مهر، کین و پیوند، دیدگاهی تکاملی

مهر، کین و پیوند: دیدگاهی تکاملی

مجله‌ی سیمرغ (علوم پایه)، موسسه‌ْي فرهنگی خورشید راگا، شماره‌ی دوم، فروردین ۱۳۹۴

 

پیش درآمد

ایرانِ امروزین برای کسی که به جامعه‌شناسی، روانشناسی تکاملی یا رفتارشناسی جانوری علاقمند باشد، بهشتی پژوهشی محسوب می‌شود. بهترین لحظه برای در نگریستن به یک سیستم و فهمِ ساز و کارهای جاری در آن، هنگامی است که اختلالی در آن نمایان شود و روندهایی تکاملی برای چیرگی بر آن اختلال شکل بگیرد و ساختارهای جدید نمایان گردند. جامعه‌ی ایرانی امروز در چنین موقعیتی ایستاده است. اعضای تشکیل دهنده‌ی این جامعه همچنان بازماندگان همان من‌های ایرانی کهنسال و دیرپای ایرانی هستند و نماینده‌ی قدیمی‌ترین تمدن پیوسته‌ی کره‌ی زمین محسوب می‌شوند. آنان نیز «من»هایی هستند با زیرسیستمها و ساختارها و کارکردهای خاص و عامِ جاری در من‌ها، و بر اساس قانونی فراگیر و تجربی قدرت و لذت و معنا و بقا (قلبم) را می‌جویند و می‌یابند. با این همه در شرایطی سرشار از آشفتگی و بنا به آزمون و خطاهایی گاه مهلک و گاه خلاقانه چنین می‌کنند. جامعه‌ی ایرانی در گذار از نظمهای کهنِ فرو ریخته و فرسوده و ورود به نظمهای نوینِ هنوز ناپیدا از هاویه‌ای از آشوب و سردرگمی عبور می‌کند که در زمینه‌اش تنوعی باورنکردنی از الگوهای کرداری، راهبردهای جذب قلبم و کژکارکردها و اختلالها نمود می‌یابد. برای کسی که خواهان فهم ماهیت انسان و شناسایی آسیبها و درمانهای مستولی بر «من» باشد، ایرانِ امروز بهشتی پژوهشی است.

یکی از الگوهایی که در ایرانِ امروز نمایان است، ناپایداری نهاد خانواده است. خانواده کهنترین، کوچکترین، پایدارترین و از نظر کارکردی مهمترین نهاد اجتماعی است. نهاد خانواده در شکلهای گوناگون در سایر پستانداران و پرندگان و حشرات هم وجود دارد و با الگوهایی بسیار شبیه به نمونه‌ی انسانی در نخستی‌های عالی هم وجود دارد. نهاد خانواده دیرپاترین سیستم سطح اجتماعی است، یعنی بیشترین مقاومت را در برابر اختلالهای اجتماعی نشان می‌دهد و سرسختانه کارکرد اصلی خود را که زایش فرزند و انتقال زبان و فرهنگ و مهارتهای اجتماعی به وی باشد را بر آورده می‌کند. خانواده در ضمن تولید نسل بعد جامعه را بر عهده دارد و از این رو کمیت و کیفیت اجتماع در گذر زمان را تعیین می‌کند. از این رو سستی و ناپایداری‌اش نشان از اختلالی ریشه‌ای و زیربنایی دارد.

در ایران امروز با یکی از ناپایدارترین خانواده‌ها در سطحی جهانی روبرو هستیم. بالا رفتن سن ازدواج، پایین آمدن سن طلاق، کم شدن میانگین زمانی که زوجها با هم زندگی می‌کنند، کم شدن شمار کودکانِ زاده شده در خانواده‌ها، و رواج انواع و اقسام ناهنجاری‌های اجتماعی وابسته به ساخت خانواده (از کودک‌آزاری و اعمال خشونت به همسر گرفته تا خیانت و آزارهای زبانی و طلاق عاطفی) در ایرانِ امروز دیده می‌شود. مشاهده‌ی این الگوها احتمالا یکی از عللی است که ازدواج نکردن جوانان یا بازگشت‌شان به زندگی مجردی را چنین رایج ساخته است.

خانواده در ضمن یکی از سیستمهایی است که بر مبنای ارتباط عاطفی زن و مرد شکل می‌گیرد و از این رو هسته‌ی مرکزی مفهوم مهر و عشق را در خود حفظ می‌کند. بر خلاف تمدن اروپایی که تازه در قرن هجدهم و نوزدهم میلادی پیوند میان میل جنسی زن و مرد را با مهر و عشق کشف کرد، چنین ارتباطی از دیرباز در ایران زمین معلوم بوده و رسمیت داشته است. از این رو وقتی از خانواده در ایران سخن می‌گوییم، در ضمن به نهاد کهنسالِ سازمان دهنده به میل جنسی و مهر و عشق میان دو جنس نیز اشاره داریم. از این روست که در روایتهای اساطیری و فرهنگی ایرانی بر خلاف نسخه‌های مشابه اروپایی روابط مهرآمیز و پرشور میان زن و مرد مانند فرهاد/ شیرین و زال/ رودابه معمولا در درون نهاد خانواده تعریف می‌شود، یا مانند لیلی/ مجنون و ویس/ رامین و وامق/ عذرا به سوی تشکیل نهاد خانواده سو گیری دارد و یا مانند رستم/ تهمینه در نهایت به خاطر زایش پسری نامدار از ساختار خانوادگی پیروی می‌کند. حتا داستانی ضدخانوادگی مانند یوسف و زلیخا که مبنای عشق در آن در ارتباطی زناکارانه بنیاد شده، در منابع ایرانی طوری بازنویسی شده که در نهایت به پایان خوشِ ازدواج دلدار و دلداده ختم شده است.

از این رو در بستر تمدن ایرانی اگر می‌خواهیم پویایی مهر و کین را درست فهم کنیم، نیاز داریم تا نهاد خانواده را نیز به مثابه ظرف رسمی حامل این دوقطبی بررسی کنیم. مهر از دیرباز با پیوند نسبت داشته و در مقابلِ کینی قرار می‌گرفته که خاستگاه آفند بوده است. یعنی پیوستن و گسستن زن و مرد از هم با مهر و کین رمزگذاری می‌شده است و بر این مبنا انتظار آن بوده که در فضای اندرونی خانواده مهر چیرگی خدشه‌ناپذیری بر کین داشته باشد. فروپاشی نهاد خانواده اگر از این زاویه نگریسته شود، رسوخ تدریجی کین در نهاد خانواده را نشان می‌دهد و این پیش‌داشتِ مشهور را به چالش می‌کشد.

در این نوشتار از زاویه‌ای متفاوت با آنچه که معمول است، یعنی تنها و تنها از زاویه‌ی رفتارشناسی تکاملی به مسئله‌ی فروپاشی نهاد خانواده خواهم نگریست و یافته‌های تازه‌ای که متاسفانه به خاطر نو بودن‌شان هنوز در زمینه‌ی زبان پارسی انتقال نیافته‌اند را نقل خواهم کرد تا به آسیب‌شناسی عمیقتری از ساخت خانواده در ایران برسیم. به عبارت دیگر، پرسش آغازین‌ ارتباط میان مهر و کین با پیوند رسمی زناشویی است و خواهم کوشید تا در چارچوبی کلان‌تر و زیست‌شناختی به مبانی‌ای عام و جهانی برای توضیح برخی الگوها در این میان دست یابم.

پرسش کلیدی

ارتباط مهر و پیوند به ظاهر سرراست و بدیهی می‌نماید. ارتباط میان زن و مرد که با میل جنسی در می‌آمیزد، شورانگیزترین و نیرومندترین شکل از مهر را پدید می‌آورد و همان است که اگر با خواستِ زادآوری و فرزندپروری همراه شود، پیوند زناشویی را ایجاد می‌کند و پیدایش خانواده را رقم می‌زند. بنابراین چنین می‌نماید که ارتباطی خطی و علی میان مهر و پیوند داشته باشیم و کین در این میان اختلالی حاشیه‌ای و انحرافی و مرضی باشد که انتظار می‌رود رخ ننماید یا بسیار به ندرت در درون این زمینه‌ی همیارانه بروز کند.

ظهور کین در درون ‌خانواده اگر با دیدگاه داروینی قدیم نگریسته شود، امری غریب می‌نماید. چون اصولا پیدایش خانواده و همکاری زن و مرد برای زادن و پروردن فرزند روندی تکاملی است که تکثیر و بقای ژنوم هردو را تضمین می‌کند و از این رو انتظار داریم در این بافت با همیاری و همدلی کامل هردو سو روبرو باشیم. با این وجود داده‌هایی تکان دهنده وجود دارد که در پایدارترین و باثبات‌ترین جوامع بسامدی چشمگیر از درگیری و کشمکش درون‌خانوادگی را نشان می‌دهد. فیلم «دخترِ رفته» که به تازگی به نمایش درآمد و بحث و جدلهای بسیاری برانگیخت، به ظاهر به نقطه‌ای عام و همگانی -اما شرم‌آور و پنهان شده- انگشت گذاشته است و آن همانا کشمکش درون خانوادگی است.

عینی‌ترین و علنی‌ترین نمود کین، خشونت بدنی و حمله‌ی فیزیکی به دیگری است. بنابراین عریان‌ترین شاخص نشانگر کین در درون خانواده همانا درگیری فیزیکی و ارتباط خشونت‌آمیز زن و مرد با هم است. در حال حاضر هم ساختار حقوقی و هم شرایط حضور اجتماعی زنان در جوامع توسعه یافته به گونه‌ایست که باید انتظار داشته باشیم خشونت درون خانوادگی (به خصوص امری عینی و خشن مانند ضرب و شتم زن توسط مرد) در این جوامع بسیار اندک دیده شود. با این وجود داده‌ها نشان می‌دهد که در ایالات متحده‌ی آمریکا هر ساله نیم میلیون زن از طرف شوهر یا نامزدشان مورد حمله و ضرب و شتم قرار می‌گیرند. به بیان دیگر در این کشور در هر سال 14-16٪ کل زنان با این تجربه روبرو می‌شوند. احتمال این که در این کشور یک زن در کل عمرش با خشونت خانگی روبرو شود 30-34٪ است، این رقم در کانادا کمتر است اما باز به 27٪ می‌رسد. [1]

یعنی به طور خلاصه در جامعه‌ای مثل آمریکا و کانادا که به خاطر پایبندی‌های حقوقی یا سنت‌گرایی مذهبی پایدارترین خانواده‌ها را در جهان توسعه یافته دارند، به طور متوسط یکی از هر سه زن در معرض خشونت بدنی از طرف همسر یا دوست‌ پسرشان قرار می‌گیرند. این خشونت تنها ضرب و شتم هنگام دعوا را در بر می‌گیرد و اگر با تجاوز جنسی جمع بسته شود ارقامی نگران کننده‌تر را به دست می‌دهد. در آمریکا هر ساله 10-14٪ زنان از سوی شوهرشان مورد تجاوز واقع می‌شوند و این رقم در کل جهان 10-26٪ است. بدیهی است که اگر بدن زن را دارایی طبیعی خودش در نظر بگیریم، تماس جنسی ناخواسته و زورمدارانه با آن حتا اگر از سوی شوهرش انجام شده باشد شکلی از خشونت بدنی محسوب می‌شود. [2] در کشورهایی مانند ایران داده‌های آماری دقیقی در دست نداریم، اما شواهد جسته و گریخته‌ و تجربیات زندگینامه‌ای که به ویژه در فضاهای مجازی بیش از پیش عیان می‌گردد، نشان می‌دهد که احتمالا با آماری بیش از این حرفها سر و کار داشته باشیم.

داده‌هایی که نگارنده بر اساس پیمایش خبرهای خصوصی‌ِ منتشر شده بر فیسبوک انجام داده است، ارقامی وخیم‌تر و چشمگیرتر از این را نشان می‌دهد. در فاصله‌ی سالهای ۱۳۹۲ تا ۱۳۹۴ بین سه تا پنج هزار دوست بر صفحه‌ی فیس‌بوک نگارنده حضور داشته‌اند که بخش بزرگی از ایشان با بسامدی هفته‌ای (و گاه روزانه) اخباری را منتشر می‌کرده‌اند که حدود یک سوم آن به امور شخصی و خصوصی مربوط می‌شده است. در این میان پیمایش خوشه‌ای از خبرها که وضعیت ارتباط افراد با جنس مخالف را نشان می‌دهد با حجم زیاد و تعجب‌برانگیزی از ارجاعهای منفی به پیوند صمیمانه درآغشته بود. در فاصله‌ی دو سال یاد شده از حدود پنجاه هزار پیامی که توسط حدود پانصد نفر منتشر شده، بیش از یک سوم به شکلی از کین در ارتباط با پیوند اشاره دارد. یعنی در حدود یک سوم از مواردی که فرد به ارتباط مهرآمیز و صمیمانه با کسی از جنس مخالف اشاره می‌کرد، سخنش طنینی منفی داشت و از بی‌وفایی، حسد، خیانت، جدایی، تنهایی، پایان ارتباط، دریغ و از این دست سخن در میان بود. در بیش از نیمی از این پیامهای منفی‌بافانه (یعنی در حدود یک پنجم کل پیامهایی که به پیوند صمیمانه‌ی زن و مرد اشاره داشت) اشاره‌هایی صریح به کین‌ورزی دیده می‌شد و اشکالی متنوع از خشونت زبانی در آن نمایان بود. جالب آن که اصولا اشاره به امور خصوصی‌ای از این دست در فرهنگ کشورمان چندان پسندیده نبوده و نیست و به ویژه اعلام پایان یک رابطه و کینی که جایگزین مهر شود امری غیرعادی محسوب می‌شود. این پنهانکاری در فضای فیس‌بوک درباره‌ی هویت افراد همچنان پا برجا بود و نویسندگانی که شرح حالی از خود را منتشر می‌کردند معمولا نام و نشان یار منفور شده‌شان را پنهان می‌داشتند. اما باز هم حجم و بسامد این نوع پیامها تکان دهنده بود و نشان می‌داد که رابطه‌ی مهرآمیز میان دو جنس تا چه پایه شکننده است و به چه سادگی به کین‌ورزی تغییر مسیر می‌دهد.

در پیمایش دیگری که نگارنده با روش مشاهده‌ی همدلانه طی سالهای دهه‌ی ۱۳۸۰ در تهران انجام داده، الگوی روابط عاطفی بیش از سیصد نفر ثبت و بررسی شده است. همه‌ی این افراد در سنین ۲۰-۴۰ سال قرار داشتند و به طبقه‌ی متوسط و قشر فرهیخته و دانش‌آموخته‌ی پایتخت‌نشین تعلق داشتند. داده‌های تأمل‌برانگیزِ برآمده از این مشاهدات نشان داد که در میان جوانان ساکن تهران (و احتمالا شهرهای دیگرِ ایران) چرخه‌هایی مشخص در ارتباط مهرآمیزشان با جنس مخالف وجود دارد. این چرخه از ارتباطی شتابزده و عجولانه آغاز می‌شد که محور آن میل جنسی (بیشتر در مردان) یا دستیابی به منابع اقتصادی (بیشتر در زنان) بود. این ارتباط در کمتر از یک ماه به هم‌آغوشی منتهی می‌شد، بعد از آن به طور متوسط بین سه تا شش ماه با مهر و خوشنودی ادامه می‌یافت، بعد کم کم به ارتباطی خصمانه و کین‌ورزانه دگردیسی می‌یافت و در این دوره‌ی ناخوشایند هم تا مدتی شگفت‌انگیز که به طور متوسط شش تا ده ماه به درازا می‌کشید، تداوم می‌یافت. بعد این ارتباط قطع می‌شد و معمولا پیش از قطع شدن دست کم یکی از دوطرف ارتباطی مشابه را با کس دیگری برقرار کرده بودند. چرخه‌های یاد شده به خصوص از این نظر جای بحث و تأمل داشت که حجم حسهای منفی و رنجی که تولید می‌کرد نسبت به لذت و شادکامی‌ای که به بار می‌آورد اندک بود، و به خصوص تلاش برای کنترل بر دیگری و حسهایی منفی از جنس حسد و خشم در آن بسیار زاده می‌شد. حتا دوره‌های زمانی‌ای که افراد با حسی آغشته به کین درگیر جدا شدن بودند، معمولا از زمانی که در همنشینی با مهر صرف پیوند کرده بودند افزونتر بود.

اگر در چارچوبی تکاملی به این داده‌ها بنگریم، فراوانی و شیوع الگوهای حکمرانی کین را چالشی نظری خواهیم یافت. به ویژه وقتی این داده‌ها با آماره‌های جهانی درباره‌ی خشونت خانگی و کشمکشهای درون‌خانوادگی ترکیب شوند، معنادارتر جلوه می‌کنند. پرسش کلیدی‌ای که با مرور این داده‌ها پیش می‌آید آن است که چرا و چگونه پیوندی که قاعدتا باید بر اساس مهر شکل گرفته و بنیاد شده باشد، این حجمِ چشمگیر از کین را نیز پدید می‌آورد؟ هم در بافت خانوادگی‌ و هم در ارتباط نزدیک فراخانوادگی‌، چرا درست در جایی که انتظار داریم فشار تکاملی همراهی و همکاری دو جنس را ایجاب کند، با عریان‌ترین شکلِ ناهمراهی و تنش یعنی کین و نفرت و گاه خشونت بدنی سر و کار داریم؟ آیا خشونت میان زن و مرد امری بیمارگونه، استثنایی، و مجرمانه است که انحرافی از وضعیت طبیعی محسوب می‌شود، یا این که باید به کلی در تفسیرمان از رابطه‌ی زناشویی و اندرکنش زن و مرد تجدید نظر کنیم؟

خشونت و جنسیت

درباره‌ی خشونت و رواج چشمگیر آن در گونه‌ی انسان هوشمند پژوهشهای فراوانی انجام شده است. تردیدی نیست که انسان به خاطر نوع و شدت خشونتی که بر همنوعان خویش روا می‌دارد گونه‌ای استثنایی در میان پستانداران است. تا مدتها فرض بر این بود که خشونت سازمان یافته و جنگ امری متاخر است که از تراکم بالای جمعیت، انباشت منابع و تغییر الگوی زندگی و «غیرطبیعی» شدنِ آن ناشی شده باشد. به بیان دیگر نگاه کلاسیک تا حدودی زیر تاثیر آرای روسو مردمان بدوی و طبیعی را مردمی صلح‌جو و آرام و ملایم و عاری از کین در نظر می‌گرفت که تنها پس از یکجانشین شدن و تشکیل جوامع پیچیده به جنگ و کشتن یکدیگر روی آورده‌اند. اما پژوهشهای باستان‌شناسانه‌ی تازه نشان می‌دهد که حتا در دورانی که آدمیان به صورت گردآورنده و شکارچی زندگی می‌کرده‌اند، همچنان خشونت به شکلی تکان دهنده و بیشتر از دوران یکجانشینی- وجود داشته است.

یکی از خونین‌ترین جنگهای دوران پیشامدرن در اروپا نبرد گیتسبورگ است که چهار روز به درازا کشید و در آن چهار درصد کل جمعیت حاضر در منطقه به قتل رسیدند، که بخش عمده‌شان هم غیرنظامی بودند. این سطح از خشونت را معمولا به کمبود منابع کشاورزانه، تراکم جمعیت بالا و ساختار شهرنشینی و حضور فن‌آوری پیشرفته‌ی کشنده منسوب دانسته‌اند. یکی از کتابهای دزموند موریس که به پارسی هم برگردانده شده، اصولا این بروز عام خشونت را حالتی بیمارگونه و ناشی از محبوس شدن جمعیتی بزرگ از مردمان در شهرها یعنی «باغ وحش انسانی» می‌داند. [3]

اما چنین می‌نماید که در دورانهای باستانی نیز چنین سطحی از خشونت رواج داشته باشد. پژوهش بر جمجمه‌های بازمانده از سرخپوستان گردآورنده و شکارچی منطقه‌ی کالیفرنیا که در فاصله‌ی هزار سال (500 پ. م تا 500. م) نشان می‌دهد که در این فاصله 5٪ کل جمعیت به خاطر برخورد نیزه و سلاحهای دیگر به سر کشته شده‌اند. ردپای زخم سلاحهای دیگر بر استخوانها در این پیمایش یک سوم کل جسدها را در بر می‌گیرد و این به راستی چشمگیر است و نشان می‌دهد که سطح خشونت در گذر زمان به خاطر نظمی نو مثل یکجانشینی افزایش نیافته، بلکه از آن کاسته شده است. [4]

در دورانهای جدید هم که امکان مقایسه‌ی رفتار آدمیزاد با سایر جانوران وجود دارد، کاملا مشخص است که سطح و نوع خشونت در انسان به کلی با سایر گونه‌ها متفاوت است. این خشونت تنها در ارتباط میان شکار و شکارچی نمی‌گنجد، بلکه ارتباط انسان با تمام گونه‌های زنده را در بر می‌گیرد و به خصوص در میدانی درون‌گونه‌ای متمرکز است و در اعمال خشونت بر آدمیان دیگر تخصص یافته است.

با این مقدمه آشکار است که اعمال خشونت در انسان امری شگفت‌انگیز یا نوظهور نیست. انسان در کل گونه‌ای وحشی و ویرانگر است و انقراض عمومی مهیبی که در بومهای طبیعی ایجاد کرده پیامدی از این خلق و خوی اوست. با این وجود خشونت انسانی را می‌توان بر مبنای دیدگاه تکاملی فهم و توجیه کرد. یعنی انسان به عنوان یک میمون درشت گوشتخوار که فاقد شاخ و چنگ و دندان است، با تکیه بر مغزِ بزرگ و پیچیده‌اش شکار و در نتیجه خشونت را سازماندهی کرده و همین الگوست که رشد و توسعه‌ی پایدار شدت و نوع و دامنه‌ی رفتار ویرانگرانه‌اش رقم زده است. به این شکل می‌توان کشتن جانوران دیگر را در قالب ارتباط شکار و شکارچی یا حالت افراطی و بی‌رویه‌ی آن، و جنگ و غارت همنوع را در قالب ارتباط رقابتی بی‌رویه و افراطی فهم کرد. با این همه، خشونت درون خانوادگی امری غیرعادی و نامعقول می‌نماید. چون بر خلاف دو الگوی پیشین سود تکاملی‌اش روشن نیست و برعکس چه بسا که در زادن و پروردن فرزند که هدف نهایی تکامل همه‌ی جانداران است اختلال ایجاد کند. با این وجود داده‌های جرم‌شناسانه و آمار امروزین نشان می‌دهد که ارتباطی نمایان میان هم‌آغوشی و میل جنسی با خشونت وجود دارد و این ارتباط در درون خانواده‌ها نیز گسسته نمی‌شود.

درباره‌ی ارتباط هم‌آغوشی و خشونت دو دیدگاه اصلی و چند رویکرد فرعی وجود دارد. مهمترین دیدگاه‌های رقیب را می‌توان با برچسب زن‌گرایانه[5] و تکاملی برچسب زد. رویکرد زن‌گرایانه مدعی است که خشونت در کل پدیداری مردانه‌ است و برساخته‌ای اجتماعی است که از سلطه‌ی پدرسالارانه‌ی مردان بر طبقات فرودست برخاسته است. از دید زن‌گرایان مهمترین تمایز در جوامع انسانی شکافی است که بین زنان و مردان وجود دارد. اما از دید این نویسندگان تمایز یاد شده نیز خاستگاهی اجتماعی دارد و امری ذاتی یا سرشتی نیست. به بیان دیگر زن‌گرایان در کنار تاکید متافیزیکی‌ای که بر مفهوم «زن بودن» دارند، با تعین‌گرایی زیست‌شناسانه یا ذات‌انگاری مخالف هستند و معتقدند چیزی به نام ذات زنانه یا مردانه وجود ندارد و تمایزهای زیست‌شناختی و فیزیولوژیک دو جنس چیزی را در رفتارشان تعیین نمی‌کند.

از این رو برای توضیح اموری مانند نظم سیاسی پدرسالارانه یا خشونت مردانه به دنبال متغیرهای جامعه‌شناسانه و فرهنگی می‌گردند و سلسله مراتب سیاسی یا کلیشه‌های تربیتی را زادگاه این عناصر می‌شمارند. در حدی که برخی از نظریه‌پردازان تندرو حتا خودِ مردانگی و زنانگی را نیز برساخته‌ای اجتماعی و امری مصنوعی و غیراصیل در نظر می‌گیرند. از دید زن‌گرایان مهمترین و بزرگترین تنش و کشمکش انسانی همان است که بین زنان و مردان بر می‌خیزد، و این دو همچون دو طبقه و دو رده‌ی متمایز در نظر گرفته می‌شوند که در برابر هم صف‌آرایی کرده‌اند. یعنی زنان در میان خودشان متحد پنداشته می‌شوند و رقیب و دشمنی بزرگ به نام مردان را پیشاروی خویش دارند که این گروه اخیر هم به دنبال شکل دادن به دسته‌های شکارچی و جنگجو اتحاد درونی ناگسستنی‌ای دارند که هدف اصلی‌اش چیرگی بر زنان و ستم بر ایشان است.

در مقابل، رویکرد تکاملی به زیربنایی زیست‌شناسانه برای رفتارهای انسانی باور دارد. گزاره‌های مورد پذیرش این نگرش کمابیش یکسره با دیدگاه زن‌گرایانه در تعارض است. از دید هواداران این دیدگاه انسان یک گونه‌ی منسجم و درهم پیوسته است و تمایز میان زن و مرد در آن چندان شدید و سرنوشت‌ساز نیست. یعنی هواداران رویکرد تکاملی معتقدند شاخصهای مورد علاقه‌ی فمینیست‌ها (جاه‌طلبی، اقتدارطلبی، میل به سلسله مراتب، رقابت کینه‌جویانه، خشونت، بازیهای برنده-بازنده، ستمگری) در میان دو جنس به شکلی کمابیش همگن و همسان توزیع شده و تنها نمودها و بروزهایش متفاوت است. از سوی دیگر در دیدگاه تکاملی متغیرهای متفاوتی مطرح می‌شود که بر زیربنای زیست‌شناختی و فیزیولوژیک متفاوتی استوار است و این است که شکافی واقعی و چشمگیر را میان دو جنس پدید می‌آورد. به بیان دیگر متغیرهای جامعه‌شناسانه- فرهنگی‌ای که مورد تاکید زن‌گرایان است در دیدگاه تکاملی توزیعی متقارن و همگن بین دو جنس دارد، و در مقابل متغیرهایی زیستی-روانشناسانه‌ای بیشتر مورد توجه هستند که آن شاخصهای لایه‌های بالاتر فراز را همچون روبنایی تولید می‌کنند.

در دیدگاه تکاملی ساختار هورمونی متفاوت زن و مرد دو پیکربندی متفاوت را در شبکه‌ی عصبی‌شان رقم می‌زند و از این رو استعدادها و توانمندی‌های متفاوتی را برایشان به ارمغان می‌آورد. این به معنای برتر بودن یکی از دو جنس بر دیگری نیست. اما بدان معناست که هر جنس در عرصه‌هایی به شکل پیشینی و سرشتی بر جنس دیگر برتری دارد، هرچند حاصل جمع همه‌ی این نقاط قوت و ضعف در میان دو جنس تعادلی برقرار می‌کند.

دیدگاه فمینیستی از نظر ساخت نظری شاخه‌ای کوچک از تداوم آرای لیبرال‌های قرن نوزدهم اروپایی است که با گوشته‌ای نیرومند از آرای مارکسیستی و تا حدودی بیشنهای روانکاوانه درهم آمیخته است. در مقابل دیدگاه تکاملی ادامه‌ی سرراست بینش داروین است که با فلسفه‌ی نیچه غنی‌تر شده و با دستاوردهای میان‌رشته‌ای علوم انسانی تکمیل شده باشد. زن‌گرایان معمولا هنگام نقد دیدگاه تکاملی بر آرای قرن متفکران نوزدهمی تاکید می‌کنند که از سویی نژادپرستانه و از سوی دیگر ذات‌گرایانه بوده است. از سوی دیگر هواداران دیدگاه تکاملی نیز تمایل دارند برای تمام تمایزها و نابرابری‌های مورد اعتراض زن‌گرایان زیربنایی زیست‌شناختی بیابند و از این رو تا حدودی در دامان تعین‌گرایی زیست‌شناسانه در می‌غلتند.

دیدگاه من تکامل‌گرایانه است، اما در چارچوبی سیستمی و نو از این دیدگاه می‌اندیشم، یعنی به درآمیختن داده‌های سطوح متفاوت تحلیل و دستیابی به تفسیری میان‌رشته‌ای نظر دارم. از منظری فلسفی هم مفهوم ذات را بازمانده‌ای از یک خطای روش‌شناسانه‌ی افلاطونی می‌دانم که در هسته‌ی مرکزی آرای ارسطو باقی مانده و مانند سنگواره‌ای در بدنه‌ی آرای نظری امروزین به بقای خود ادامه می‌دهد. از این رو به کل هر شکلی از مفهوم ذات را نقدپذیر می‌دانم و سر واسازی آن را دارم. در این چارچوب گمان می‌کنم مفاهیمی زیست‌شناسانه مانند نرینه و مادینه تنها در زمانی که در بافت و چارچوب زیستی‌شان فهمیده و ارزیابی شوند مفهومی از سرشت و گوهر را به دست می‌دهند که پویا و پیچیده و تکامل‌ یابنده است و با ذاتِ ایستا و ساکن و بسیط و ساده نسبتی برقرار نمی‌کند. به همین ترتیب مفهوم «زن» که در آرای زن‌گرایان (با وجود انکار پرهیاهو و گاه صمیمانه‌شان) به معنای دقیق کلمه ذاتی افلاطونی است را ساختگی و اشتباه‌آمیز می‌بینم. در مقابل به سرشتی زیست‌شناخته و پویا قایل هستم که دو جنس نر و ماده را در چشم‌اندازی کلان و زیست‌شناختی از هم متمایز می‌سازد.

پس تا اینجای کار تصویری که داریم چنین است: انسان گونه‌ایست از نخستی‌های گوشتخوار که درشت‌اندام‌ترین، خشن‌ترین و گوشتخوارترین عضو از این راسته محسوب می‌شود. انسان مانند تمام جانوران عالی دیگر دو جنس زن و مرد را در درون گونه‌ی خود می‌پرورد که ساخت هورمونی، مسیرهای رشد جنینی و پساجنینی و پیکربندی عصبی-کالبدی متفاوتی دارند. اما این تمایزها به ظهور ذاتی ثابت و تغییرناپذیر نمی‌انجامد، هرچند در سطوح متفاوت پیچیدگی الگوهایی قانونمند و روندها و جریانها و مسیرهایی از پویایی زیستی-روانی-اجتماعی-فرهنگی را رقم می‌زند که می‌توانند همچون سرشت زنانه یا مردانه فهم شوند.

تمایزهای زیست‌شناختی یاد شده از یک نظر روشن و صریح هستند. مشخص است که در میان دو جنس، خشونت بدنی بیشتر در مردان وجود دارد و زاینده‌ی اصلی آن هم هورمون مردانه یا همان تستوسترون است که در ضمن رشد بدن، توسعه‌ی دستگاه عضلانی، و صفات ثانویه‌ی جنسی مردان را نیز موجب می‌شود. در این معنی مردان برای اعمال خشونت بر بدن دیگری آمادگی روانی بیشتری دارند و توانایی کالبدی‌شان هم در این زمانه از زنان بیشتر است. اما این نه بدان معناست که زنان به کلی از خشونت بی‌بهره‌اند و نه پرهیز و پارسایی روانشناختی‌شان از خشونت را نشان می‌دهد. بحث تنها بر سر کمتر بودن آمادگی روانی و توانایی عضلانی در جنس زنان است و سوگیری تکاملی مردانه‌ای که به شکار و جنگ تمرکز یافته است. به همین ترتیب توانایی و استعداد زنان برای زادن و پروردن و تیمار بدن دیگری به شکلی چشمگیر بیش از مردان است.

با این توضیح، تبار تکاملی خانواده تا حدودی روشن می‌شود. در بیشتر جوامع انسانی هر خانواده از یک زن و یک مرد تشکیل یافته که برای زادن و پروردن فرزند با هم متحد می‌شوند و به این ترتیب نسل بعد جامعه را تولید می‌کنند. تقسیم کار تکاملی‌ای که در ویژگیهای کالبدشناختی زنان و مردان انعکاس یافته از همین جا بر می‌خیزد، یعنی جوامع اولیه‌ی انسانی (و همچنین میمونهای عالی مانند شامپانزه‌ها) که سبک زندگی گردآورنده و شکارچی دارند، تقسیم‌کاری جنسی را در خود نشان می‌دهند. به شکلی که شکار جانوران و دفاع از قبیله بر عهده‌ی مردان و گردآوری گیاهان و حشرات و پروردن فرزندان وظیفه‌ی زنان است و ساختارهای بدنی این دو نیز به همین شکل تکاملی یافته است. [6]

اما ویژگی غریبی که در انسان دیده می‌شود، تک‌همسری اوست. یعنی انسان تنها نخستی عالی است که جوامع پرجمعیت تولید می‌کند و در عین حال تک‌همسر است. جفتگیری انحصاری یک نر و یک ماده برای هریک از دو جنس سودهای تکاملی متفاوتی را به بار می‌آورد که همگرایی‌اش به تکامل تک‌همسری می‌انجامد. از سویی مردان از این که پدر نوزادان هستند مطمئن می‌شوند و از سوی دیگر با نوعی حصر مالکیت (از همان نوعی که درباره‌ی منابع دیگرِ زیستی مانند زیستگاه و زمین کشاورزی می‌بینیم) از خطر رقابت بر سر منابع جنسی می‌کاهند. برای زنان سود اصلی آن است که از حمایت و منابعی که در اختیار مرد است بهره‌مند می‌شوند تا بتوانند فرزندی که از پشت او زاده شده را بپرورند. سود مشترک هردو جنس هم بالاتر رفتن بخت بقای فرزند و بالاتر رفتن کیفیت پرورش اوست.

نظریه‌ی کشمکش جنسی

هرچند بخش عمده‌ی جوامع انسانی در بخش عمده‌ی تاریخ حضور خود بر زمین به شیوه‌ی تک‌همسری روزگار گذرانده‌اند، اما این شیوه با وجود بدیهی نمودن‌اش برای آدمیان با اختلالها و دشواریهای فراوانی دست به گریبان است. مهمترین تنش که بنیادی و رفع‌ ناشدنی هم هست، به سوگیری متفاوت دو جنس مربوط می‌شود. به عنوان یک قاعده‌ی عمومی زیست‌شناختی، سرمایه‌گذاری نرها بر فرزندانشان از سرمایه‌گذاری ماده‌ها کمتر است. این تمایز بنیادی و ریشه‌ایست و از پایه نر و ماده بر این مبنا از هم تفکیک شده‌اند. یعنی اصولا در جانوران ابتدایی نر و ماده بر اساس شکل سلول جنسی از هم تمایز می‌یابند. ماده‌ها شمار کمی سلول تخمک درشت با اندوخته‌ی غذایی زیاد درست می‌کنند و نرها در مقابل شمار زیادی اسپرماتوزوئیدِ کوتاه عمر و متحرک پدید می‌آورند.

تمایز این دو راهبرد را در انسان نیز می‌توان دید. به این شکل که زنان در کل دوران باروری‌شان نزدیک به پانصد سلول جنسی تولید می‌کنند و در حالتهای اغراق‌آمیز می‌توانند صاحب بیشینه سی تا چهل فرزند شوند. در مقابل مردان در هر نوبت انزال چند صد میلیون اسپرماتوزوئید دفع می‌کنند که به لحاظ نظری هر کدامشان می‌توانند فرزندی تولید کنند. از این رو بیشترین شمار کودکانی که یک زن زاییده از سی و اندی فراتر نمی‌رود، اما در میان مردان فتحعلی‌شاهی را داریم که به روایتی نزدیک به سیصد فرزند داشت و چنگیزخانی را می‌شناسیم که نیای مشترک ده درصد مردم آسیای امروز محسوب می‌شود.

تمایز سرمایه‌گذاری بر فرزند بدان معناست که ارزش تولید مثلی هر نوزاد برای زنان بسیار بیشتر از مردان است. یعنی جایگزین ساختن یک نوزاد برای زنان دشوارتر و نامحتمل‌تر است. از این رو نیرو و منابع بیشتری را صرف پروردن فرزند می‌کنند و در انتخاب جفت نیز سختگیرانه بهترین ترکیبهای ژنتیکی را جستجو می‌کنند. مردان در مقابل آسان‌گیرانه‌تر جفت خود را بر می‌گزینند. برای زنان این که شریک جنسی‌شان منابع کافی برای تغذیه و پروردن زن و نوزاد را داشته باشد بیشتر اهمیت دارد، و در مقابل مردان بیشتر زنانی که جوان و زایا باشند را می‌جویند. به این ترتیب است که کلیشه‌ی مشهورِ مردِ زشتِ پیر و پولدار در کنار زنِ زیبای جوانش شکل می‌گیرد.

به این ترتیب واگرایی در رفتار جنسی زنان و مردان توضیح داده می‌شود. این که زنان خواهان مردی هستند که با وجود خیانت جنسی احتمالی، از خیانت عاطفی بری باشد، بدان معناست که در شبکه‌ی روابط اجتماعی منابع خویش را به طور انحصاری برای همسر و فرزندانش صرف کند. زنان که در کل توانایی زادن و پروردن شمار کمی از فرزندان را دارند، تمایل دارند در قبال دستیابی به منبعی مطمئن برای تأمین نیازهایشان زیر بار تعهد جنسی بیشتری نیز بروند و این یکی از شاخصهای عمده‌ایست که استیلای سیاسی مردان بر زنان را رقم زده است. از سوی دیگر مردان ممکن است خیانت عاطفی همسرشان را تحمل کنند، اما خیانت جنسی را بر نمی‌تابند، چرا که در این حالت اصل انتقال ژنوم به فرزندان است که به مخاطره می‌افتد و این احتمال را دامن می‌زند که مرد منابع خویش را صرف پروردن بازتولید ژنتیکی مردی دیگر کند. از سوی دیگر مردان به هم‌آغوشی با زنان پرشماری خارج از دایره‌ی خانواده تمایل دارند، چون شمار فرزندان بالقوه‌شان محدود نیست و به این ترتیب بخت تکثیر ژنوم خود را بیشینه می‌کنند.

ناگفته پیداست که شرح الگوهای تکاملی یاد شده به معنای داوری اخلاقی درباره‌شان نیست. یعنی بر این مبنا نمی‌توان خیانت مردان یا پایبندی همسرانه‌ی زنان را نیک و درست و خوب شمرد یا آن را از نظر اخلاقی توجیه شده دانست. اما نکته در اینجاست که این الگوها توصیفی دقیق و درست است رفتار جنسی انسان به دست می‌دهند، یعنی مستقل از داوری اخلاقی و مقدم بر آن، توضیح می‌دهند که چرا مردان و زنان در همه‌ی جوامع شناخته شده و در همه‌ی دورانهای تاریخی کمابیش به شکلی مشابه رفتار کرده‌اند و راهبردها و الگوهایی همسان را در پیش گرفته‌اند و به نظمهای اجتماعی مشابهی دامن زده‌اند. بدیهی است که کار تعریف ارزش و داوری درباره‌ی این الگوها امری پسینی است که باید بعد از دست یافتن به چنین بینشی انجام پذیرد، وگرنه حاصل تخیل و محصول توهم‌هایی خواهد بود که ارتباطی با جهان واقعی و بیرونی ندارد.

پس تا اینجای کار روشن شد که زن و مرد دو راهبرد تکاملی پایدارِ متفاوت را برای هم‌آغوشی و فرزند پروردن در پیش می‌گیرند. واگرایی یاد شده بدان معناست که زن و مرد در ارزیابی سود و زیان خویش به دو الگوی متفاوت عمل می‌کنند و اتحادشان در قالب خانواده نیز از در هم آمیختگی کامل دو مسیر همسو ناشی نمی‌شود، بلکه از تماسهای ناپایدار و مقطعی خواستها و شکل‌گیری منافع مشترکی موقت ناشی می‌شود. یعنی بر خلاف آنچه که در بیانیه‌ی پاپ درباره‌ی عشق الاهی و انعکاسش در خانواده‌ی مقدس می‌خوانیم، خانواده‌ی تک همسره امری طبیعی و بدیهی و هماهنگ نیست، بلکه سیستمی پیچیده است که در آمیختگی دو راهبرد تکاملی متفاوت و به تعادل رسیدنِ دو نظام متمایز از ارزیابی سود و زیان پدید آمده است.

ماهیت این پیچیدگی و تنشهای درونی خانواده که خاستگاه تکاملی دارند تا همین اواخر ناشناخته بود. اما این را می‌دانستیم که به خاطر واگرایی منافع زن و مرد و راهبردهای جفت‌یابی و هم‌آغوشی متفاوتی که دارند، اصولا در کل جانوران تک همسری امری نامحتمل و ناپایدار است. از این روست که در پستانداران که بیشترین نسبت از گونه‌های تک‌همسر را در خود پرورده‌اند، تنها 3-5٪ کل گونه‌ها تک‌همسر هستند. [7] در واقع تک‌همسری در شرایطی تکامل پیدا می‌کند که توزیع جمعیت اندک و احتمال برخورد نرها و ماده‌ها پایین باشد و در نتیجه به سود هر دو جفت باشد که پس از یافتن یکدیگر با هم بمانند و در پروردن فرزندان مشارکت کنند. گونه‌های تک‌همسری که مثل انسان در جوامعی پرجمعیت زندگی کنند بسیار بسیار نادر هستند.

در میان مدلهای تکاملی‌ای که شکل‌گیری خانواده و روابط میان زن و مرد را توضیح می‌دهند، نظریه‌ای که به تازگی مورد توجه فراوان قرار گرفته، «نظریه‌ی کشمکش جنسی»[8] است که پارکر نخست سی و چند سال پیش آن را در قالب مقاله‌ای درباره‌ی حشرات پیشنهاد کرد[9] و به تازگی هم روایتی روزآمد از آن را درباره‌ی کل جانوران به دست داده است. [10] بر اساس این دیدگاه واگرایی در منافع نر و ماده باعث کشمکشی در سطح خرد می‌شود، به شکلی که هر یک از زوجها می‌کوشد جفت خود را به مسیری بکشاند که منافع خودش به بهای نادیده انگاشته شدن منافع طرف مقابل برآورده شود. پارکر در نسخه‌ی روزآمد نظریه‌اش چندین شاخص را برای ارزیابی و محک نظریه‌اش پیشنهاد کرد. آنچه که طی چند سال اخیر هیجان ایجاد کرده، آن است که پیش‌بینی‌های نظریه‌ی او با دقت چشمگیری درست از آب در می‌آیند. یکی از این پیش‌بینی‌ها آن که کشمکش بر سر منافع در خانواده‌های تک همسری به ابراز خشونت می‌انجامد و این خشونت با میزان واگرایی منافع متناسب است. دیگری آن است که ارتباط میان زن و مرد زیر فشار تکاملی کشمکش یاد شده به تکوین راهبردها و ترفندهایی تکرار شونده و جا افتاده برای استثمار جفت و سوق دادن‌اش به سوی مسیر مطلوب برای فرد می‌انجامند.

امروز داده‌های تجربی نشان می‌دهند که نظریه‌ی کشمکش جنسی به احتمال زیاد درست‌ترین تفسیر درباره‌ی تکامل خانواده‌های جانوری و به ویژه خانواده‌های تک همسری‌ انسانی است. این نظریه سرمشق نظری پژوهشگران را در سه زمینه‌ی مهم به کلی تغییر داده است. اولی، که برای پایبندان به آرای زن‌گرایان خبر خوشی محسوب نمی‌شود، آن است که تنشِ میان زوجها همیشه از تنش میان گروه‌های زنان و گروههای مردان بیشتر است. به عبارت دیگر، بر خلاف آنچه که زن‌گرایان باور دارند، کشمکش و تنش اصلی بین گروه‌های همدستِ مردان بر ضد گروههای متحد زنان بروز نمی‌کند، بلکه در سطحی خردتر بین یک زن و یک مرد نمایان می‌شود.

این که اصولا تنش بین افراد همجنس در درون دسته‌هایشان همواره از تنش دو دسته‌ی ناهمجنس بیشتر است، یکی دیگر از پیش‌بینی‌های این دیدگاه بود که تایید شده و به کرسی نشسته است. در نتیجه آنچه که زن‌گرایان جنگ بزرگ میان دو جنس می‌پنداشتند، در واقع شماری فراوان و جمع‌ناپذیر از بازیهای جنگی کوچک است که در میان زوجها جریان می‌یابد. زنان در میان خودشان و مردان در میان خودشان تنشهای رقابتی بزرگتری را دارند که از تلاش برای ارتباط جنسی با جنس مقابل بر می‌خیزد. یعنی در کل مهرِ میان دو جنس (بر خلاف برداشت زن‌گرایان) از کین میانشان بسی افزونتر است. هرچند گویا در درون خانواده‌های تک همسری شکلی تشدید شده و چشمگیر از این کین بین زن و مرد پدیدار می‌شود.

دومین تغییر نگرش مهم آن است که خشونت میان دو جنس امری تکاملی است و کژکارکرد یا انحرافی از یک الگوی نهادینه‌ی دیگر محسوب نمی‌شود. یعنی ساخت خانواده‌ی تک همسری از همان ابتدا تنشی بنیادین را در خود نهفته که به خشونت دو زوج نسبت به هم می‌انجامد. این خشونت بسته به توانایی‌های وابسته به جنس، بیشتر در زنان از جنس خشونت کلامی و در مردان از نوع خشونت بدنی است. هرچند اعمال خشونت بدنی از سوی زنان نیز اندک نیست، اما الگویش با مردان تفاوت می‌کند[11] و مشابه این امر را درباره‌ی خشونت کلامی مردانه نیز می‌توان پذیرفت.

سومین نکته آن است که بر اساس پیش‌بینی این نظریه در شرایطی که همچنان سودِ کلان تک‌همسری بر الگوهای دیگر بچربد، ساختار خانواده با وجود تنشهای درونی‌اش پایدار باقی خواهد ماند، اما در این حالت چنان که درباره‌ی سیستم‌های مشابه دیگر (مثل تکامل همزمان شکار و شکارچی در یک بوم) نیز می‌بینیم، مسابقه‌ای تسلیحاتی میان طرفهای درگیر آغاز خواهد شد. برخی از شاخصهای رفتاری و حتا کالبدشناختی وابسته به جنس شبیه آمادگی بدنی مردان برای دست یازیدن به آسیب فیزیکی و پیکرینه شدنِ میل جنسی در قالب بدن زنانه احتمالا در این بافت تکامل یافته‌اند. یعنی این نظریه بستری نو برای فهم اغواگری زنانه و خشونت مردانه به دست می‌دهد.

ساختار کشمکش جنسی

در این نوشتار از چشم‌انداز رویکردی در درون نظریه‌ی سیستمها به موضوع می‌نگریم که با نام زروان شهرت یافته است. در این دستگاه نظری چهار سطح توصیفی زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی وجود دارند که با سرواژه‌ی فراز از آن یاد می‌کنیم. در هر سطح سیستمهایی خودسازمانده و تکاملی وجود دارند که به ترتیب عبارتند از تن، شخصیت، نهاد و منش، که نسبت به سطوح دیگر استقلال رفتاری دارند، اما کارکردها و ساختارهایشان در عمق در هم تنیده شده است. هریک از این چهار سیستم برای بیشینه کردن متغیری مرکزی رفتار می‌کنند، و به بیان دیگر غایتی طبیعی را به عنوان سازمان‌دهنده‌ی بنیادین برای مدیریت رفتارشان به کار می‌گیرند. این متغیرها در سطوح فراز عبارتند بقا، لذت، قدرت و معنا که آنها را با سرواژه‌ی «قلبم» برچسب می‌زنیم. قلبم هم شاخصی پایه برای تحلیل و پیش‌بینی رفتار سیستم است و هم در عرصه‌ای فلسفی به کارِ تدوین یک دستگاه اخلاقی می‌آید و به صورت غایتی طبیعی و ارزشی عینی مبنای داوری قرار می‌گیرد. مفهوم قدرت که کلیدِ فهم کشمکش در نهادی مانند خانواده است، در چارچوب این نظریه به شکلی سیستمی بازتعریف می‌شود و در مسیرهایی پیچیده اما معلوم و تحلیل‌پذیر به جریان می‌افتد. [12]

در این چارچوب تنش بین دو زوج عبارت است از هر کرداری که بازی‌ای برنده- بازنده را رقم بزند. یعنی به بهای کاستن از قلبم جفت، قلبم خود را افزایش دهد. مهر به شرایطی مربوط می‌شود که بازی برنده-برنده‌ای در جریان باشد و شادکامی و تندرستی و توانمندی و معنای هردو سوی رابطه را افزایش دهد، گو این که این افزایش هرگز در دو سو همسان و همریخت نیست. یعنی در شرایطی که بازی برنده-برنده‌ای در جریان باشد، ارتباطی بارآور و سودمند تکامل می‌یابد و به پایداری می‌رسد و به ویژه اگر در میان دو ناهمجنس جاری شده باشد و با جذابیت جنسی همراه باشد، به مهر و عشق جنسی می‌انجامد.

