نقد داستان «سیدارته»

نقدی بر کتاب «سیدارتَه» از هرمان هسه

تابستان 1373

 

وقتى كه براى نخستین بار این داستان را خواندم، كمى ناراحت شدم، كه چرا خودم زودتر از هسه این داستان را ننوشته بودم! به این دلیل اندكى به حال این عارف-نویسنده‌ى معاصر غبطه خوردم. سیدارته (که نمی‌دانم چرا عنوانش در ایران به سیذارتا ترجمه شده!) داستانى است كه هر نویسنده‌اى خواهان نگاشتن آن است.

اگر بخواهم به شیوه‌ى خسته كننده‌ى نقد نویسان امروزى چیز بنویسم، باید با تذكراتى تكرارى و مبرهن آغاز كنم. كه بله، نام اصلى این داستان برخلاف آنچه كه نخستین مترجم كتاب آقاى پرویز داریوش نوشته، «سیذارتا» نبوده و سیدارتَه بوده، كه سیدَرتَه به سانسكریت همان نام خانوادگى بودا بوده، و این كه نویسنده برخى از مفاهیم تاریخى بودایى‌گرى را دستكارى كرده و آنچه را كه خواسته در آن گنجانده، و چنین بوده که چنان بوده!

اما من در اینجا سر آن ندارم تا تحلیلى انتقادى، به این شیوه از این داستان ارائه دهم. تنها مى‌خواهم برخى از نكات جالبى را كه در هنگام خواندنش به ذهنم خطور مى‌كرد، با نظمى نه چندان اندیشیده و سنجیده، بیان كنم.

سیدارته، به قول عده‌اى داستان زندگى خود هرمان هسه است. قهرمان داستان چهار دوران پیاپى را در روند پیشرفت قصه تجربه مى‌كند. نخست برهمنى است موفق و پایبند به قراردادهاى سنتى و مذهبى، سپس به شمن‌ها و ریاضت‌كشان مى‌پیوندند و از ایشان آنقدر مى‌آموزد كه به صورت جانشین قابل‌انتظار استادش درمى‌آید. بعد به ریاضت پشت پا مى‌زند و در قالب یك بازرگان به لذات بدنى مى‌پردازد، و در نهایت هم به خود آمده و بار دیگر در مسیر سلوك، شاگرد زورق‌بانى به ظاهر عامى و نادان مى‌شود.

به این ترتیب چهار مرحله‌ى برهمن- شمن- بازرگان- و زورق‌بان در داستان قابل‌تشخیص است.

من با ناقدانى كه این داستان را سرگذشت خود هسه دانسته‌اند موافقم و این چهار دوره را نمادهاى چهار بخش از زندگى نگارنده‌اش مى‌دانم. اما زیر و بم زندگینامه‌ى هسه برایم در اینجا اهمیتى كمتر از خود سیدارته دارد. این چهار مرحله، به گمان من نماد چیزى فراتر از یك خودزندگینامه‌ى كنایه‌آمیز هستند.

در سراسر مسیر عبور از این چهار مرحله، روندى در متن تبلور مى‌یابد، كه همان تمایز فرد است. سیدارتهیى كه ابتدا در قالب یك فرزند برهمن خودرا وابسته به قبیله‌اى نامدار و آیینى دقیق و مطلق مى‌دید، كم‌كم در راهى گام مى‌گذارد كه نهایتش جدا شدن از محیط، و بازیافتن خود است.

سیدارته، هنگامى كه به شمنان مى‌پیوندن، مى‌كوشد تا خود را از راه كف نفس و ریاضت، محو كند و از بین ببرد. او با نخستین برخوردش با «خود» آنقدر ترسیده كه تنها راه نجات را فراموش كردن این خود درونى، و حل شدن در زیر بار درد و رنج مى‌بیند. اما خود، جز از مفهومى نیرومندتر شكست نمى‌خورد. و به این ترتیب است كه در نهایت سیدارته به نادانى خود در مورد معماى خویشتن آگاه مى‌شود.

او با برخورد با بودا -یعنى نخستین معنا كننده‌ى مفهوم رنج- درمى‌یابد كه خود ارزشى بیشتر از آن دارد كه به زور فراموش شود. بودا -كه همراه با زورق‌بان- عمیقترین سخنگوى كتاب است،- راهى مى‌جوید تا رنج را از میان بردارد و خود را نجات بخشد. پس از برخورد با این معلم یگانه، امكان اینكه خود را در زیر وزنه‌هاى رنج مدفون كنیم وجود ندارد. پس سیدارته به نادرستى راه شمنان اقرار مى‌كند و در ادامه‌ى روند تفرد، بدن خود را كشف مى‌كند. در این مرحله، محیط او را نه جنگل و نه معبد، كه شهرى عادى تشكیل مى‌دهد. استاد این مدرسه، نه بودا یا جادوگرى افسونگر، كه روسپى‌اى عادى است. و به این ترتیب سیدارته خود را مى‌پذیرد.

او تا وقتى كه در قالب جدیدش فرو نرفته، هنوز موفق محسوب مى‌شود. مردم را مى‌بیند و بدیشان خوبى مى‌كند. پول و مال را بى‌ارزش مى‌پندارد و زندگى ساده و سالم گذشته‌ى خود را در شهر ادامه مى‌دهد. او در این زمان گذار، كه هنوز به صورت بازرگانى فرتوت و پول‌زده در نیامده، اما هنوز هم سه فن مخصوص شمنان (روزه‌گیرى، صبر و اندیشه) را به یاد دارد. او در این مرحله خوب مى‌خورد و خوب مى‌پوشد و با كامالاى روسپى نرد عشق مى‌بازد. اما به تدریج قالب زندگى شهرى به صورت كاواسوامى او را مسخ مى‌كند، و اسیر قالب معتاد روزمره مى‌شود.

به این ترتیب، بار دیگر سیدارته طغیان مى‌كند. اینبار استاد تازه‌اش مردى ساده و به ظاهر پست است. قایقرانى كه یكبار او را به زندگى شهرى راهنمایى كرده، و همان هنگام به او وعده‌ى بازدیدنش را داده. به این ترتیب، بار دیگر سیدارته دگرگون مى‌شود.

او با گریز از شهر و روى آوردن به رودخانه -كه شاید استعاره‌اى از زندگى باشد- مى‌آموزد تا به نواى دانش‌افزاى رود گوش بسپارد. این بار نه پیروزى در نبرد با خود (مرحله‌ى شمنى)، یا بر دیگران (مرحله‌ى بازرگانى)، كه «صلح» مورد نظر اوست. اما اینجا هم سرمنزل نهایى نیست. زورق‌بان پیرى كه سمت استادى او را در این مرحله بر عهده دارد، به او فن شنیدن را مى‌آموزد، اما در نهایت او را به دام همان چهارچوبى مى‌اندازد كه در تمام كتاب نكوهیده مى‌شود. سیدارته آنقدر در نزد زورق‌بان مى‌ماند تا مرگ زندگى شهرى خویش را -در قالب مرگ كامالا- به چشم ببیند، اما در نهایت در نمى‌یابد كه هنوز درگیر امور یكنواخت و همیشگى زندگى است. او كه امید رهایى داشت، هنوز خویش را پایبند مى‌بیند، و این بار پایبندى در چهره‌ى پسرش بر او ظاهر مى‌شود. پسرى كه در آخر پس از رها كردنش، به نیروانا مى‌رسد، و پیام نهادین زورق‌بان را درك مى‌كند.

مسیر سیدارته، مسیرى است كه از قالبهاى گوناگون مى‌گذرد. او باید بیاموزد كه همه‌ى چهارچوب‌ها و سنن دور و برش، دامهایى سهمگیند. باید به این جمله برسد كه حقیقت‌را با معلم نمى‌توان آموخت. او براى درك این مفهوم، بسیار خطا مى‌كند. با وجود اینكه در سراسر كتاب بر تكروى و بیزاریش از نظام پوسیده‌ى استاد و شاگردى تأكید مى‌كند، اما همواره در چرخه‌اى معیوب از همین زمینه حركت مى‌كند. در تمام بخشهاى داستان، مگر انتهاى آن، سیدارته استادى دارد. ابتدا پدر و معلمان برهمنش، بعد شمنى پیر، بعد كامالاى زیبا، و در نهایت زورق‌بان استادان او هستند.

او در كام مرداب سنت آنقدر فرو مى‌رود كه در سوداى استادِ پسرِ خود شدن، او را نیز با نیكى خویش مى‌آزارد. اما پسرش سیدارتهى دیگرى است كه حق زیستن در تنهایى و با میل و اندیشه‌ى خود را دارد، و به همین دلیل هم سیدارته در تلاش خویش براى تبدیل پسرش به شاگردش، شكست مى‌خورد. چنانكه در ابتداى داستان، پدرش چنین سرنوشتى یافت.

سیدارته در مسیر خویش، مى‌كوشد تا با جهشهایى هرچند كوتاه و موقت از زمینه‌ى سنت و قراردادهاى معتاد محیطش بگریزد. اما هربار در تار ریزبافت هنجار شدن گیر مى‌افتد و مدتى طول مى‌كشد تا با دست و پا زدن خود را نجات دهد. در آخر، آنجا كه نیرواناى حقیقت او را در چنگال خویش مى‌گیرد، درمى‌یابد كه تمام این روى آوردن‌هاى ناخودآگاهش به سیستم منظم استاد و شاگردى، خطایى مهیب بوده. و از همین‌روست كه در صفحات آخر كتاب اینقدر مصرانه گوویندا را از این موضوع زنهار مى‌دهد.

دانش را مى‌توان به دیگران رساند، اما خرد را نمى‌توان. مى‌توان آن را یافت، مى‌توان در آن زیست. مى‌توان با آن و در آن نیرومند شد، مى‌توان با آن كارهاى شگفت كرد، اما نمى‌توان آن را به دیگرى رساند، یا آموخت.

ایراد اصلى نظام مدرسى، این است كه درس، باید خواه ناخواه توسط واژگان منتقل شود، و واژگان ابزارهایى غیرقابل اعتمادند. سیدارته، آنگاه كه در فرجام داستان، گوویندا را پند مى‌دهد، جان كلام ذن را در چند جمله بیان مى‌كند. در هر حقیقتى برابر آن و در دیگر سوى نیز حقیقت است. هرچیر كه به زبان درآید و با واژگان بیان شود یك‌پهلوست و ناگزیر نیمى از حقیقت است. اما خود جهان كه در ماست، هرگز یك‌پهلو نیست. هرگز یك تن آدمى گناهكار گناهكار یا پاك‌پاك نیست. این گفتار چقدر به ظرافت اشعار چوانگ‌تسه و خرد نهفته در جملات دائو دِجینگ مى‌ماند! مگر لائوتسه نگفته كه هركه گفت نمى‌داند، هركه مى‌داند نمى‌گوید؟ و مگر این زبانزد ذن را نشنیده‌اید كه «اگر ذهن هیچ تمایزى قائل نشود، همه‌چیز چنان مى‌شود كه در واقع هست.»

اما این مسیر، چندان هم آسان نیست. فرد نخست باید اندیشه و گفتار و واژه و همه‌ى این مفاهیم دوپهلو را درست دریابد و هضم كند و تازه پس از آن به ناكارآ بودن و نارساییش پى برد. رسیدن به این سخنان، تا زمانى كه فرد راهش را طى نكرده باشد، جز فریب نیست. تنها كسى مى‌تواند از خرد و واژه و عقل مدرسى بنالد كه در آن مكتب استاد شده باشد. و به همین سیاق است كه سیدارته در روند پیشرفت خود ناگزیر است تا در هر چهار مكتب استاد گردد.

این اوجگیرى در آسمانى كه در نهایت پوچی‌ افقش آشكار مى‌شود، كارى ساده نیست. هر گام زمانى مى‌بلعد و توانى مى‌طلبد كه جز در سالكان واقعى یافت نمى‌شود، و به این دلیل است كه سیدارته در مسیر پیشرفت خویش، مانند نهنگى زخمى، ردى از خون در پى خویش برجاى مى‌گذارد. او در مرحله‌ى برهمنى، پدرش را، در مرحله‌ى شمنى گوویندا را، در مرحله‌ى بازرگانى كامالا را، و در مرحله‌ى زورق‌بانى پسرش را به عنوان محور توجه و علاقه در كنار خود دارد، و آخر سر هم ناچار مى‌شود با هر گام جدید، یكى از آنها را از یاد ببرد. این چهار فرد، ردپاهاى خون‌آلود سیدارته بر سرزمین سیر وسلوك هستند. ردهایى كه هریك نماد چیزى و بیانگر مفهومى هستند.

همه‌چیز در این كتاب به چرخه‌هایى پایان‌ناپذیر مى‌ماند. چرخه‌ى كارما، با وجود اینكه هرگز مورد اشاره‌ى هسه قرار نمى‌گیرد، در هر گام از داستان به چشم مى‌خورد. سیدارته براى این از نزد پدرش مى‌گریزد تا روزى گریز پسرش را از نزد خویش شاهد باشد. او از زمینه‌ى سنت و قرارداد اجتماعى برهمنى بیرون مى‌زند تا تفرد را تجربه كند و در نهایت بار دیگر به دامن طبیعت باز گردد.

فردیتى كه در تمام چهار مرحله با سیدارته همراه است، همان گوهر ارزشمندى است كه رایگان به نادانان فروخته شده است. و به همین دلیل هم تنها حاصل آن خودبرتربینى بیهوده‌ى سالك، و فاصله‌اش با جهان و دیگران است. سیدارته از آن هنگام كه از قالب برهمنى درسخوان خارج مى‌شود و بر وجود خویش آگاه مى‌شود، خواستن را تجربه مى‌كند. او به دنبال مفهومى مطلق و مبهم است. نیروانا، احاطه بر سامسارا، رسیدن به حقیقت، و… عناوینى پوچى است كه او را در این راه دلخوش مى‌كند و در هر مرحله خودبرتربینیش نسبت به ازطرافیان را ارضا مى‌كند. او با شتاب خواستنش است كه به پیش مى‌تازد. چون كسى در جستجو باشد، بسا چنین مى‌شود كه تنها آنچه را كه مى‌جوید مى‌بیند. دیگر نمى‌تواند چیزى را بیابد و نمى‌تواند چیزى را در خود بكشد. زیرا كه آماجى دارد. زیرا كه خود زبون و گرفتار آن آماج شده است.

گریز از این هدفجویى دروغ‌آمیز، همان است كه سالك را به سرمنزل درك عمیقترى از جهان مى‌رساند. درك واقعیت یكسانى همه چیز. درك اینكه خواستن یك چیز و ترجیح آن بر دیگرى، به دلیل عدم تمایز واقعى آنها، بى‌معنا و كودكانه است. فهم اینكه سیدارته و سنگ و درخت و مردمى كه از رود مى‌گذرند، همه گوهرى یگانه‌اند. این كوان ذن را به یاد بیاورید كه، ذهن هست، چون چیزها هستند. چیزها هستند چون ذهن است.

تقارن محض، مقصد سلوك است. به همین دلیل است كه سیدارته در واپسین گام خود در راه فریبى به نام كمال، با كل هستى احساس یگانگى میكند. براى بار اول مردم پیرامون خود را درك مى‌كند، و به احساسات و نگرش خاص آنها به زندگى با احترام مى‌نگرد. او دیگر شاگرد زورق‌بان یا رود نیست، سنگ و درخت و آسمان هم استادانش محسوب مى‌شوند، چرا كه هیچ چیز از چیزهاى دیگر جدا نیست. به این ترتیب، فردیت او در نقطه‌ى اوج، در آنگاه كه بر همه‌ى موانع غلبه كرده است، معناى خود را از دست مى‌دهد، و شخصیت سیدارته در جهانى كه احاطه‌اش كرده‌اند، حل مى‌شود. این بازگشت به مرجع اولیه، و این نشیب موج موقتى فردیت، همان چرخه‌اى است كه حرفش بود. این همان زادن و مردن مسلسلى است كه بازمردش مى‌خوانند، و قانون كارما را بر آن حاكم مى‌پندارند.

مسیر سیدارته با دو نفر تقاطع دارد. نخست زورق‌بان، و دوم گوویندا. گوویندا نمادى از سنت‌زدگى و قراردادگرایى است. او همیشه رتبه‌ى دوم را كسب مى‌كند. آنگاه كه برهمن است، به دست فرد برتر از خود نگاه مى‌كند، و در نزد شمنان نیز سكون خود را حفظ مى‌كند. در برخورد با بودا، كه كاملترینِ معلمان است، مانند همیشه رفتار مى‌كند و چهارچوبى را برمى‌گزیند كه تا زمان پیرى حد و مرزش را تعیین مى‌كند. تنها ابتكارى كه گوویندا در كل داستان از خود نشان مى‌دهد، میل به ترك شمنان و پیوستن به بوداست، كه آن هم تنها یك تغییر پیراهن است و نه دگردیسى تن. او مكتبى ناقصتر را به سوداى پیروى از مكتبى كاملتر وا مى‌نهد، و در آخر آنچه كه برایش باقى مى‌ماند، پیروى است و بازهم پیروى.

با این همه، گووینداى قراردادپذیر، نیكوكار است. چرا كه نادانسته سیدارته را به هنگام خواب پاسدارى مى‌كند. او حتى ابله یا نادان هم نیست. تا روزگار پیرى هم شوق خود براى پیشرفت را حفظ مى‌كند، و براى پند گرفتن از زورق‌بانى كه كسى جز دوست قدیمیش سیدارته نیست، پاى در راه مى‌گذارد. با این همه، شوق او به كار نمى‌آید. چرا كه اندرزهاى بودا را از درون روزنه‌ى تنگ دیدگاهش درنمى‌یابد، و تنها بوسیدن پیشانى حقیقت در قالب سیدارتهست كه نورى بر او مى‌افكند. با این همه، واپسین جمله‌ى كتاب، شرح بندگى دوباره‌ى اوست. او در برابر سیدارته سر بر زمین مى‌ساید. یعنى راه او را دنبال نمى‌كند. تنها ترجیح مى‌دهد تا در راه بن‌بست خود بنشیند، و از قشنگى راه دوست دیرینش تعریف كند. اینها نشانه‌ى كم‌هوشى یا جهل نیست، تنها نماد تنبلى، و هراس از آزادى است.

گوویندا، با همین هیئت ساكن و تكرارى، چند بار با سیدارته برخورد مى‌كند، و هربار ابتدا سیدارتهست كه اورا به جا مى‌آورد. گوویندا، از بازشناسى دوستى كه همواره در تغییر و دگرگونى و پیشرفت است، در مى‌ماند، اما سیدارته مشكلى در یادآورى چهره‌ى تكرارى او ندارد. تنها تغییرى كه سیدارته در او مى‌بیند، این است كه بسیار پیر شده است.

در برابر او، زورق‌بان قرار دارد. او نقطه‌ى نشیب زرق و برقى است كه استادان سیدارته را تزیین مى‌كند. برهمن نخستین با اصل و نسب نژاده و چهره‌ى روحانیش، شمن پیر با توانایى فراطبیعى و افسونگرانه‌اش، و كامالاى زیبا و توانگر با كشش جنسى‌اش، همه كنار مى‌روند تا پیرمردى بى‌سواد و ساده راهنمایى شاگرد برجسته‌شان را به دست گیرد. با طى هر مرحله، استاد سیدارته ظاهرى پست‌تر و عادى‌تر پیدا مى‌كند، تا اینكه در نهایت به رودى عادى تنزل مى‌یابد. و زورق‌بان آخرین گام در این پلكان سرازیر است.

او نیز یكبار در برابر شخصیت پویاى سیدارته شه‌مات مى‌شود و بازرگان را با شمنى كه سیدارته بود مربوط نمى‌داند. اما پویایى خود او از سیدارته بیشتر است. سیدارته در برخورد با او به طور متناوب به چهار شناخت برمى‌خورد. گویا زورق‌بان مانند استاد خود، رودى است كه همواره در تكاپوست و هرلحظه به چهره‌اى تازه درمى‌آید.

سیدارته كه با دید لوله تفنگى خود تنها در پى حقیقت، و نه چیزى فروتنانه‌تر از آن است، ابتدا او را مردى عادى و نادان مى‌بیند كه نیكوكارانه مزد خود را به آینده‌اى دور موكول مى‌كند. و سیدارته هم هرگز به هنگام توانگرى براى جبران محبتش سرى به او نمى‌زند. بار دوم، او در هیئت این قایقران پیرمردى عامى و نادان را مى‌بیند كه مهمترین ویژگیش توانایى خوب گوش فرا دادن، و شنیدن گفتار رود است. سپس این چهره هم محو مى‌شود تا از خاكستر آن سالكى خردمند مانند سیمرغ سر بركشد. زورق‌بانى كه در روزگار واپسین به چشم سیدارته جلوه مى‌كند، رهرویى است كه به شیوه‌ى خردمندان ذن از گفتار گریزان است و بدون كلام تعالیم خود را منتقل مى‌كند. او كسى است كه بازیچه بودن همه‌ى دلبستگى‌هاى سیدارته را به او گوشزد مى‌كند و عشق او به پسرش را چهره‌ى دیگرى از سامسارا مى‌یابد. و در نهایت، آخرین جلوه‌ى زورق‌بان، خردمندى است كه به روشن شدگى رسیده و غرقه در نیروانا، مى‌رود تا در جنگل به اتحاد با طبیعت دست یابد. او كه همانند سیدارته روزى مرگ دلبستگى‌هایش را -در قالب زنش- دیده، مى‌رود تا مانند عقاب خانلرى در اوج بمیرد.

در مورد سیدارته، بسیار مى‌توان نوشت، چنان كه در مورد بودا نیز، و در مورد ذن نیز. اما مگر تمام پند و اندرز این هر سه، بى‌فایده بودن نوشتن نیست؟ شاید بهتر باشد همینجا به یاد اندرزى بیفتیم كه سیدارته پس از روشن‌شدگى به گوویندا داد: شاید بیش از آنچه كه باید، مى‌جویى و پیامد آن افزون‌جویى، همین نیافتن است.

 

 

ادامه مطلب: اندر روابط جوان، چشم و دگرگونی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب