هستی
مِهْرَوَند ـ پديده
چيز ـ رخداد، بود ـ نمود، هستی ـ نيستی، حضور ـ غياب، زمان ـ مکان
اصل شکست پديده: مهروند (مِه: بزرگ + روند) انعکاس هستی بر دستگاه شناسایی من است، و به آن سویهی متحرک و پویایی از هستی تأکید دارد که با ابزارهاى شناختى ما قابل رديابى است. «من» سيستمى است كه با حد و مرزى از محيط پيرامون خويش جدا شده است و پويايى دو سوى اين مرز را در ارتباط با هم درك مىكند و مىفهمد. كليت اين پويايى مهروند نام دارد. عنوانِ مهروند از سوی دیگر به ناتمام بودن این شناخت و گشوده بودنِ نامحدود هستی بر نظام شناخت انسانی نیز دلالت میکند. مهروند برچسبی است که در عینِ آگاهی به ناممکن بودن فهم کلیت هستی، برای اشاره به کلیت هستی به کار گرفته میشود.
بازنمايى الگويى از مرزبندى مهروند است كه به زايش پديدهها منتهى مىشود. بنیادیترین گام در شکست تقارن مرزبندی است، که یعنی تمایز قایل شدن در میان پیوستارهایی که ذاتاً یکپارچه و متقارن و فاقد تمایز هستند. روند بازنمايى، با مرزبندی حوزههایى از مهروند، عرصههايى تكرارپذير، قاعدهمند، چارچوبپذير، و بنابراين آشنا و شناختنى را ایجاد مىكند كه هر كدامشان يك پديده خوانده مىشوند. پديده، چیز یا رخدادی محدود، تكراری، آشنا و برچسبخورده است كه همچون كليتى يكپارچه فهميده مىشود. به این ترتیب، زمینهی یکپارچه و ناشناختنیِ مهروند به مجموعهای از پدیدههای جدا جدا و شناختنی شکسته میشود.
ذاتانگاری: باور به این که پديدهها داراى واقعيت خارجى هستند و مستقل از فرآيند بازنمایی و بنابراین جدای از مرزبندیهای قراردادى ما وجود دارند.
تلهی افلاطون: پديدهها به شكلى مستقل از من ــ و حتى واقعىتر از بازنمایی ذهنیِ من ــ وجود دارند. برچسبهايى كه در نظامهاى نمادين براى نشانهگذارى پديدارها و بازنمايىها به كار گرفته مىشوند، ارزش هستىشناختى دارند و هستندههایی مستقل محسوب مىشوند.
راهبرد زرتشت: توجه به اين نكته كه مهروند از روندها (و نه پديدهها) انباشته شده و پديدارها محصول ساده شدن اين رخدادها و رمزگذارىشان در ذهن من هستند. تفکیک کردنِ دو لایهی بود از نمود و در نیامیختن پایگاه هستیشناسانهی این دو.
یک پدیده دقیقا یعنی چه؟ چطور یک پدیده برای ما همچون یک هستنده جلوهگر میشود؟ ارتباط پدیده و مهروند چیست؟ آيا میتوان واقعیت پدیده را همپایهی مهروند دانست؟ ارتباط زبان با ظهور پدیدهها چیست؟
مثالى از يك پديده بزنيد. اين پديده در واقع چيست؟ چه رخدادها و چیزهایى پشتيبان اين پديده است؟ چرا شما اين مجموعه از رخدادها را در قالب پديدهاى يكتا درك مىكنيد؟ آيا مىتوان آن را در قالب پديدارى ديگر ــ يا شبكهاى از پديدارهاى ديگر ــ فهميد؟
هستی ـ نيستی
بود ـ نمود، حضور ـ غياب، مهروند ـ پديدار، زمان ـ مکان
اصل ناشناختنی بودن هستی: هستى، هستندهاى است كه به برداشتها، تصورها، شناختها، باورها يا روياهاى من تحويلپذير نيست. اين هستى، من و تمام پدیدارهای پیرامون من را در بر مىگيرد و به دليل فراگيرىِ مطلقاش، شناختنى، تعینپذیر و قابل فهم نيست. پيشفرضِ حضور هستى، مبناى تمام چارچوبهاى شناختى و مدلهاى نظرىِ جدی است.
بداهت هستی: امكان شناسايى بىواسطهى خودِ هستى وجود دارد. میل به تثبیت تصویری ذهنی از هستی به قطعی پنداشتن گزارههایی در مورد آن منتهی ميشود. مبنای این پیشداشت آن است که میتوان در مورد هستی به حقایقی تردیدناپذیر دست یافت و این شناسایی را میتوان در قالب زبان صورتبندی و به دیگران منتقل کرد. بنابراین هستی همچون امری بدیهی و معلوم فهم میشود.
تلهی پيتْريامَت: تجربه و بازنمايى جنبهاى محدود از پويايى هستى با درك و فهم كليت آن اشتباه گرفته مىشود.
راهبرد چيستا: داشتنِ جسارتى كه به گفتنِ «نمىدانم» و «نمىتوانم بشناسم» منتهى مىشود. پذيرش اين كه همه چيز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادهاند، و کلیت همه چیز را حتی همگان هم ندانند.
هستى يعنى چه؟ اينكه چيزى هست به طور دقيق در ذهنتان چگونه فهميده مىشود؟ نیستی را چطور میتوان فهمید؟ «هست» با «است» چه تفاوتی دارد؟ ما معمولاً استن را درک میکنیم یا هستن را؟ چه چيزهايى در مورد هستى مىدانید كه در واقع دانستنشان ممكن نيست؟ چه بخشى از دانستهها و پيشفرضهاى ما در مورد كليت هستى محصول خطاى پیتریامنت است؟
یک هستنده (یک پدیدار، یک چیز، یک رخداد) را بشناسید بی آنکه به پیشداشتهای نادرست در مورد کلیت هستی مجال دخالت بدهید. کار را با شناسایی سردستی آن هستنده و بعد کاستن و کندنِ عناصر توهمآمیز و خطاآلود از آن شروع کنید.
بود ـ نمود
حضور ـ غياب، هستی ـ نيستی، حقيقت ـ واقعيت، زمان ـ مکان
اصل واقعيتِ «بود»: هر آنچه هست، «بود» است، که سرشتی پویا و سیال و دگرگونشونده دارد. شکلِ شناختنی و بازنماییشدهی این هستیِ (بیرونی + درونی) «نمود» است که توسط من درک میشود و شالودهی شناسایی از هستی را برمیسازد. چارچوبی مفهومی، که برای پیکربندی و فهم این «نمود» در ذهن شناسنده تشکیل میشود، حقیقت نام دارد. حقیقت به بستر مفهومی دیگری ارجاع میشود که با خودِ «بود» همتا فرض میگردد و واقعیت نام دارد. «بود» بخشی از مهروند و «نمود» شبکهای از پدیدههاست.
نمودگرايی: تأکید بیش از اندازه بر «نمود»، به اشتباه گرفته شدن آن با «بود» (واقعگرایی خام) یا انکار ارتباط میان «بود» و «نمود» (ذهنگرایی) میانجامد. در حالت اول نمودها با بودهایی که مستقل از ذهن شناسنده «هستند»، یکی فرض میشوند و بود بر نمود چیره میشود. در حالت دوم، تمایز میان بود و نمود، و در دسترس بودن دومی، به دستاویزی برای تقدیس نمود و بیاهمیت شمردن بود تبدیل میشود. در نتیجه، هستی به عناصر ذهنی شناختهشده فروکاسته میشود.
تلهی پيتْريامَت: ترجیح بود بر نمود یا واژگونهی آن، که همان فرو کاستن یکی از این دو به دیگری است، به مخدوش شدنِ برداشت من از دوقطبیِ هستی ـ نیستی میانجامد.
راهبرد چيستا: جدا کردن «بود» از «نمود» و پذیرش پایگاه هستیشناختی هر یک، و ردیابی دقیق و درستِ ردپاهای هر یک در شناخت. پذیرش اینکه چیزی «هست» که بود است و زیربنای تمام شناختها را بر میسازد، و قبول این که تمامی سپهر شناسایی به نمودهایی محدود میشود که ارتباطی پیچیده، غیر سرراست، اما قطعی را با این بود برقرار میسازند.
بود و نمود چگونه در زبان رمزگذاری میشوند؟ آیا میتوان به بود به طور مستقیم اشاره کرد؟ برداشت کانت در مورد تمایز بود و نمود را بخوانید و نقد کنید. برداشت هایدگر در این مورد را با آنچه دریافتید مقایسه کنید. برداشت رایج در عرفان ایرانی چیست و چه راهبردهایی را برای کنار آمدن با این مسئله پیشنهاد میکند؟
دایرهی بود و نمود را از هم تفکیک کنید. در تجربهي خویش چه چیزهایی «نمود» است و جایگاه «بود» کجاست؟
حضور ـ غياب
بود ـ نمود، هستی ـ نيستی، زمان ـ مکان، زيستجهان (من ـ ديگری ـ جهان)
اصل حضور: ارتباط با نمودِ یک پدیدار، به ارتباط با «بودِ» آن، یعنی لمسِ هستی راستینِ آن تعبیر میگردد. این دسترسی به نمود و تعمیمِ آن تا فرضِ دسترسی به هستی را حضور مینامیم. حضور عبارت است از پیوستگی با هستندهی مفروض، از مجرای ارتباط با نمودهای آن.
غيابگريزی: باور به این که حضور از غیاب واقعیتر، اصیلتر، مهمتر، بهتر، یا مطلوبتر است. توجه نکردن به این که حضور و غیاب همواره در کنار هم معنا میشوند و از این رو، حضور تنها در شرایط گسستهشدنش توسط غیاب قابل درک و ارج نهادن است. این برداشت به ویژه از آنجا ناشی میشود که جمِ حضور ـ غیاب بیش از هر جای دیگر در قلمروی دیگری اهمیت دارد. در شرایطی که من از راه بازنمایی ـ آشکارگی دیگری را لمس کرده و ردپایش را در چیزها و رخدادها تشخیص دهد، حضورِ وی را نتیجه خواهد گرفت. نیستیِ این متغیرها به معنای غیاب دیگری است. بارِ ارزشیِ حضور و غیابی که در اصل در عرصهی دیگری تعریف میشوند، به عرصهی جهان نیز تعمیم یافته و همچون استعارهای در عرصهی من نیز به کار گرفته میشوند.
تلهی اَپوش: هراس و گریز از تنشی که از غیاب ناشی میشود. کوشش برای جایگزین کردنِ غیاب با حضور، حتی به قیمت اعمال زور و اجبار بر من یا دیگری، یا تحریف کردنِ دریافتهای خویش از جهان، یا دست کشیدن از آزادی خودمدارِ نهفته در من. در این شرایط من برای آنکه در دایرهی حضور قرار بگیرد، مرتکب یکی از این سه خطا میشود: حقیقتِ غیاب را انکار میکند؛ یا برای جلب نظر امر غایب (معمولاً دیگری) و ترغیبش به حضور، خویشتن را و شکل هستی خود را انکار میکند؛ یا آنکه حق استقلال و آزادی رفتاری دیگری را با به کار بردن اجبار و زور انکار میکند. در تمام این موارد شکلی نمادین و رمزگذاریشده از حضور جایگزین غیابی میشود، بیآنکه واقعاً حضوری تحقق یافته باشد.
راهبرد تيشتر: برای برخورداری از حضور، باید حاضر بود. برای ارج نهادن به حضور من و دیگری و جهان، باید قدرِ غیاب آن را دانست. تنها با خیره شدن به غیاب و فهمِ آن است که میتوان راهبردی برای فرا خواندن حضور یافت.
چرا حضور و غیاب تا این پایه در ادبیات و نظامهای دینی اهمیت دارند؟ چرا مفهوم عشق به هجران پیوند خورده است؟ آیا روابط میان انسانها را میتوان بر اساس راهبردهای تنظیم حضور و غیاب فهم کرد؟ آیا میتوان برخی از باورهای متافیزیکی را روشهایی برای توجیه و تفسیر غیاب دانست؟ چرا نفرت از غیاب چنین فراگیر است؟ غیاب در عناصر جهان چگونه نمود مییابد؟ آیا عناصر من نیز میتوانند غایب شوند؟ غیاب من چطور توسط من درک میشود؟
مفهوم غیاب و روشهای پنهان کردن آن را در نظامهای اخلاقی و فلسفی پیرامونتان ردیابی کنید. غیاب و حضور را در عرصهی دیگری لمس کرده و آن را مدیریت کنید.
کرانمندی ـ بیکرانگی
درون ـ بيرون، مرز ـ افق، هستی ـ نيستی، رخداد ـ چيز
اصل کرانمندی: هر آنچه شناختنی است و نمود دارد و همچون پدیداری تشخیص داده میشود، کرانمند است. یعنی در چارچوبی محسوس و معقول تجربه شده یا اندیشیده میشود. در نتیجه، تمام نمودها محدود به دایرهی شناسایی هستند و اصولاً در کرانههای تعیینشده توسط روندِ شناخت مجال بروز مییابند. از سوی دیگر هستیِ بیرونی و راستین، که «بود» است، از این محدودیتها رهاست و به همین دلیل هم در عینِ بیکرانگی، به طور مستقیم قابل شناسایی نیست. آنچه نمودها را محدود میکند، مرز است که از شکسته شدن تقارن توسط دستگاه شناختی و ایجاد گسست در زمینهي یکپارچهی هستی ناشی میشود. به این ترتیب، «مرز» فاصلهي میان درون و بیرون را رمزگذاری میکند و اندرونِ قلمروی محدود و کرانمند را از سپهری بیرونی ــ که افقی بیکرانه است ــ جدا میسازد. این قلمرو کرانمند همان است که من در پیرامون خویش میآفریند تا بتواند در درون آن سازماندهی و سامان دادن به چیزها و رخدادها را به انجام برساند.
توهم بیکرانگی: تلاش برای تفسیر شگفتیِ نهفته در هستی، باعث میشود تا بیکرانگی به نمود نیز منسوب شود. یعنی امکانِ گریز از حد و حصرهای تحمیلشده از سوی دستگاه شناسایی، شتابزده و عجولانه به خودِ نمودها چفت و بست شوند. در نتیجه، دستگاه شناختی مرزهای خودآفریدهاش را با شوقِ لمس افقی فراسوی آن نادیده میگیرد و میکوشد تا درون را با بیرون درآمیزد. این بدان معناست که ویژگی اصلی «بود» به «نمود» فرا افکنده شود و در نتیجه هر دو قلمرو مخدوش گردند.
تلهی اپوش: ادعای دستیابی به بیکرانگی و توهمِ یافتنِ آن در نمود، به ناکامی در برخورداریِ درست از هستی منجر میشود. من به جای سیراب شدن از هستی و گسترش یافتنِ سنجیده و راستین در آن از مجرای مدیریت نمودها، خود را با خیالِ دستیابی مستقیم به «بود» فریب میدهد و در نتیجه، امکان واسطه قرار دادن نمود برای لمس «بود» و «حضور» را از دست میدهد.
راهبرد تيشتر: فهمِ نمودها در قالب سیستمهایی که با مرزهایی کرانمندی درونیشان را از افقِ بیکرانهی محیط بیرونشان جدا میکنند. این به معنای سیراب کردن و گستردنِ زمینِ پدیدارهاست، در آن هنگام که خشکی و تنگی دامنگیرش میشود. گشودن کرانها، لق کردن محدودیتها، و سست کردن حد و مرزهای حاکم بر نمودها، با قصدِ واگشاییِ فضایی در دل هستی، در عینِ آگاهی از این حقیقت که در نهایت تماماً این تلاشها به گسترش یافتنِ سپهر کرانمندِ نمودها منتهی میشود، و نه خروج از دایرهی کرانمندی و دسترسی به «بودِ» محض.
کرانمندی و بیکرانگی چه بار ارزشیای دارند؟ چرا؟ چرا بیکرانگی چنین ستوده مینماید؟ آيا میتوان چیزی و هستندهای را بیکرانه فرض کرد؟ چطور؟
فهرستی از مفاهیمی که بیکرانه تلقی میشوند تهیه کنید. کرانههایشان را تشخیص دهید. آنها که به راستی فاقد کران هستند، چه ارتباطی با هستی برقرار میکنند؟ آیا میتوان گفت هر آنچه بیکرانه است تنها مفهومی در ذهن ماست و هستیای بیرونی ندارد؟
زمان ـ مکان
حضور ـ غياب، بود ـ نمود، هستی ـ نيستی، کرانمندی ـ بيکرانگی
اصل کرانمندی زمان ـ مکان: مهروند در بستری از ساختارهای مکانی و کارکردهای زمانی جریان مییابد. زمان ـ مکانی که «بود» در آن مستقر است، بیکرانه است و به همین دلیل نمیتوان با دستگاههای شناسنده آن را درک و صورتبندی کرد. محصور شدن «بود» در زمان ـ مکانِ کرانمند، شرطِ ظهور «نمود» است. این بدان معناست که بیکرانگیِ زمان ـ مکان با دخالت دستگاه شناسنده و رمزگذاری چیزها و رخدادها درهم شکسته میشود و مشتقی نمادینشده، گسسته و کرانمند از این زمینهی فراگیر جایگزینش میشود.
توهم کرانمندی هستی: زمان ـ مکان به راستی و در واقعیت بیرونیشان متغیرهایی کمّی و محدود و کرانمند هستند. در نتیجه، پیوند میان پدیدارها با زمان ـ مکان کرانمند، با ارتباط میان مهروند و زمان ـ مکان بیکرانه اشتباه گرفته میشود.
تلهی پيتريامنت: شناسنده انگشتی را که به ماه اشاره میکند، با خودِ ماه اشتباه میگیرد. یعنی محدودیت دستگاه شناسنده با محدود بودن امرِ شناختهشده یکی فرض میشود. گسستها و کرانههای برخاسته از روند رمزگذاری با هستیِ رمزگذاری شده مخلوط میگردد. در نتیجه، امکان اندیشیدن و نگریستن به فراسوی افق کرانمندی از میان میرود.
راهبرد چيستا: پذیرش محدود بودن نظام شناسایی به چارچوبهای کرانمند، بدون قانع شدن به این محدودیت و بدون درگیری با توهمِ عبور آسان از این سدِ شناسایی، و در عین حال، کوشش برای دست یافتن به تصویری بزرگتر از آنچه فراسوی رمزگان زبانی قرار دارد.
زمان و مکان چگونه کرانمند میشوند؟ آیا رمزگذاری هستندهها بدون رمزگذاری زمان ـ مکان ممکن است؟
الگوهای رمزگذاری زمان ـ مکان و کرانمند شدنش را در زندگی روزانهی خود تشخیص دهید. چطور میتوان پیوند میان هستندههای جاری در مهروند بیکرانه را با این بستر کرانمند لق کرد؟
تقارن ـ شکست تقارن
هستی ـ نيستی، کرانمندی ـ بیکرانگی، همسانی ـ ناهمسانی
اصل تقارن: هستى در آشكارگى خويش، تقارن محض است. بازنمایی است که این تقارن را میشکند و به پیدایش جفتهای متضاد معنایی منتهی میشود. هستى در غیاب «من» زمينهاى پويا، آشوبگونه، فاقد مركز و بىشكل است. در آن، هر چيز با هر چيز ديگر و هر رخداد با هر رخداد دیگر همسان و همارزش است. يعنى در هر برش از زمان ـ مکان، شمار نامحدودى از گزينههاى همارز و همزور براى پويايى مهروند وجود دارد. آشكارگى، شکلی از شناسایی است که این سویهی کلی و فراگیر از هستیِ مرکززدوده و آشوبگونه را ادراک میکند. بازنمایی، اما، از خواست و اراده و مداخلهی هدفمند کنشگر در هستی برمیخیزد و از این رو ماهیتی مرکزدار و غایتگرا دارد و در همین راستا نیز تقارن یادشده را میشکند.
بداهتِ شکست تقارن: شكست تقارنِ انسانوارهاى كه شالودهى شناخت ما را تشكيل مىدهد، در بطن هستى ريشه دارد.
تلهی پيتريامنت: هستى چيزى انسانى است كه مانند من رفتار مىكند و به همين دليل هم من مىتوانم با او وارد اندركنشى انسانى شوم و شكستهاى تقارنى را كه از من ناشى شدهاند، به او نسبت دهم.
راهبرد چيستا: پذيرفتنِ اين كه هستى و مهروند امورى فراتر از من هستند و از نظر سطح پيچيدگى، مقياس و ماهيت كاملاً با من تفاوت دارند.
تقارن و شکست تقارن دقیقاً یعنی چه؟ چرا آشکارگی با تقارن، و بازنمایی با شکست تقارن ارتباط دارد؟ ارتباط این دو با زبان چیست؟ چرا فهم شکست تقارن امری غایتمند و مرکزمدار است و تقارن چنین نیست؟
چه شكستهاى تقارنى را به هستى نسبت مىدهید؟ چه تمايزها و گرايشهايى را به مهروند منسوب مىكنید؟ چه بخشى از اينها در خودتان ريشه دارد؟ سعى كنید مهروند را بعد از پيراستن آن از اين زوايد بفهمید.
همسانی ـ ناهمسانی
شباهت ـ تفاوت، تکرار ـ تغيير، تقارن ـ شکست تقارن
اصل ناهمسانی: هیچ بخشی از مهروند با هیچ بخش دیگری از مهروند دقیقاً همسان نیست، و این مهمترین وجه شباهت حاکم بر سراسر هستندههاست. زیرواحدهای کرانمندی از هستی که توسط دستگاه شناختی ما در قالبی زمانی ـ مکانی محدود شده و در قالب نمودها به شکلی کرانمند شناسایی میشوند، دستاورد شکسته شدنِ تقارنی هستند که شناخت به هستی تحمیل میکند. با وجود این، تقارن نهفته در هستی بر همسانی و شباهت و تکراری بودن چیزها و رخدادها مبتنی نیست. برعکس، هستی زمینهای از روندها و هستندهها را در بر میگیرد که همگی منحصر بهفرد و ویژه هستند.
همسانی و ناهمسانی، آنگاه که در نظامهای زبانی رمزگذاری شوند، شباهت و تفاوت را برمیسازند و در آن هنگام که در پیوند با جمِ پویایی ـ ایستایی به پدیدارها منسوب شوند، در قالبِ تکرار (وجهِ پدیداریِ همسانی) یا تغییر (وجه پدیداریِ ناهمسانی) نمود مییابند.
توهم همسانی: دستگاه شناختی من بر اساس پردازش شباهتها و استخراج الگوهایی از درون موارد تکراری و شبیه به هم کار میکند. در نتیجه شکستن تقارن بر اساس ردهبندی شباهتها، و نه تأکید بر تفاوتها، سازمان یافته است. از این رو، دستگاه شناختی در زمینهای پیوسته از هستندههای منحصر بهفرد، اما همسان/ متقارن، ناهمسانیهایی را تشخیص میدهد، پردازش و رمزگذاری میکند، و در نهایت میآفریند. این ناهمسانیها معمولاً به خودِ هستی و مهروند منسوب میشوند.
تلهی بِندو: تأکید بیش از اندازه بر همسانی یا ناهمسانی، به اختلال در شناسایی منتهی میشود. ذهنی که نتواند خود را از جمِ همسانی ـ ناهمسانی جدا کند و این دو را در مرتبهی ابزاری برای رمزگذاری هستی به کار بگیرد، هستندهها را در ذات خود همسان یا ناهمسان خواهد پنداشت و در نتیجه راه به شناسایی درست و کارآمدشان نخواهد یافت.
راهبرد جاماسپ: بهکارگیریِ آگاهانه و خودمدارانهی همسانی و ناهمسانی همچون ابزاری برای ردهبندی هستندهها، مدیریت مفاهیم، و پیکربندی قواعد حاکم بر هستی، بیآن که آن دو همچون اموری ذاتی یا مطلق اعتبار یابند. توجه به این نکته که هستی از ریزهکاریها و زیرواحدهایی کاملاً ویژه و یکتا و تکرارناپذیر تشکیل شده و با وجود این، تمام تفاوتهای قابل تشخیص میان این زیرواحدها آفریدهی ذهن شناسنده هستند، نه ماهیت بیرونی خود چیزها و رخدادها. دیدنِ همزمانِ تقارنِ حاکم بر کل هستی، و ناهمسانی نهفته در اجزای آن.
چگونه میتوان تقارن هستی و ناهمسانی فراگیر هستندهها را با هم آشتی داد؟ این که شناخت بر اساس پردازش شباهتها تفاوتها را میآفریند، یعنی چه؟ آیا میتوان نظامی از شناسایی را بر اساس تقارن یا ناهمسانی بنا نهاد؟ چرا شکست تقارن در هستی و همسان پنداشتن هستندهها تا این اندازه رایج است و نه واژگونهي آن؟
چیزها و رخدادها را بنگرید و تفاوتها و شباهتهایشان را با یکدیگر تشخیص دهید. دریابید که چگونه بر این مبنا آنها را ردهبندی و پردازش میکنید. چه گامهایی از شکست تقارن این پردازش را ممکن ساخته است؟
چيز ـ رخداد
زمان ـ مکان، ايستايی ـ پويايی، شدن ـ بودن، کرانمندی ـ بیکرانگی
اصل پويايی پديدارها: پدیدار به دو ردهى «چيز» و «رخداد» تقسيم مىشود. چيز امرى پايدار، ثابت، ایستا و ساختاريافته است كه در زمان و مكان تثبيت شده و به شدت توسط نظام بازنمايى رمزگذارى شده است. رخداد مسيرى از دگرگونى امور و پویاییِ كاركردى جارى در زمان و مكان است كه معمولاً بر اساس چيزهاى درگير با آن رمزگذارى مىشود. دستگاه شناسندهی ما چیز را بر اساس ساختار و ارتباطش با مکان، و رخداد را بر اساس کارکرد و پیوندش با زمان درک میکند. دگرگونی چیزها برسازندهی بدنهي رخداد است و ترکیب رخدادها تعیینکنندهي شکل چیز است.
چيزوارگی: پدیدارها به یکی از دو قطبِ مورد نظر ــ و معمولاً به چیزها ــ فرو کاسته میشوند. یعنی میتوان هستی را برساختهشده از چیزهایی دانست که رخدادها روابط میانشان را برقرار میکنند. یا برعکس، هستی مشتمل بر رخدادهایی است که چیزها واحدهای درونی و برسازندهاش هستند. به عبارت دیگر، یکی از این دو واقعی و دیگری ساختگی و ذهنی و مشتقشده از آن است.
تلهی بندو: رخدادها – یا به ندرت چیزها ـ به خاطر فرعی، پست یا ثانویه پنداشته شدنشان نادیده انگاشته میشوند، یا به خاطر اصلی، والا و بنیادین فرض شدنشان بیش از حد محور قرار میگیرند.
راهبرد جاماسپ: پذیرش درهمتنیدگی چیزها و رخدادها و توجه به نقش منِ شناسنده در آفرینش آنها. تشخیص و فهم و بهکارگیری و مدیریت چیزها و رخدادها، بدون این که به دست و بال «من» بچسبند.
چیزها واقعیتر به نظر میرسند یا رخدادها؟ چرا؟ «من» یک چیز است یا رخداد؟
آیا میتوان پذیرفت که برخی از چیزها از سایر چیزها مهمتر و ارزشمندتر هستند؟ این ارزش و اهمیت از کجا صادر میشود؟
ادامه مطلب: شناخت