باید به این نکته توجه داشت که توزیع قلبم تولید شده در جریان یک ارتباط همواره در میان بازیگران نامتقارن است. یعنی امکان این که قلبمِ زاده شده دقیقا در همگان به یک اندازه پخش شود وجود ندارد. تنها رمزگان و کدهای برشمارنده‌ی قلبم (مشهورترین‌اش پول) است که می‌تواند در حساب و کتابهای این بازیها توهم توزیعی متقارن را ایجاد کند، که تازه آن هم معمولا متقارن توزیع نمی‌شود. یعنی آن مفهوم اساطیری‌ای از عدالت که برخورداری همسان و هم‌اندازه از قلبمِ تولید شده را می‌رساند، دست نیافتنی و ناممکن است و شرطی لازم یا حتا محتمل در بازی‌های برنده-برنده نیست. در مدل زروان در مقابل مفهوم عدالت که برساخته‌ای ایدئولوژیک است، شاخص دیگری به نام دادگری تعریف می‌شود که در بازیهای برنده-برنده‌ی پایدار استیلا دارد و آن هم توزیع نامتقارنِ قلبم بر حسب سهمِ تقریبی بازیگران در تولیدِ آن است.

در هر حال، داده‌هایی که مرور کردیم نشان می‌دهد که ارتباط برنده-برنده و مهرآمیزی که انتظارش را داریم در میان زوجها وجود ندارد. در آنجا که به جای مهر کین و خشونت و دشمنی را می‌بینیم، شکلی از بازی برنده-بازنده در حال اجراست. در این بازیها یکی از دو طرف برای بالا بردن قلبم خویش می‌کوشد تا قلبم دیگری را فرو بکاهد. یعنی از دیگری به عنوان منبعی برای افزودن بر قلبم خویش بهره جوید و از تبدیل شدن به منبع مشابهی برای دیگری جلوگیری نماید. این به ظاهر الگوی عمومی‌ایست که ظهور کین در میان زوجها را رقم می‌زند. به طور خلاصه چند الگو از بازی‌های این چنینی را در لایه‌های متفاوت فراز می‌توان تشخیص داد:

نخست) در سطح زیستی: تصمیم‌گیری درباره‌ی اموری مشترک که در سطحی زیستی بر یک جنس تاثیر بیشتری می‌گذارد، همواره خاستگاه تنش محسوب می‌شده‌اند. در این شرایط هریک از دو طرف می‌کوشد تا با صرف کمترین نیرو و هزینه بیشترین سود تکاملی ممکن را به دست آورد. در چارچوب تکاملی سود نهایی تکثیر کدهای ژنتیکی و پرورده شدن فرزندانی بارور است. از این رو در سطح زیستی دو سویه از این تنشها برجستگی بیشتری دارند:

الف) بچه‌دار شدن زنان بهترین موضعی است که در آن این تنش نمایان می‌شود. بچه‌دار شدن در نهایت غایت جفتگیری و تشکیل خانواده است. با این وجود به طور سنتی خواست مردان بوده‌اند و زنان هر از چندی به خاطر مرگ و میرِ هنگام زایمان و همچنین از ریخت افتادن بدن پس از بارداری، در برابر آن مقاومت می‌کرده‌اند. این نکته چشمگیر است که در ادیان پدرسالار و عشیره‌ای سقط جنین گناهی بزرگ و جرمی نسبت به شوهر محسوب می‌شود و اغلب زنان هستند که به این گناه دست می‌یا‌زند. از ابتدای قرن بیستم با توسعه‌ی بهداشت و کاهش مرگ زنان هنگام زایمان، و در ضمن ظهور دوران کودکی و هزینه‌بر شدنِ پروردن فرزند، محور این تنش چرخیده و حالا بیشتر مردان هستند که در برابر آن مقاومت می‌ورزند، زیرا هزینه‌ی اصلی آن سلامت و بقای زن به منابع اقتصادی مرد تغییر مدار داده است. کشمکش در این سطح به متغیرهای مربوط به بقا مربوط می‌شود. از تاثیر بچه‌دار شدن بر سلامت و عمر زن گرفته تا شاخصهایی که به خوراک و پوشاک و فضای زندگی مربوط می‌شود.

ب) حادترین و تعیین کننده‌ترین شکل از کشمکش جنسی در سطح زیستی به خودِ روندِ بچه‌دار شدن مربوط می‌شود. زنی که از مردی دیگر بچه‌دار شود به همراه پدر بچه هزینه‌های پروردن فرزند را به شوهر زن تحمیل می‌کنند و بازی برنده-بازنده‌ای را با او در پیش می‌گیرند. از سوی دیگر مردی که همسر مردی دیگر را باردار می‌کند بیشتر با شوهر وی درگیر چنین بازی‌ای شده است. چون زن در نهایت فرزند خود را خواهد پرورد و از آنجا که تردیدی در انتقال ژنومش به نوزادش وجود ندارد، از سود تکاملی خویش بهره‌مند می‌شود. به این دلیل است که زنا در کل جرمی نسبت به شوهر قلمداد می‌شود و نه زن و مجازاتهایش در بافتی پدرسالارانه رمزگذاری می‌شود. ناگفته نماند که احتمال فروپاشی خانواده در اثر خیانت جنسی زن و مرد هم نامتقارن است. یعنی زنان (با بسامد حدود 70٪) تقریبا دو برابر بیشتر از مردان تمایل دارند شوهرشان را برای وصلت با فاسق‌شان ترک کنند. نسبت مشابه برای مردانی که زنشان را برای زیستن با معشوقه‌شان رها می‌کنند حدود 35٪ است. [13] دلیلش هم آن است که زن که سرمایه‌گذار اصلی بر تولید و زایش فرزند است منبع دشواریاب‌تری از منابع اقتصادی تولید شده توسط مردان محسوب می‌شود.

در میمونهایی مانند شامپانزه که تک همسر نیستند، راهِ مقابله با رقابت جنسی نرهای دیگر آن است که نرها با بسامدی زیاد با ماده‌ها هم‌آغوش شوند و یا به ایشان تجاوز کنند. نکته‌ی جالب این که در انسان هم این الگو وجود دارد. یعنی مردانی که از خیانت جنسی زنانشان خبردار یا نسبت بدان بدگمان می‌شوند، بسیار احتمال دارد که به وی تجاوز کنند. در واقع این دو یعنی خیانت جنسی زن و تجاوز و خشونت جنسی شوهر با هم نسبت مستقیم دارند. [14]

دوم) در سطح روانشناختی: ابراز سلیقه‌ها و میل‌ها و خواستهایی که در میان دو زوج ناهمسان باشد و جمع‌بستنِ همزمان‌شان ناممکن باشد، به تنش می‌انجامد. بخشی مهم از این تنشها به سلیقه‌های جنسی متفاوت زوجها باز می‌گردد. یعنی چه بسا راهبردهای کامجویی زن و مرد ناهمسان باشد و با هم جمع‌بستنی نباشد. راهبردهای دیگر دستیابی به لذت که ممکن است به اوقات فراغت یا تفریح یا متغیرهای دیگر مربوط باشد نیز در همین رده می‌گنجد. به عنوان مثال کشمکش مشهور زن و شوهر بر سر چگونه گذراندنِ اوقات فراغت و روزهای تعطیل را باید نمونه‌ای از این تنشها دانست.

سوم) در سطح جامعه‌شناختی: جدی‌ترین و مهمترین تنشها در این سطح بروز می‌کند، چون در اینجاست که افراد دیگری حضور دارند که می‌توانند جفتِ بالقوه‌ی زن یا مرد قلمداد شوند. در سطح جامعه‌شناختی بزرگترین چالش، پایدار ماندن انحصار جنسی زوجها نسبت به هم است. در شرایطی که هردو زوج امکان هم‌آغوشی با شریکهای جنسی دیگر را دارند، و ساختار روانی و بافت میلِ تکامل یافته در هردو هم خیالپردازی در این مورد را مجاز می‌دارد، پایبندی به انحصار یاد شده همواره با سرکوب میل خویش یا مبارزه با میل دیگری همراه است. در سطح اجتماعی الگوهایی عام تکامل یافته‌اند که می‌شود در جرگه‌ی دستاوردهای نبرد تسلیحاتی مورد نظر پارکر جایشان داد:

الف) غُر زدنِ شریک جنسی: عبارت است از برقراری ارتباط با کسی که پیشاپیش در رابطه‌ی تک همسره قرار گرفته و بنابراین قرار است به انحصار هم‌آغوشی پایبند باشد. داده‌های آماری نشان می‌دهند که غُر زدن امری انحرافی و استثنایی و کمیاب نیست، و بخشی از تجربه‌ی عمومی جنسی افراد محسوب می‌شود. در پیمایشی که در آمریکا انجام شده، 93٪ مردان و 86٪ زنان اعتراف کرده‌اند که در مقطعی کوشیده‌اند دوست یا همسرِ کسی را برای ارتباطی درازمدت غر بزنند. [15] به همین ترتیب 87٪ مردان و 75٪ زنان اعتراف کرده‌اند که کوشیده‌اند همین کار را برای هم‌آغوشی کوتاه مدتی به انجام برسانند. جالب است که در این آمار هم گرایش زنان به ارتباط دراز مدت و پایدارِ تامین کننده‌ی منابع و میل مردان به هم‌آغوشی دیده می‌شود. الگوی غالب هم آن است که مردانی که موقعیت اجتماعی و ثروت بیشتری دارند و زنانی که جوانتر و زیباتر هستند در غر زدن موفق‌تر عمل می‌کنند.

ب) پاییدن: راهبردی است که در مقابل غر زدن قرار می‌گیرد. هریک از زوجها برای حفظ انحصار جنسی خود بر جفت خویش، کردارها و ارتباطهای وی را با بدبینی و سختگیری مورد نظارت و قضاوت انجام می‌دهد و می‌کوشد این روابط را محدود یا مخدوش سازد. پاییدن در هر دو جنس زن و مرد دیده می‌شود، و در نظامهای اجتماعی به اشکال گوناگون رمزگذاری می‌شود و معمولا مشروع و حتا اخلاقی پنداشته می‌شود. در ایران پاییدن زنانه را حسادت و پاییدن مردانه را غیرت می‌نامند و هردو را اموری «طبیعی و به حق» قلمداد می‌کنند. در حدی که تا چندی پیش خشونتهای شدیدِ منتهی به قتل که از غیرت برخاسته باشد در خرده‌جوامع بدوی‌تر و عشیره‌ای بخشودنی و توجیه‌پذیر شمرده می‌شده است.

شکل نهادینه و افراطی این پاییدن در نهاد حرمسرا تبلور می‌یابد که بر خلاف افسانه‌پردازی‌های اروپایی به جوامع شرقی منحصر نیست و هرگز هم الگوی عام و فراگیری در کل جمعیت نبوده است. حرمسرا در واقع شکلی از پاییدن است که با قدرت سیاسی و منابع کلان اقتصادی ترکیب شده باشد. دست کم در ایران زمین ظهور و بسط حرمسرا تنها به طبقه‌ی بالای جامعه تعلق داشته که دست بر قضا زنان بزرگ‌زاده و فعال از نظر اجتماعی را در خود جای می‌داده و جزئی ناچیز از جمعیت کلی زنان کشور را در خود جای می‌داده است. گذشته از این، در ایران زمین نهادینه شدن حرمسرا با توسعه‌ی شکلی ویژه از حقوق زنانه همراه بوده که به شکلی ناسازگون مخلِ حضور اجتماعی زنان نبوده و حتا با تعبیه‌ی مجرایی بیشتر زنانه به آن دامن هم می‌زده است. با این همه حرمسرا در مقام نهادی مبتنی بر پاییدن، در نهایت شکلی از ستم را تثبیت می‌کند که با حصر آزادی‌های فردی جفت همراه است.

چهارم) در سطح فرهنگی، مهمترین روندی که به کشمکش بین زوجها می‌انجامد، شاخصهای و متغیرهای فرهنگی حاکم بر خوشایندی و دلپسندی همسر است. در خانواده‌های تک همسره که قرار است انحصاری جنسی و عاطفی بین دو زوج برقرار باشد، پیش‌داشت بدیهی اما نادرستی که هردو باید در ذهن داشته باشند آن است که جفتشان از همه‌ی جفتهای بالقوه‌ی دیگر بهتر است و کیفیتی بالاتر دارد. بدیهی است که اگر چنین نباشد، هر یک از زوجها دیر یا زود به جستجوی جفتی بهتر بر خواهد آمد. از این رو این این پیش‌فرض ضامن دوام خانواده است که «باغ مرا چه حاجت به سرو و صنوبر است/ شمشاد خانه‌پرور ما از که کمتر است»!

وقتی امکان مقایسه فراهم آید، در بافت تک‌همسره فاجعه‌ای به بار می‌آید. پیش‌داشت زندگی مشترک تک‌همسری آن است که هرکس در زندگی تنها باید با یک نفر پیوند داشته باشد. در این حالت برخورد با جفتی دلپسندتر که امکان نزدیکی به او وجود داشته باشد، خود به خود باعث می‌شود پیوند پیشین گسسته شود و پیوندی تازه شکل بگیرد. این مقایسه حتا در خانواده‌های چندهمسره هم می‌تواند ویرانگر باشد. یکی از نوه‌های فتحعلی‌شاه در سفرنامه‌اش که در دوران پیش از مشروطه نوشته شده ماجرای گفتگوی مردی به نام تیمور میرزا را با زنی فرنگی در لندن نقل کرده است. این زن به او شکایت کرد که چرا مردان ایرانی چند زن می‌گیرند. تیمور میرزا گفت که زنان ایرانی از نظر زیبایی و سواد و کارسازی از زنان انگلیسی عقب‌مانده‌‌تر هستند و زیبایی یک زن انگلیسی را با زنان بیست و پنج ساله‌ی ایرانی مقایسه کرد و گفت از آنجا که یک زن انگلیسی معادل ده زن ایرانی است، «ما ناچاریم برای تحصیل کیفیت تعداد را زیاد کنیم!» و می‌گوید اگر می‌شد یک زن انگلیسی داشته باشند، همان کافی می‌بود![16]

جدای از نگاه ابزاری ناخوشایند وی و سلیقه‌ی زیبایی‌شناسانه‌اش که جای بحث دارد، آنچه که این مرد سنتی با راستگویی چشمگیری بیانش کرده آن است که افراد در جفت خویش به دنبال کیفیت می‌گردند و این شاخص در شرایطی که جفتهای بالقوه‌ی دیگری حضور داشته باشند، مدام با کیفیت دیگران مقایسه می‌شود. در خانواده‌های تک همسر از آنجا که به طور رسمی در هر مقطع زمانی تنها یک تن می‌تواند با فرد جفت شود، این مقایسه با طرد مداوم جفتهای موجود به نفع جفتهای نوآمده همراه می‌شود که ممکن است تنها در حد نارضایتی از وفاداری به زوج اولی بروز کند یا به خیانت و جدایی منتهی شود.

شاخصهای حاکم بر تعیین کیفیت جفت در چارچوبی فرهنگی تعریف می‌شوند، هرچند که زیربنایی تکاملی دارند. یعنی زیبایی زنانه و قدرت مردانه برای تامین منابع همواره از میان یک بافتار معنایی و فرهنگی گذر می‌کند و همچون رمزگانی فرهنگی در ذهن مبنای داوری قرار می‌گیرد. از این رو کشمکش یاد شده در سطح فرهنگی قرار می‌گیرد. از سویی هم معیارهای زیبایی و شایستگی زنانه و مردانه رمزگذاری‌ای فرهنگی دارد، و هم با گسترش لایه‌ی فرهنگ و پیچیده‌تر شدن این سطح با افزایش سطح دسترسی به دیگران نیز روبرو هستیم. در یک جامعه‌ی ابتدایی گردآورنده و شکارچی شمار جفتهای بالقوه‌ای که در زیست جهانِ فرد حضور داشتند در حد انگشتان دست بودند و امکان ارتباطی مخفیانه با همه‌شان هم دور از ذهن نبود. اما در جوامع متجدد امروزین مردم در شهرهایی زندگی می‌کنند که ممکن است چند میلیون جفت بالقوه در آن حضور داشته باشند و زیر بمباران رسانه‌هایی قرار دارند که روزانه دهها جلوه‌ی نو از جفتِ دلخواه را به نمایش می‌گذارند. از این رو نارضایتی و کشمکش زیر فشار پیچیده‌تر شدن و بسط یافتن معنا پیامدی طبیعی می‌نماید.

دو تفسیر از پیوند

ارتباطهای تک همسره چه در بافت حقوقی و رسمی ازدواج انجام پذیرند و چه خارج از آن در پیوند میان مرد و زنی با تعهد انحصار جنسی شکل بگیرند، بستری پیچیده و پویا هستند که مدام با گسستها و تنشهای جوراجور دست به گریبان‌اند. این ارتباطها تنها یکی از اشکالِ پیوند در انسان محسوب می‌شوند و خطاست اگر آن را به خاطر رواج تکاملی‌اش به صورت حالت انحصاری و تنها شکلِ ممکن و موجود در نظر بگیریم.

درباره‌ی معنای ارتباط زن و مرد برداشتها و تفسیرهای بسیار متنوعی وجود دارد که در اینجا مجال پرداختن به همه‌شان وجود ندارد. از این رو تنها به دو سرِ طیفی اشاره می‌کنم که یکی از آنها همین ارتباط تک‌همسره را با تمام تنشهای درونی‌اش تقدیس می‌کند و دیگری به کلی آن را انکار می‌نماید. در میانه‌ی این دو نگره شماری فراوان از رویکردهای نظری و برداشتهای عرفی و شرعی قرار می‌گیرند که از دایره‌ی بحث ما خارج هستند.

دو قطبی یاد شده را نویسندگان گوناگون با اشکالی متفاوت صورتبندی کرده‌اند. از جمله آنتونی گیدنز در کتاب دگردیسی صمیمیت[17] این دو را به ترتیب صمیمیتِ اعتیادگونه و صمیمیتِ سیال نامیده است. چنان که در نوشتاری قدیمی نشان‌ داده‌ام، [18] دو قطبی یاد شده در آثار سایر جامعه‌شناسان نیز یافت می‌شود و در مدلهای نظری گوناگون به تقابل این دو شکلِ متفاوت از پیوند مهرآمیز زن و مرد اشاره‌های فراوانی رفته است که در این میان کتاب «عشق همچون شور» از لومان اهمیت بیشتری دارد، چون از پیش‌داشتهایی سیستمی آغاز کرده که به بحث من در اینجا نزدیک است و در نهایت با روشی کمابیش پساساختارگرا این دوقطبی را در زمینه‌ای من‌زدوده و خالی از سوژه‌ی خودمختار بازتعریف کرده است.[19]

در یک سر دوقطبی مورد نظرمان همان نگرشی قرار دارد که خانواده‌ی تک همسری را با تمام مخاطراتش به عنوان تنها شکلِ درست و کارآمد از پیوند زن و مرد قلمداد می‌کند. این نگرش پیچیدگی‌های یاد شده را نادیده می‌انگارد، اما غایت طبیعی و هدف زیست‌شناسانه‌ی پیوند زن و مرد یعنی بارآوری و بچه‌زایی را می‌پذیرد و آن را معیار پایه‌ی کامیابی یا شکست یک پیوند مهرآمیز در نظر می‌گیرد. تصویر رمانتیک و ساده‌لوحانه‌ای که هسته‌ی مرکزی روایتش از یک قصه‌ی شوخی‌آمیز افلاطون در رساله‌ی مهمانی برخاسته، تنها پوششی برای پنهان کردن پیچیدگی پیوند یاد شده است. این نگره را دیدگاه عشق رمانتیک می‌نامم.

بر اساس این روایت هر مرد و هر زن نیمه‌ای گمشده دارد و آن را در قالب دلداری خواهد یافت و بعد هم به خوبی و خوشی تا ابد با هم زندگی خواهند کرد و فرزندان بسیار خواهند زاد. نهادهای اجتماعی گوناگون این شکل از پیوند زن و مرد را آرمانی و بهینه پنداشته‌اند و این را از بیانیه‌های پاپ و توضیح‌المسائل‌های فقهی می‌توان دید، تا کارتون‌های هالیوودی که لزوما در پایان آن قهرمانان زن و مردِ داستان با هم ازدواج می‌کنند، حال این که قهرمانان یک جفت فیل یا ببر دندان خنجری باشند یا یک زوج غول مردابی مثل شرک و فیونا، تغییری در اصل قضیه ایجاد نمی‌کند.

بنابراین در نخستین گام برای تحلیل الگوهای حاکم بر پیوند زن و مرد، باید به قالب عمومی و جهانی فراگیری بنگریم که بیشترین رواج و رسمیت را دارد و از اقتداری هنجارین و سلطه‌ای هژمونیک برخوردار است. پیش‌داشتها و پیامدهای این الگوی فهم روابط زن و مرد چنین است:

الف) هم زن و هم مرد موجودی ناقص و ناتمام است که باید مکمل و نیمه‌ی گمشده‌ی خویش را در میان جنس مخالف بیابد. مجموعه‌ای از چارچوبها و روایتهای اساطیری وجود دارد که تاکید می‌کند تقدیر و سرنوشت و خواست نیروهای برتر پیشاپیش جفتِ مناسب هرکس را انتخاب کرده و تنها باید وی را جست و بقیه‌ی کارها خود به خود درست می‌شود. این الگویی است که به خصوص قالب عمومی روایت در فیلم‌های هندی را بر می‌سازد.

ب) بعد از پیوند میان زن و مردی که مکمل همدیگر هستند، ارتباطی بنیاد می‌شود که تنها بر مهر استوار شده و کین در آن جز همچون حالتی استثنایی و بیمارگون راه ندارد. از این رو پیروان این دیدگاه تمایل به نادیده انگاشتن، تحمل کردن، یا تحریف کردنِ کین بین زن و مرد دارند و آن را به چیزهایی دیگر از جمله بیماری و ضعف (معمولا در جنس زن) یا حسد عاشقانه تحویل می‌کنند. یعنی با تحریف و بار کردن معناهایی ساختگی به بیماریها و تنشهایی که زاینده‌ی کین است، آن را می‌آرایند و دلپذیر می‌نمایند.

پ) ارتباط مهرآمیز زن و مرد باید لزوما به تشکیل خانواده و تولد فرزند بینجامد. از این رو در شرایطی که اختلافی یا کینی بین زن و مرد بروز کند، اندرزگویانی که در این چارچوب می‌اندیشند نابخردانه بچه‌دار شدن را به صورت راه حلی برای رفع تنش پیشنهاد می‌کنند، بی‌آن که به احتمالِ پرورده شدنِ پرآسیبِ فرزندی ناخواسته در محیطی پرکین بیندیشند.

ت) پیوند زن و مرد امری است که با انحصار جنسی، مالکیتِ دیگری، حصربندی روابط اجتماعی، محدود ساختن دوسویه‌ی آزادی‌های شخصی، و از میان رفتن اراده‌ی مستقلِ زن و مرد و عزل شدن‌شان از مقام کنشگری منفرد همراه است. این موقعیت که از نظر فلسفی به خاطر ویرانی آزادی انسانی سرزنش‌آمیز و از منظر روانشناختی به خاطر رنجها و ناکامی‌هایش رقت‌برانگیز است، با روایتها و گفتمانهایی تزیین شده و شکیبایی و تحمل کردن‌اش نوعی ریاضتِ اخلاقی نیک پنداشته می‌شود.

در مقابل این دیدگاه، رویکرد دیگری وجود دارد که در قطب مقابل این پیش‌داشتها قرار می‌گیرد و صورتبندی و رواجش به نسبت جدید است، هرچند روایتهایی از آن را در منابع باستانی می‌توان یافت و به ویژه در ایران زمین که غنی‌ترین خزانه‌ی فرهنگی درباره‌ی عشق و مهر را تولید کرده، نسخه‌هایی روشن و شفاف از آن را می‌بینیم. این دیدگاه نهاد خانواده‌ی تک همسری را نهادی سرکوبگر و ناکارمد می‌بیند، به انحصار جنسی و تک‌همسری باور ندارد، و معمولا در منابع معاصر از آن با تعبیرهایی مانند «عشق آزاد»[20] یا «عاشقی چندگانه»[21] اشاره می‌رود، و من در اینجا آن را نگره‌ی مهرورزی آزاد می‌نامم. پیش‌داشتها و پیامدهای این نگرش را در چارچوبی سیستمی می‌توان چنین جمع‌بندی کرد:

الف) هر انسان به خودی خود موجودی کامل است و چه زن باشد و چه مرد ماهیتی ناقص و نیمه‌کاره ندارد که لزومی داشته باشد با چسبیدن به دیگری تکمیل شود. زن و مرد با به اشتراک گذاشتن تفاوتها و تشدید شباهتهای میان خویش امکانِ خودشناسی عمیقتر و رشد و بالیدن شخصیتِ خویش و دیگری را فراهم می‌آورند، اما در این مسیر هم هریک به راه خود می‌رود و وابستگی‌ای میان‌شان وجود ندارد.

ب) پیوند میان زن و مرد خوشه‌ای پیچیده و پربار از روابط را ایجاد می‌کند که ممکن است هر نوع عاطفه و هیجانی در آن تولید شود. یعنی تضمینی وجود ندارد که کشش جنسی یا تعهد دوطرفه به فرزندزایی لزوما مهر ایجاد کند و از کین پیشگیری نماید. ارتباط زن و مرد در دایره‌ای وسیع از امکانها گردش می‌کند که همه‌شان هم طبیعی و معمول و به یک اندازه «اصیل» هستند و بسته به مدیریت و انتخاب دو طرف است که پیوند در اقلیم مهر یا چاهسار کین مستقر می‌شود.

پ) پیوند مهرآمیز میان زن و مرد لزوما به معنای ازدواج کردن یا بچه‌دار شدن یا حتا تماس جنسی نیست. طیفی وسیع و بسیار متنوع از روابط میان زن و مرد می‌تواند خارج از قالب خانواده و فارغ از میل به زادآوری وجود داشته باشد که در همه‌شان هم مهر محور قرار بگیرد. به عبارت دیگر در این دیدگاه میل جنسی و هم‌آغوشی و مهر و عشق و تاسیس نهاد خانواده اموری مستقل و بی‌ربط به هم دانسته می‌شوند که همنشینی و مترادف واقع شدن‌شان محصول ترفندی سیاسی و ساز و کاری هنجارسازانه و سرکوبگرانه است، نه توسعه‌ی طبیعی یک مفهوم اندام‌وار. ساخت خانواده‌ هم امری ثابت و تغییرناپذیر نیست، بلکه الگویی سیال و منعطف از روابط است که می‌تواند در قالب مرسومِ تک‌همسره یا الگوهای چندزنی و چندشوهری (بسته به موقعیتهای اقلیمی و اجتماعی) تعریف شود. هیچ شکلی از خانواده طبیعی‌تر یا بدیهی‌تر یا درست‌تر از باقی نیست و همه را باید بر مبنای پایداری و کارآیی و دستاوردهایی که از جنس لذت و قدرت و معنا و بقا به بار می‌آورد ارزیابی کرد.

ت) زن و مرد پیش و بیش از آن که جفتی برای دیگری باشند، افرادی خودمختار و آزاد و خودمدار هستند و هرچه که این ویژگی‌شان را مخدوش کند، ارزشهای انسانی‌ پایه‌شان را خواهد فرسود. از این رو پیوند مهرآمیز زن و مرد حتا اگر به ازدواج و بچه‌دار شدن هم بینجامد، باید با رعایت آزادی مطلق دو طرف انجام پذیرد. همیاری و همراهی میان زن و مرد تنها به عرصه‌هایی مربوط می‌شود که در نقاطی که هردو درباره‌اش توافق دارند انتخاب شده باشد.

درباره‌ی این دو قطبی و برداشتهایی که میانه‌شان قرار می‌گیرند، کتابها و مقاله‌های فراوان نوشته شده که پرداختن به آنها نوشتاری مستقل را می‌طلبد. هرچند تمام این مدلهای نظری ارجمند و روشنگر هستند، اما دریغ است اگر اینجا به شعری از سعدی اشاره نکنم که هردوی این دیدگاه‌ها را قرنها پیشتر از گیدنز و لومان در قالبی بسیار سرراست‌تر به خوبی صورتبندی کرده است. این شعر مثنوی‌ایست بلند که در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان سروده شده و در آن ردپای دو شکل از ارتباط دلدار و دلداده را می‌بینیم. یکی بر همان خودخوار پنداری و بزرگداشت رنج و غم و غصه‌ی هجران استوار شده که در واقع شکلی تزیین شده از کین است، و دیگری ارتباط آزادانه و سرخوشانه‌ی دلدار و دلداده در مقام دو موجود مستقل و خودمختار را شامل می‌شود. شگفت آن که سعدی در نیمه‌ی نخست آن از مهرورزی آزاد دفاع کرده و عشق کلاسیک را از آن زاویه فرو کوبیده است، اما از نیمه شعر به بعد ناگهان تغییر موضع می‌دهد و گویی به یاد می‌آورد که به عنوان شاعر مدیحه‌سرا وظیفه‌ی رسمی‌اش دفاع از همان عشق کلاسیم است. یعنی این مثنوی زیبا صورتبندی سنتی و کهنترِ هردو سویه‌ی این دوقطبی را در ایران به دست می‌دهد. نخست به قطبِ دوم بنگریم که سرآغاز مثنوی است و مهرورزی آزاد و مبتنی بر تشخص و خودمختاری هر دو سو را نشان می‌دهد:

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار          که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار

همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید          از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار

نه در جهان گل رویی و سبزه‌ی زنخیست          درختها همه سبزند و بوستان گلزار

چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟          چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار

ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین          به دام دل چه فرومانده‌ای چو بوتیمار؟

زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن          که ساکنست نه مانند آسمان دوار

گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید          ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار

مخالط همه کس باش تا بخندی خوش          نه پای‌بند یکی کز غمش بگریی زار

به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی          به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار

مثال اسب الاغند مردم سفری          نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار

کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟          کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟

چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند          چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟

خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست          چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار

وگر به بند بلای کسی گرفتاری          گناه تست که بر خود گرفته‌ای دشوار

مرا که میوه‌ی شیرین به دست می‌افتد          چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟

چه لازمست یکی شادمان و من غمگین          یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟

مثال گردن آزادگان و چنبر عشق          همان مثال پیاده‌ست در کمند سوار

مرا رفیقی باید که بار برگیرد          نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار

اگر به شرط وفا دوستی به جای آورد          وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار

کسی از غم و تیمار من نیندیشد          چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟

. . . به راحت نفسی رنج پایدار مجوی          شب شراب نیرزد به بامداد خمار

به اول همه کاری تأمل اولیتر بکن          وگرنه پشیمان شوی به آخر کار

میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن          چه پیش خلق به خدمت چه پیش بت زنار

زمام عقل به دست هوای نفس مده          که گرد عشق نگردند مردم هشیار

من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمت          ز ریسمان متنفر بود گزیده‌ی مار

طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیک          به گوش عشق موافق نیاید این گفتار

بعد ناگهان گویی نهیب هنجارهای اجتماعی یا آزرم وزیر او را به خود می‌آورد و ناگهان پوزش می‌طلبد و این بار قطب نخست را که با حصر آزادی و پایبندی به دیگری همراه است صورتبندی می‌کند و جالب آن که در این بخش مدام از قاضی و فقیه و مراجع رسمی رسمیت‌ دهنده به پیوند سخن به میان می‌آورد:

که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی          هزار نوبت از این رای باطل استغفار

حقوق صحبتم آویخت دست در دامن          که حسن عهد فراموش کردی از غدار

نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان          مکن کز اهل مروت نیاید این کردار

کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟          کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟

فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید          کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟

هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت          روا بود که تحمل کند جفای هزار

. . . نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن          که خود ز دوست مصور نمی‌شود آزار

دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت          که قاضی از پس اقرار نشنود انکار

ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق          همه سفینه‌ی در می‌رود به دریا بار

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل          به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار

مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی          که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار. . .

کالبدشناسی کین

چنین می‌نماید که سیطره‌ی هنجارینِ برداشتی نخست که پیوند مهرآمیز را در اتصال با خانواده‌ی تک‌همسره تعریف می‌کند، خاستگاه تداوم اختلالها و تشدید کشمکشهایی باشد که شرحش گذشت. در این نکته که بخش عمده‌ی پیوندهای میان زن و مرد با محور کشش جنسی و شکلی از مهر آغاز می‌شود تردیدی وجود ندارد، و باز در صحت داده‌هایی که خشونت و کینِ فراوان را در درون ارتباط تک‌همسره نمایش می‌دهند نیز شکی نیست. از این رو اگر بخواهیم نگاهی آسیب‌شناسانه به ارتباط صمیمی زن و مرد داشته باشیم، باید به مسیری و روندی بنگریم که آن پیوند خوشایند و نیکوی نخستین را به ارتباطی پرتنش و انباشته از کشمکش تبدیل می‌کند. این مسخ شدنِ مهر و جایگزین شدن‌اش با کین به ظاهر در دل نهاد خانواده‌ی تک همسره یا رونوشت‌های کمتر رسمی‌اش (مثل پیوند عاشقانه اما متعهدانه و انحصاری زن و مرد خارج از دایره‌ی ازدواج) تحقق می‌یابد.

چنین می‌نماید که ایمان به پیش‌داشتهای عشق رمانتیک و پایبندی به هنجارها و قواعد وضع شده در دل خانواده‌ی تک‌همسره مهمترین عاملی است که ظهور و تداوم کین در روابط زن و مرد را رقم می‌زند. هسته‌ی مرکزی آسیبی که شاهدش هستیم از غفلت از تنشها و کشمکشهایی بر می‌خیزد که با ریشه‌های تکاملی عمیق‌اش در هر نوع پیوندی وجود دارد، و اگر نادیده انگاشته شوند و پیوسته مورد مشاهده و ارزیابی و مدیریت قرار نگیرند، به گذار از مهر به کین می‌انجامند.

به عبارت دیگر، ساده‌لوحی و تخت و مسطح پنداشتن پیوند و ناآگاهی از تنشهایی که در این میان رخ می‌نماید، یا تحریف کردن‌شان باعث می‌شود هر دو سوی ارتباط به جای فهم تنش و رویارویی و سازگاری با آن، از آن بگریزند و تلنباری از کشمکشهای حل ناشده و تکرار شونده را در فضای صمیمانه‌ی خویش خلق کنند و بپرورند و این همان است که دیر یا زود بازی‌های برنده- بازنده را به بازی‌های برنده-برنده‌ی آغازین چیره می‌سازد و مهر را از میان می‌برد و کین را جایگزین آن می‌سازد.

تنشِ ارتباط زن و مرد، یعنی تنشی که از پیوند مهرآمیز این دو بر می‌خیزد، مثل همه‌ی تنشهای دیگر امری قاطع و جاری و حاضر و همیشگی است. هیچ سیستم پیچیده‌ای فارغ از تنش وجود ندارد و این تنشها به خودی خود خوب یا بد نیستند، بلکه بسته به این که مدیریت شوند یا نشوند، به سازگاری با تنش یا گریز از آن می‌انجامند و قلبم را می‌افزایند یا می‌کاهند. چنان که کوشیده‌ام در این نوشتار نشان دهم، بخش بزرگی از این تنشها زیربنای تکاملی و زیست‌شناختی هستند و چیزهایی عارضی و موضعی نیستند که بتوان نادیده‌شان گرفت یا به ناپدید شدنِ خود به خودی‌شان دل بست. الگوی غالبی که متاسفانه در پیوندهای میان زنان و مردان کشورمان دیده می‌شود و در سطحی جهانی هم نمایان است، نادانی درباره‌ی این مبانی و در نتیجه توجه نکردن به آن تنشهاست و این همان است که به انباشت تدریجی رنج و پوچی و ضعف و ناتندرستی می‌انجامد و پیوند مهرآمیز نخستین را که با پشتوانه‌ی میل جنسی و شوقِ همنشینی آغازین‌اش امری لذت‌بخش و بالنده بود، به دردی مزمن و زخمی ناسور بدل می‌سازد.

نتیجه‌گیری

ارزش تحلیل تکاملی و داده‌های میان‌رشته‌ای در آنجاست که نسبیت حاکم بر خوشه‌هایی از نظریه‌پردازی علوم انسانی را از میان می‌برد و معیاری عینی و رسیدگی‌پذیر برای داوری میان نظریه‌ها به دست می‌دهد. هنوز نظریه‌پردازان و نویسندگانی که از این رویکرد میان‌رشته‌ای و دستاوردهای علوم سختگیرانه‌ی تجربی بی‌خبر یا نسبت به آن بی‌توجهند، با کشمکش و جدل بر سر مفاهیم و آرایی سرگرم‌اند که با کمی تدقیق و روشن‌سازی به صورت پرسشی تجربی و رسیدگی‌پذیر در می‌آید و می‌توان با روشهایی متفاوت از گمانه‌زنی صرف درباره‌شان داوری کرد.

نمونه‌ای از این آرا، پافشاری بر سر برداشتهایی زن انگارانه‌ایست که به روشنی با داده‌های تجربی و داشته‌های تکاملی در تعارض است و پیش‌‌بینی‌هایش با رسیدگی تجربی و آزمودن ابطال می‌شود. نمونه‌ی دیگر، مفهوم عشق رمانتیک است که سیطره‌ای ایدئولوژیک پیدا کرده و همچون آغازگاهی بدیهی و طبیعی برای مفهوم پیوند در نظر گرفته می‌شود. برای ارزیابی پیش‌داشتهایی که این مفهوم را برساخته است، نخست باید به سه داده‌ی مستند علمی اشاره کرد که معمولا از شدت بداهت نادیده انگاشته می‌شود:

نخست آن که در گونه‌ی انسان از همان ابتدای کار، هم‌آغوشی و کامجویی جنسی به صورت فرآیندی مستقل از تولید مثل و بچه‌دار شدن در آمده است. این الگو علاوه بر انسان در شامپانزه‌ی کوتوله (بونوبو) هم دیده می‌شود و در این گونه که نزدیکترین ساخت ژنتیکی به انسان را دارد نیز ساختهای اجتماعی مشابهی را پدید می‌آورد. اصولا ظهور خانواده‌ی تک همسره و سازمان یافتگی نظم اجتماعی در انسان با این تفکیکِ هم‌آغوشی و کامجویی از بارداری و بچه‌زایی همراه بوده است. جیرد دایموند یکی از نخستین کسانی است که ساز و کارهای این ماجرا را در کتاب مشهورش شرح داده است و نیکوست که علاقمندان به کتاب زیبای او نگاهی بیندازند. [22]

دوم آن که شکل‌گیری و ثبات خانواده‌ی تک همسره به شرایط اقتصادی خاصی وابسته بوده که تقریبا در سراسر دوران عمر گونه‌ی بشر بر سبک زندگی انسانها چیره بوده است. هم در الگوی گردآوری-شکار و هم در زندگی کشاورزانه و کوچگردانه یک زن یا یک مرد به تنهایی از پس بزرگ کردن بچه بر نمی‌آیند و از این رو خانواده‌هایی ضرورت یافته است که همکاری هردو را در این مسیر ساماندهی کند. ضرورت اقتصادی یاد شده در دوران کنونی و بعد از مدرن شدن ساز و کارهای تولید از میان رفته است. یعنی در حال حاضر فشار اقتصادی مهمی که کلید ثبات خانواده‌های تک‌همسره بود از میان رفته است و عاملی که فضای حالت سیستم را چروکیده می‌کرد و به الگوهای دیگرِ پیوند مجال بروز نمی‌داد، غایب است. ناپایدار شدن خانواده‌ی هسته‌ای و بالا رفتن بسامد خروج از قواعد و قیدهای این قالب نیز از همین جا برخاسته است.

سوم آن که از همان ابتدای کار تا حدودی، و در هزاره‌های اخیر با شتابی بیشتر، غایتی فراتر از تولید مثل در سطوح روانشناختی، اجتماعی و فرهنگی در انسان تکامل یافته است. یعنی آدمیان از معدود جانورانی هستند که به خاطر دارا بودن مغز بسیار پیچیده می‌توانند غایتی متفاوت و حتا ناسازگار با تولید مثل را بخواهند. یعنی بیشینه شدنِ قلبم در انسان لزوما با تولید مثل (که غایت تکاملی و زیستی انسان در مقام جانوری زایاست) هم‌عنان نیست و چه بسا که با آن ناسازگار هم باشد. یعنی بیشینه کردن قدرت، لذت، معنا و حتا بقا و تندرستی در بسیاری از موارد با بچه‌دار شدن تقابل پیدا می‌کند.

نتیجه‌‌ای که از این سه حقیقت حاصل می‌آید آن است که پیش‌فرضِ بنیادین عشق رمانتیک که درهم‌تنیدگی پیوند (کامجویی جنسی) ، تولید مثل و خانواده باشد، نادرست است. این پیش‌داشت رسیدگی‌پذیر است و اگر با شواهد تاریخی و رفتارشناختی و جامعه‌شناختی محک بخورد، ابطال می‌شود. با توجه به نادرست بودن خشتِ نخستینِ مفهوم عشق رمانتیک است که می‌توان الگوهای کینِ برخاسته از پیوند را تحلیل کرد و نشان داد که چطور تنشهای ناشی از واگرایی منافع دو زوج، چندان تشدید می‌کنند که مهرِ آغازین را در هیاهوی بازیهای برنده-بازنده غرقه می‌سازند و کین را به جای آن می‌نشانند.

پیوند میان زن و مرد مهمترین گرانیگاهی است که مهر در شورانگیزترین شکل در آن زاده می‌شود و می‌بالد و گسترش می‌یابد. در صورتی که این هسته‌ی مرکزی سست و ابتر و فرسوده شود، سرچشمه‌ی اصلی زایش مهر در نظام اجتماعی دستخوش تباهی و افسردگی می‌شود و نتیجه فروپاشی نظمهای سودمند و کارساز است و رواج خشونت و نابخردی. در میانه‌ی دوقطبی مهر و کین جایگاهی تهی وجود ندارد و مهر در آن هنگام که فرو بریزد جایگاه خویش را به کین خواهد داد. در نهادهای مبتنی بر پیوند که رسمی‌ترین‌شان خانواده‌ی تک همسره است، نادیده انگاشتن حقایقی تکاملی، غفلت از ارج و ارزشِ انسانِ خودمختارِ خوداندیش را به دنبال می‌آورد و این یک خود به تحریف شدگی و نامفهوم ماندنِ تنشهای بنیادینِ نهفته در پیوند دامن می‌زند. در این حالت پیوندی که با مهر آغاز شده بود و قرار بود قرارگاه ارتباطی برنده-برنده باشد و تندرستی و شادکامی و توانمندی و معنا تولید کند، کم کم به کین آلوده می‌شود و رنج و بیماری و ناتوانی و پوچی می‌زاید. دیگری که در بنیاد موجودی مستقل و خودمختار و آزاد است و به همین دلیل هم ابتدا به ساکن لایق مهرورزی است، به تدریج تا مرتبه‌ی منبعی برای دستیابی به قلبمِ شخصی فرو کاسته می‌شود و مورد استثمار و بهره‌کشی قرار می‌گیرد. خشونتی که گاه در قالب رفتارهای نمایانِ زیانکارانه در رسانه‌ها بازتاب می‌یابد، تنها جرقه‌هایی است که از این آتش نهفته زیر خاکسترِ نادانی و کژفهمی تراوش می‌کند.

بیماری‌ای که پیوند زن و مرد را در گونه‌ی انسان رنجور ساخته، امری وابسته به یک جامعه یا برش تاریخی خاص نیست، بلکه از واگرایی منافع، ناپایداری منابع و ناهمسازی میل‌هایی ناشی می‌شود که خود شالوده‌ی پیوند را بر می‌سازند. یعنی اینجا با تنشی بنیادین و مرکزی روبرو هستیم، نه امری زودگذر و فرعی. ساختار پیوند در شکل کنونی با غلبه‌ی آماری کین بر مهر همراه است و از این رو به اختلالی تکاملی شباهت دارد که زیر فشار هنجارهای اجتماعی نهادینه شده باشد. بازگرداندن پیوند به وضعیتی پایدار و درست، یعنی بدل ساختن‌اش به جایگاهی که از بازی‌های برنده- بازنده پاکیزه باشد و مهر را نگاهبانی کند و قلبم را بیفزاید، کاری خلاقانه است که به کوشش و خوداندیشی نیاز دارد و زیربنای آن تفکیک کردن سویه‌های متفاوت ارتباط (مهرورزی، کامجویی جنسی، شراکت اقتصادی، زایش و پرورش کودک) است، که به غلط با درهم فرو رفته و هم‌ذات و همنشین پنداشته شده‌اند.

بازسازی پیوند و پاییدن مهر در آن با بازاندیشی درباره‌ی ارتباط انسانی مهرآمیز ممکن می‌شود. شیوه‌ای از بازاندیشی نظام‌مند و ساختار یافته در این میان مورد نیاز است که شاخصها و غایتهای حاکم بر کردارها (قلبم) در نظر داشته باشد، سودها و میل‌های برخاسته از آنها را در افراد گوناگون بنگرد، و تنشهای زاده شده در اثر برخورد این منافع را دریابد و فهم کند. تنها در این صورت و در سایه‌ی ارج نهادن به آزادی و خودمختاری و تمامیت هریک از طرفهای آفریننده‌ی پیوند است که این اختلال نهادینه شده‌ی تکاملی که تنها به ضرب و زورِ زادآوری و تولید نسل تداوم یافته، به الگویی زایا و بارور از تشدید دو جانبه‌ی قدرت و لذت و بقا و معنا دگردیسی خواهد یافت.

 

کتابنامه

رضاقلی میرزا، سفرنامه‌ی رضا قلی میرزا، به کوشش: اصغر فرمانفرمائی قاجار، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۴۶.

موریس، دزموند، باغ وحش انسانی، ترجمه‌ی عبدالحسین وهابزاده، تهران، ۱۳۶۴.

وکیلی، شروین، دگردیسی صمیمیت، کتاب ماه علوم اجتماعی، سال ۷، شماره ۸-۹، تیر ۱۳۸۳.

وکیلی، شروین، نظریه‌ی قدرت، نشر شورآفرین، ۱۳۸۹.

Buss, D. M. and Duntley, J. D. Intimate partner violence in evolutionary perspective, In: The Evolution of Violence, Eds. T. K. Schackelford and R. D. Hansen, Springer, 2014.

Carney, M. , Buttell, F. and Dutton, D. Women who perpetuate intimate partner violence: A review of the Literature with recommendations for treatment, Aggressive Violent Behavior, No. 12, 2007.

Diamond, J. The rise and fall of the third chimpanzee, Vintage press, 1991.

Giddens, A. Transformation of intimacy, Polity Press, 1992.

Glass, S. P. and Wright, T. L. Sex differences in type of extramarital involvement and marital dissatisfaction, Sex Roles, No. 12, 1985.

Goetz, A. T. and Schakelford, T. K. sexual coercion and forced in-pair copulation as sperm competition tactics in humans, Human Nature, No. 17, 2006.

Luhmann, N. Love as passion, Routledge, 1995.

Parker, G. Sexual selection and sexual conflict, In: sexual selection and reproductive competition among insects, eds. M. S. Blum and A. N. Blum, Academic Press, 1979.

Parker, G. Sexual selection over mating and fertilization: an overview, Philosophical Transactions of the Royal Society, No. 361, 2006.

Schmitt, D. P. and Buss, D. M. Human mate poaching: tactics and temptations for infiltrating existing mateships, Journal of Personality and Social Psychology, No. 80, 2001.

 

 

  1. Buss and Duntley, 2014: 2.
  2. Buss and Duntley, 2014: 2.
  3. موریس، 1364.
  4. Keeley, 2014: 23-33.
  5. Feminist
  6. Diamond, 1991.
  7. Buss and Duntley, 2014: 2.
  8. Sexual Conflict Theory
  9. Parker, 1979: 123-166.
  10. Parker, 2006: 235-259.
  11. Carney, Buttell and Dutton, 2007: 108-115.
  12. برای تحلیلی جامع در این زمینه بنگرید به: وکیلی، 1389.
  13. Galss and Wright, 1985: 1101-1119.
  14. Goetz and Shackelford, 2006: 265-282.
  15. Schmitt and Buss, 2001: 894-917.
  16. رضاقلی میرزا، 1346: 709.
  17. Giddens, 1992.
  18. وکیلی، 1383.
  19. Giddens,1992: 94,95.
  20. Free Love
  21. Polyamory
  22. Diamond, 1991.

 

 

ادامه مطلب: ساختارشناسی جوکهای پارسی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب