیرند و سبب پایداری سیستم و متمرکز شدن «من» می ‌‌‌شود. اما اگر چنین مسیری طی نشود، فرد لایه ‌‌‌های مختلف کد قلبم را تولید می ‌‌‌کند که ممکن است پیامد فاجعه ‌‌‌باری داشته باشد یا لااقل پیامد دلچسبی نداشته باشد. به این ترتیب فرد مانند چرخ ‌‌‌دنده ‌‌‌ی یک ماشین، قدرت تولید می ‌‌‌کند و جای خالی او به راحتی با فرد دیگری پر خواهد شد. به همین دلیل گردآوردن کد قدرت هدف قانع ‌‌‌کننده ‌‌‌ای برای همه‌‌ی زندگی نیست.

 

 

  1. ۲۹. شمن باوری نام رشته ای از باورهای سنتی در اقوام بدوی است که از دوران پیشاتاریخی باقی مانده است.

 

 

ادامه مطلب: گفتار سوم: بازآفرینی مدارهای قدرت

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب