مهر، ایثار و شکست تقارن

مهر، ایثار و شکست تقارن

۱۳۹۴/۱۰/۲۹

برای دوستان مهربانم امیرحسین فصیحی و کسرا تهرانی،

با شادباش چهلمین زادروز امیرحسین گرامی

 

مهر را در ایران باستان ایزدی رازورز و رازآموز می‌دانستند که تنها مغانی رازآشنا به آیین و کیش او دسترسی دارند و تنها با سیر و سلوکی پر رمز و راز چیرگی بر معنای نهفته در راه او ممکن می‌گشت. گویا ایرانیان دورانهای دیرینه چیزی کلیدی را درباره‌ی مهر دریافته بوده باشند، که ایزدِ نماینده‌اش را چنین پرابهام و معماگونه تصویر می‌کرده‌اند.

به راستی مهر چیست؟ چگونه مهر میان دو تن پدید می‌آید؟ با چه ساز و کاری می‌بالد و می‌تراود و گسترش می‌یابد؟ در چه شرایطی پایدار می‌ماند و چگونه است که گاه از میان می‌رود؟ آیا مهر همان ایثار است؟ آیا با عشقی که یکسره و یکسویه باشد همسان است؟ آیا این تصور درست است که مهر به بازی‌های فداکارانه‌ی بازنده/ برنده می‌انجامد؟ چه نوع ارتباطهایی در میان مردمان است که مهر را تشدید و تثبیت می‌کند و کجاست که مهر سست می‌گردد و درهم می‌شکند؟ آیا چهار متغیر قلبم (قدرت/ لذت/ بقا/ معنا) که در دیدگاه سیستمی زروان شالوده‌ی تمام کردارها و روندها به شمار می‌آید، چندان توانمند و کارساز هست که مسیرهای مه‌گرفته و پرابهام تاخت و تاز مهر را نیز روشن سازد و نقشه‌اش را به دست دهد؟ آیا ساز و کاری عقلانی و مدلی روشن و شفاف درباره‌ی سیر تکامل مهر می‌توان برساخت؟ یا این که به راستی باید در قالبی اساطیری او را به ایزدی رازورز منسوب دانست و لب از گفتار درباره‌اش فرو بست؟

نخست: آیا ممکن است مهر با بازی‌های بازنده/ برنده همراه باشد؟ مگر نه این که ایثار و فداکاری‌های منتهی به کاهش قلبمِ خویشتن نمود نمایان مهر به شمار می‌آید؟ پس چرا در دیدگاه زروان این تاکید هست که مهر همواره با بازی‌های برنده/ برنده همراه است؟

مهر ایثار نیست و ایثار بر خلاف آنچه که می‌گویند، حسی عاشقانه و محبت‌آمیز نیست که به بازی بازنده/ برنده بینجامد. مشهورترین نمودِ مهر و عشق که آن را به بازی‌هایی از این دست منسوب می‌کنند، مهر مادری است که انگار آشکارا با زیان مادر به سود فرزند همراه است. با این همه یکی انگاشتن مهر و مهر مادری و تحویل کردن یکی به دیگری نادرست است. در واقع چنین می‌نماید که مهر مادری شکلی بسیار کهن و بسیار ریشه‌ای از پدیداری تکاملی باشد که تنها در سطوح بالاترِ پیچیدگی می‌بالد و به مهرِ راستین تبدیل می‌شود. از سوی دیگر، خودِ مهر مادری که ریشه و هسته‌ی مرکزی مهر است نیز به ناروا به بازی‌های ایثارگرانه‌ی بازنده/ برنده فرو کاسته شده است.

عشقِ آمیخته با خودباختگی و شیفتگی، یا مهرِ سوزان و ایثارگرانه‌ای که گاه در مادران نمود عیانش را می‌بینیم، نماینده‌ی مناسبی برای مهر نیست و تنها صورتی به نسبت ساده، پیش‌تنیده و خودکار از آن را نشان می‌دهد. در میان این نمونه‌ها مهر مادری فراگیرترین و آشناترین صورتِ محبت است که از سویی ستودنی و ارجمند و ضروری است و از سوی دیگر اغلب با نادیده انگاشتن خویشتن به سود دیگری و تحمل رنج برای اهدای لذت به دیگری همراه است. رسم است که مهر مادرانه را عالی‌ترین و خالص‌ترین شکل از مهر بدانند و صورتهای دیگر مهر و محبت را به مهر مادرانه تحویل کنند و آن را مشتقی یا صورتی دگردیسی یافته از آن در نظر بگیرند. این برداشت به نظرم نادرست است. مهر مادرانه صورتی از مهر است که به یک ارتباط زیست‌شناختیِ ویژه در میان نسل قبل و بعد منحصر است. یعنی مهر مادرانه که همواره با ایثار و بازیهای بازنده/ برنده در سطح روانشناختی همراه است، پدیداری است که توسط رانه‌های روانشناختی اجبارآمیز و مدارهای پیش‌تنیده‌ی عصبی و ساز و کارهای تکاملی زیست‌شناختی برنامه‌ریزی شده و در پیوندی نمایان با سطح زیستی در قالبی گریزناپذیر اجرا می‌شود. مهر مادرانه و مشتقهای دیگر آن که به محبت و همدلی میان اعضای یک خانواده مربوط می‌شود، نرم‌افزاری است که از انتخاب خویشاوندی[1] برخاسته و نسخه‌ای روانشناختی از یک ساز و کار بسیار دیرینه‌ی زیست‌شناختی است.

محاسبه‌ی سود و زیانی که مهر مادرانه را رقم می‌زند، در زمانی تکامل یافته که هنوز جوامع پیچیده‌ای مانند نظامهای انسانی تکامل نیافته بوده‌اند. از این رو در میان چهار متغیر قلبم، مهر مادرانه و سایر اشکال رفتار ایثارگرانه‌ی پیش تنیده تنها بر اساس محاسبه‌ی بقا استوار شده‌اند. دستگاه ارزیابی کردارها که در حالت پایه تنها برای بیشینه کردن بخت بقای فرد و ژنوم میزان شده، قرار است تداوم محتوای اطلاعاتی سیستم زنده را بر محور زمان تضمین کند. از این رو در شکل پایه‌اش لذت را تنها در مقام سنجه‌ای برای اندازه‌گیری بقا به رسمیت می‌شناسد و تصمیم‌گیری‌ها را تنها بر بیشینه کردن بخت بقا متمرکز می‌سازد. بر این مبنا کردار ایثارگرانه‌ی مادری که فرزند را بر خویش ترجیح می‌دهد، یا کنش دلیرانه‌ی پدری که به بهای آسیب دیدن خویش از خانواده‌اش دفاع می‌کند، نه تنها در قالب بازی‌های بازنده/ برنده نمی‌گنجد، که نمونه‌هایی شاخص و کامیاب از بازی‌ِ برنده/ برنده میان دو نسل است. یعنی آنچه که در نظامهای اجتماعی انسانی همچون ایثارگری‌های افراطی و انکارِ قلبم خویش جلوه می‌کند، اگر در چارچوب تکاملی‌اش و در بافت دیرینه‌ی ظهورش نگریسته شود، شکلی باستانی از محاسبه‌ی بنیادی‌ترین و قدیمی‌ترین متغیرِ مرکزی در سطوح سلسله مراتب پیچیدگی است.

در میان چهار متغیرِ قدرت و بقا و لذت و معنا که رفتار سیستمهای پیچیده‌ی انسانی را در چهار سطحِ فراز (سطوح زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی) رقم می‌زنند، بقا از همه قدیمی‌تر است. متغیرهای دیگر در گذر زمان و همگام با پیچیده‌تر شدنِ تدریجی سیستم بر دوشِ بقاست که قد راست می‌کنند و استقلال و کارکرد خودبنیاد خویش را به دست می‌آورند. مهر مادرانه و ایثارگری پدرانه و فداکاری برادرانه و سایر کردارهایی که امروز در بافت چهار متغیرِ قلبم به نظر بازنده/ بازنده می‌نمایند، در این بافت تکامل نیافته‌اند و ارزیابی‌ کردن‌شان با معیارهایی دیرآیندتر و تازه‌تر خطاست. این الگوهای رفتاری به دورانی مربوط می‌شوند که دغدغه‌ی اصلی سیستمهای زنده تداوم بقا از نسلی به نسل بعد بوده و این الگوها چنان که زیست‌شناسان تکاملی نشان داده‌اند، به هیچ عنوان با انکار نفس همراه نیست و صورتبندی آشکار و نیرومندی از همان اصل بقاست. یعنی در این موارد اعتبار قلبم نقض نمی‌شود، چرا که اصولا از این میان تنها بقاست که باید محاسبه شود و آن هم به درستی در این کردارهای فداکارانه بیشینه می‌شود.

آنچه که در مهر مادرانه و سایر اشکال فداکاری تکاملی ویژه است، غلبه‌ی مفهوم بقای ژنوم بر بقای فرد است. یعنی در اینجا به راستی با کاهش بقای فرد به سودِ افزایش بقای کدهای ژنتیکی‌اش روبرو هستیم که در قالب فرزندان تبلور یافته است. مادر برای نگهداری فرزند از بقای خود مایه می‌گذارد و در این میان همچنان به اصل بقا، یعنی ضرورت بیشینه کردنِ بقا «در کل» پایبند می‌ماند. با این همه، خالص‌ترین و برجسته‌ترین نمود از خود گذشتگی را در اینجا می‌توان یافت. چرا که بقا زیربنایی‌ترین متغیر مرکزی و پی و پایه‌ی ظهور باقی متغیرهاست، و مهر مادرانه گذشتن از بقای خویش برای تضمین بقای فرزند را رقم می‌زند. کاری که در چارچوب محاسبات تکاملی بقا درست و سنجیده است و در راستای بیشینه کردن بقای «فرد + ژنومش» قرار دارد، اما در ضمن شدیدترین شکلِ نقض سودِ شخصی را نیز نشان می‌دهد و همان جایی است که «دیگری» اولویتی بیش از «من» پیدا می‌کند. به همین خاطر است که محبت مادرانه با اعتماد کودکانه پاداش می‌گیرد و زمینه‌ای می‌شود برای مهر فرزندان به مادران که بنا به محاسبات تکاملی نامتقارن است و با ترجیح بقای والد بر فرزند همراه نیست، اما با اعتمادی بیشتر در آمیخته است.

به خاطر ریشه‌ی تنومند و استوارِ مهر مادرانه و نیرومند بودن اعتمادی که تراوش می‌کند است که کردارهای اجتماعی می‌کوشند تا خود را بدان همسان سازند و در لفاف آن اعتمادی را به دست آورند که چسبِ انسجام سیستمهای اجتماعی است. رواج شعارهای ایثارگرانه و تمایل عمومی برای آن که رفتارهای برنده/ برنده یا حتا برنده/ بازنده را با برچسب ایثار و فداکاری تزیین کنند، از اینجا بر می‌خیزد. چرا که این تعبیر مهر مادرانه‌ای را به یاد می‌آورد که یکی از نمودهای استثنایی چیرگی منافع دیگری بر من را نمایش می‌دهد. نمودی که نقضِ سیطره‌ی قلبم بر ارزیابی کردارها نیست، اما به خاطر قدمت و تمرکزش بر بقا، شکلی بسیار ویژه از آن به شمار می‌آید.

از اینجا بر می‌آید که مهر مادرانه الگویی عام و پایه برای تمام اشکال مهر نتواند بود، هرچند بذر و خاستگاه تکاملی آن هست. به همان ترتیبی که بقا کهنترین شاخص در میان چهار متغیر مرکزی است، مهر مادرانه هم سنگواره‌ای باستانی از مفهوم مهر محسوب می‌شود. به همان شدتی که بقا ضرورتی بنیادین برای تکامل قدرت و معنا و لذت است، مهر مادرانه هم به بذری آغازین می‌ماند که سایر اشکال مهر از دل آن می‌رویند و توسعه می‌یابند. اما باز به همان ترتیبی که همگام با پیچیده‌تر شدن سیستمهای تکاملی سطوح روانی و اجتماعی و فرهنگی به استقلال کارکردی دست می‌یابند، و درست به همان شکلی که لذت از بقا و قدرت از لذت و معنا از قدرت بر می‌خیزد و مستقل می‌گردد، مهر هم در کلیت خود از این شکل بنیادین و دیرینه مستقل می‌گردد و شکل‌هایی پیچیده‌تر و فربه‌تر از مهر مادرانه را نمایان می‌سازد. اشکالی که بر خلاف مهر مادرانه دیگر تنها بر بقا میزان نشده، بلکه کلیت قلبم را ارزیابی می‌کند و به حساب می‌آورد. در این معنا، مهر همواره با بازی‌های برنده/ برنده همراه است. ممکن است شکلی باستانی و دیرینه از مهر به دورانی مربوط شود که تنها بقا وجود داشته، و بنابراین این برنده/ برنده بازی کردن را تنها بر محور بقا محاسبه کند، و مهر مادرانه نمونه‌ای از این پدیده است. اما گذشته از این اشکالِ دیرینه‌ی تکاملی که زیربنایی زیست‌شناختی و سیم‌کشی‌ای اجبارآمیز و ساز و کار عصبی-هورمونی به نسبت ساده‌ای دارند، مهری که مردمان اغلب با آن سر و کار دارند هر چهار متغیر مرکزی را محاسبه و ارزیابی می‌کند و در پیوند با کلیت قلبم بازی‌های برنده/ برنده را مجاز می‌دارد و سه شکلِ دیگرِ بازی که باخت در آن تعبیه شده را طرد می‌کند.

اما اگر مهر ایثار و فداکاری نیست، پس چیست؟ اگر حتا مهر مادرانه نیز با محاسبه‌ی بقا همراه باشد، پس آیا مهر را در کل باید زیر سیطره‌ی قانون قلبم دانست؟ یا آن که مهر نیرویی است که محاسبه‌ی مرسوم قلبم را نقض می‌کند و به این خاطر ارجمند شمرده می‌شود؟

حقیقت آن است که یک دستگاه نظری زمانی نیرومند و تندرست است که بتواند شواهدی هر چه بیشتر را در یک مدل مفهومی هرچه ساده‌تر به مستدل‌ترین و منطقی‌ترین شکل صورتبندی کند. در دیدگاه زروان تنظیم کردارها بر اساس قلبم مبنایی است که هم توجیه و تفسیری روشن و سنجیدنی از کردارهای انتخابی و غیرانتخابی را به دست می‌دهد و هم میزان انحراف کردارهای اشتباه را مشخص می‌سازد و از این راه به یک آسیب‌شناسی کلان کردارهای انسانی و تعریف تله‌ها و راهبردها منتهی می‌شود. از این رو، اگر نیرویی مانند مهر به راستی اصل تعیین کنندگی قلبم برای رفتارها را نقض کند، باید قلبم را فرو نهاد و متغیرهایی دیگر را بر گرفت که کردارهای برخاسته از مهر را نیز به درستی و دقت صورتبندی کند. یعنی اگر اصل قلبم در جایی نقض شود، این نشانه‌ی بی‌اعتبار بودنِ مدل نظری ما و نامهم بودن قلبم است، و نه ارج و اعتبار مهری که آن را نقض می‌کند. با این همه به نظرم کردارهای مهرآمیز نه تنها محاسبه‌ی قلبم را نقض نمی‌کنند، که عالی‌ترین و دوراندیشانه‌ترین شکل از ارزیابی آن را به دست می‌دهند.

آنچه که مهر را پدید می‌آورد و قوام می‌بخشد، جریان یافتن قلبم است. شالوده‌ی مهر به نظرم در الگویی از جاری شدن قلبم نهفته است که می‌توان آن را در دو کلیدواژه‌ی داد و دهش صورتبندی کرد. به نظرم ایرانیان که نخستین و مهمترین شناسندگان و تفسیرگران مفهوم مهر بوده‌اند، این دو مفهوم را می‌شناخته‌اند و با دقت و درستی در منابع کهن خویش بدان اشاره کرده‌اند. مشهورترین کاربست در این مورد همان بیتهای مشهور شاهنامه است که

فریدون فرخ فرشته نبود          ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

ز داد و دهش یافت این نیکویی         تو داد و دهش کن، فریدون تویی

داد عبارت است از ارزیابی و سنجش قلبمی که میان من و دیگری رد و بدل می‌شود، به شکلی که توازن و تعادلی برقرار باشد در میان آنچه داده می‌شود و آنچه دریافت می‌گردد. به عبارت دیگر، آن شکلی از تبادل قلبم که با هم‌وزن و هم‌سنگ بودن بقا و قدرت و لذت و معنای جاری شده در من و دیگری همراه باشد، دادگرانه است. بدیهی است که این به معنای برابر بودنِ دو سو نیست. هیچگاه دو طرف ارتباط از موقعیت آغازین دقیقا همسانی برخوردار نیستند. اندوخته‌ی قدرت و بقا و لذت و معنایی که در تجربه‌ی زیسته‌شان اندوخته‌اند متفاوت است و به منافع متفاوتی برای آفریدن قلبم دسترسی دارند که هم کیفیت و هم کمیتی ویژه و تکرارناپذیر را بر قلبمی که بر می‌سازند، حاکم می‌سازد. اگر قلبمی که در ارتباط انسانی زاده می‌شود، بنا به این اندوخته‌ی آغازین و منابع به اشتراک نهاده شده‌ی دو طرف متعادل و منصفانه تقسیم شود، داد برقرار بوده و ارتباط دادگرانه بوده است، و دادگری هرگز با برابری همسان نیست.

این نکته که ایرانیان باستان مهر را ایزد عهد و پیمان می‌دانسته‌اند و او را ستیزنده با بیداد و نابود کننده‌ی دروغزنان و ستمگران می‌دانسته‌اند، از آنجا بر می‌خیزد که داد به راستی مهر ایجاد می‌کند. کسی که دادگرانه رفتار می‌کند، به قلبمی که در ارتباط نصیب دیگری می‌شود توجه دارد و آن را نیز همچون دستاوردِ قلبمِ خویش محاسبه می‌کند و درباره‌اش حساس است. از این روست که دادگری اعتماد و همدلی می‌زاید و به خلق مهر و دوام آن منتهی می‌شود.

صورت دیگری از زایش مهر که نیرومندتر و چالاک‌تر هم هست، به دهش مربوط می‌شود. دهش عبارت است از گذر کردن از تعادل دادگرانه، و بخشش قلبمی بیش از آنچه که بنا به قانون داد به دیگری تعلق می‌گیرد. اگر در ارتباطی من از بخشی از قلبم خویش چشم‌پوشی کند و آن را به دیگری اهدا کند، شیوه‌ی دهش را در پیش گرفته است. دهش به نقضِ موضعی و کم دامنه‌ی قاعده‌ی بیشینه کردن‌ِ قلبم شبیه است، اما با آن یکسان نیست. دهشِ راستین دو شرط دارد که از درغلتیدنِ آن به بازیهای بازنده/ برنده جلوگیری می‌کند. نخست آن که مانند تمام کردارهای مهربانانه‌ی دیگر، دهش به افزایش اعتماد و استواری ارتباطهای انسانی می‌انجامد و این در دراز مدت به سود هر دو طرف است. یعنی کسی که راه دهش را در پیش می‌گیرد، از سودی کوچک در اکنون می‌گذرد و آن را به دیگری واگذار می‌کند، با این محاسبه‌ی تکاملی (و اغلب ناخودآگاه) که دیگری هم در شرایطی مساعد چنین خواهد کرد. ممکن است دیگری چنین بکند یا نکند، اما در نهایت شمار کل مواردی که دهش با دهشی دیگری جبران می‌شود به قدری است که انجام آن را معقول و خردمندانه می‌سازد.

دومین شرط آن است که دهش به آسیب جدی به دهشگر منتهی نشود. دهشگر همواره از منابعی کلان و چشمگیر برای زایش قلبم برخوردار است و خود نیز اندوخته‌ای بزرگ از آن را در شکلِ هستیِ خویش گرد آورده است. از این رو مقداری از قلبم که مورد چشم‌پوشی و اهدا قرار می‌گیرد، چندان نیست که خدشه‌ای چشمگیر به دهشگر وارد کند. معمولا کسی که دهش می‌کند نسبت به دریافت کننده‌ی آن از اندوخته‌ی قلبم بیشتری برخوردار است و حجمی از قلبم را به دیگری اهدا می‌کند که محرومیت از آن برای خودش تحمل کردنی باشد.

اگر دهشی این دو قاعده را نقض کند، نابخردانه و ناپایدار است و دوامی نخواهد داشت. یعنی کسی نمی‌تواند برای مدت طولانی آسیبهای ناشی از دهشهای کلان و خطرساز یا حضور دیگری‌های سودجوی آزمند را تحمل کند. اگر دهش محتوای قلبم من را به هر ترتیبی کاهش دهد، دیر یا زود ترک خواهد شد، خواه به خاطر جبران نشدن‌اش از سوی دیگری و خواه به دلیل فقر قلبم در منِ دهشگر.

دهش بر مهر می‌افزاید و پیوندهای میان من و دیگری را استوار می‌سازد. تا حدودی بدان خاطر که اعتبار و اقتدار دیگری را در مقام منبعِ بخشنده‌ی قلبم نشان می‌دهد، و تا حدی از آن رو که به شکلی ضمنی دیرپا بودن رابطه و حساب کردنِ دهشگر بر کناکنش‌های درازمدت را نشان می‌دهد. با این همه دهش بی‌داد چندان جذاب نیست و به رفتاری هیجان‌زده و نامعقول و پیش‌بینی‌ناپذیر می‌ماند. به همان شکلی که دادگریِ خالی از دهش نیز محاسبه‌گرانه و سرد و ملال‌انگیز جلوه می‌کند. ترکیب و تعادل میان داد و دهش است که ارتباط میان من و دیگری را از نیروی گرمابخش مهر سرشار می‌سازد.

اگر به راستی کردار مهرآمیز محاسبه‌ی قلبم و مرکزیت آن را نقض نکند، با این مسئله روبرو می‌شویم که پس چرا کردارهای سنجیده‌ای که سود و زیان آن پیشاپیش محاسبه می‌شود، مهرآمیز نمی‌نمایند و در افزودن بر مهر چندان کارساز نیستند؟ یعنی چرا اغلب کردارهای ایثارگرانه‌ای که انگار در غیاب محاسبه‌ی سود و زیان (به بیان زروانی یعنی محتوای قلبم) انجام می‌شوند، مهرآمیز قلمداد می‌شوند و مهر را افزون می‌کنند؟

چنان که گذشت، کردارهای مهرآمیز اصل مرکزی بودن چهار متغیر مرکزی قلبم برای تعیین کردارها را نقض نمی‌کنند. یعنی بر خلاف تصور مرسوم، و واژگونه‌ی آنچه که تبلیغ می‌شود، کردار ایثارگرانه و بازی‌های برنده/ بازنده یا بازنده/ برنده در کردار مهرآمیز جایگاهی ندارند. شعارهای پوشاننده‌ی انتخابها و توجیه کننده‌ی بازی‌های ناباب می‌کوشند تا با مدل‌سازی و رونوشت‌برداری از مهر مادرانه و تعمیم دادن‌اش به سطوح اجتماعی مشروعیتی برای بازی‌های بازنده/ برنده ایجاد کنند و بازی‌های موازی برنده/ بازنده‌شان را ارجمند و پذیرفتنی جلوه دهند. اما حقیقت آن است که همه‌ی رفتارهای وابسته به مهر راستین با بازی‌‌های برنده/ برنده گره خورده‌اند و نشانی از نادیده انگاشتن محاسبه‌ی قلبم در آنها به چشم نمی‌خورد.

محاسبه‌ی قدرت و لذت و بقا و معنا امری ذهنی و مبهم و تفسیرپذیر نیست که در هرکس به شکلی انجام پذیرد و دستاورد و نتیجه‌اش نامعلوم و مبهم باشد. برعکس ارزش و قوت دیدگاه زروانی در آن است که چهار متغیر قلبم را چندان عینی و دقیق تعریف می‌کند که امکان صورتبندی و داوری درباره‌ی سنگینی گزینه‌های رفتاری را پیش از بروزشان فراهم می‌آورد. به این ترتیب هم به مدلی برای پیش‌بینی و فهم کردارهای انتخابی راه می‌برد و هم انحرافهای منظم از اصل قلبم را در قالب تله‌ها تحلیل می‌کند و به این ترتیب به آسیب‌شناسی روشنی هم درباره‌ی «من» دست می‌یابد.

بر مبنای این مدل می‌توان بقا را به صورت بخت تداوم یافتنِ فرد یا کدهای ژنتیکی‌اش در زمان تعریف کرد. متغیری که نمودِ بیرونی‌اش در افراد با شاخص‌هایی مانند تندرستی، توانمندی بدنی، و باروری تعیین می‌شود. لذت هم به لحاظ عصب‌شناختی برابر است با فعالیت شبکه‌ی عصبی پاداش در مغز که جایگاه و مسیر و ناقلهای عصبی مشخص و سنجش‌پذیری دارد، و گزارش خودآگاه «من»ها درباره‌اش هم می‌تواند در قالب سنجه‌ها و پله‌هایی از شدت صورتبندی و کمی شود. قدرت که به سطح اجتماعی مربوط می‌شود، با دایره‌ی انتخابهای رفتاریِ پیشاروی فرد به همراه احتمال تحقق گزینه‌ی انتخابی گره خورده است. این متغیر به دیگری‌ها و انتخابها و قدرت‌های ایشان هم متصل است و از این رو امری نهادی است که در سطح اجتماعی تعریف می‌شود. معنا که در میان متغیرهای یاد شده از همه مبهم‌تر می‌نماید و به سطح فرهنگی مربوط می‌شود، عبارت است از شمار و انسجام منش‌هایی که انتخاب یک کردار خاص را پشتیبانی می‌کنند. معنا در کل از شبکه‌ی ارجاع‌ها در یک نظام نمادین بر می‌خیزد. یعنی امری نشانگانی است که زبان طبیعیِ انسانی برجسته‌ترین نمود آن –اما نه تنها حالت‌اش- به حساب می‌آید. انتخاب هر کردار با ارجاع به شبکه‌ای از منشها و محتوای معنایی‌شان ممکن می‌شود. هرچه شمار این منشهای پشتیبان یک انتخاب بیشتر باشد، محتوای معنایی‌شان به لحاظ حجم اطلاعات (بر حسب بیت) بالاتر باشد، و پیچیدگی روابط میان‌شان، یعنی ارجاعهای درون شبکه‌ی منشها متراکم‌تر باشد، معنای یک کردار بیشتر است.

با این حساب، همیشه وقتی کرداری انجام می‌پذیرد، شکست تقارنی انجام می‌پذیرد. یعنی «من» که موجودی خودآگاه و خودمختار و خوداندیش است، در میان طیفی از گزینه‌های رفتاری و از میانه‌ی دامنه‌ای از امکان‌های پیشارویش یکی را بر می‌گزیند و آن را به انجام می‌رساند. گزینه‌های رفتاری پیشاروی یک سیستم انتخابگر در حالت پایه و آنگاه که «از بیرون» نگریسته شوند، متقارن می‌نمایند. یعنی تفاوتی با هم ندارند و به لحاظ هستی‌شناختی فرقی نمی‌کند کدام یکی‌شان تحقق یابد. تنها «از درون» و در چارچوبی از گرایشهای سرشتیِ «من» است که این گزینه‌ها وزن و اعتبار متفاوت پیدا می‌کنند و تنها طی محاسبه‌ی این چهار متغیر قلبم است که تقارن می‌شکند و یکی از آنها برگزیده و باقی وانهاده می‌شود. «من» همواره برای بیشینه کردن محتوای قلبم خویش و دیگری‌های نزدیک به خویش است که تقارن را در هم می‌شکند و انتخاب را اعمال می‌کند، اما ممکن است حساب و کتابش در این زمینه درست یا نادرست باشد و به کرداری سودمند یا زیانکار بینجامد.

چهار متغیر مرکزی از نظر پیوندشان با «من» و اتصالی که با اراده‌ی آزاد برقرار می‌کنند وضعیت همسانی ندارند. بقا بیش از همه در سخت‌افزار زیست‌شناختی انسان درتنیده شده است و با کمترین درجه از آزادی درآمیخته است. برخی از نیازها و خواستها که ضامن بقا هستند (مثل تنفس یا خوابیدن) ، اصولا مستقل از اراده‌ی انسانی و به شکلی خودکار جریان می‌یابند. یعنی شکست تقارنی باستانی، بدیهی و پیش‌تنیده را به نمایش می‌گذارند که مدارهای انتخاب آزادانه را دور می‌زند و به شکلی ضروری تحقق می‌یابد. برخی دیگر که نیازهای زیست‌شناختی اولیه را شامل می‌شوند (مثل گرسنگی و تشنگی) به قدری زورآور و نیرومند هستند که در شرایط محرومیت و تهدیدِ بقا تنها تا حدودی و به شکلی محدود با اراده‌ی آزاد دستکاری یا مهار می‌شوند. حتا پیچیده‌ترین و نرم‌افزاری‌ترین لایه‌های سوگیری به سمت بقا (مثل میل به امنیت و میل جنسی) هم تا حدود زیادی مستقل از اراده‌ی آزاد کار می‌کنند و اینها همه باعث می‌شود که رفتارهایی مانند خوردن و خفتن و تنفس با شخصیت و هویت افراد چندان پیوند نخورد. یعنی مردمان معمولا این رفتارها را به عنوان نمونه‌ای از رفتارهای انتخابی که از «من»ِ دیگری برخاسته باشد، در نظر نمی‌گیرند و بر همین مبنا داوری‌شان درباره‌ی شخصیت و هویت دیگری را بر آن اساس استوار نمی‌سازند. لذت پیوندی استوارتر با انتخاب آزاد و اراده برقرار می‌کند، و پیوند قدرت با آن به خاطر درگیر شدنِ من با نهادهای اجتماعی و نظامهای اجتماعیِ تعویق لذت، حتا از لذت هم شدیدتر است. با این همه، معناست که اوجِ پیوند با اراده‌ی آزاد را نشان می‌دهد و آنچه که از این لایه بر می‌خیزد معمولا سرراست و مستقیم با هویت و شخصیت افراد پیوند برقرار می‌کند.

مهر حسی و عاطفه‌ایست که در رویارویی من و دیگری بر می‌خیزد. یعنی آنچه که به هویت و حضور دیگری مربوط می‌شود میزان و شدت و شکل مهر را رقم می‌زند. بر این اساس است که اگر بازی برنده/ برنده‌ای بر اساس بقا استوار شده باشد، افزایش و کاهش چندانی در مهر پدید نمی‌آورد. در حالی که کردارهای آمیخته به معنا کاملا در تعیین مهری که جریان می‌یابد تعیین کننده‌اند. این بدان معناست که ارزشِ عاطفی و هیجانی یک کردار، هرچه در پلکان سلسله مراتب پیچیدگی بالاتر می‌رویم بیشتر می‌شود. رفتارهای برخاسته از محاسبه‌ی بقا کمترین و کردارهای ناشی از سنجش معنا بیشترین محتوای عاطفی را پدید می‌آورند و بنابراین حدهای پایینی و بالایی ارتباط با مهر را رقم می‌زنند.

هرچه کرداری بیشتر با ماشین‌های زیست‌شناختی یا اجتماعی گره خورده باشد، کمتر از انتخاب آزادانه‌ی من برخاسته و بنابراین کمتر معنادار است و کمتر با حضور من پیوند برقرار می‌کند. سخت‌افزاری که در سطح زیستی کالبدهای زنده و در سطح اجتماعی نهادهای استومند جمعی را بر می‌سازند، ساز و کارهایی را در خود جای می‌دهند که به رفتارهای تکرار شونده، استانده، یکنواخت و همسان میدان می‌دهند و مسیرهایی جا افتاده و تخطی‌ناپذیر از شکست تقارن را به انتخابهای رفتاری تحمیل می‌کنند. ساز و کارهای پیش تنیده‌ی فیزیولوژیک در سطح زیستی، مسیرهای شرطی شده و جا افتاده‌ی لذت در سطح روانی، مدارهای استانده و سیاست‌زده‌ی قدرت‌مدار در سطح اجتماعی، و شبکه‌ی حاضر و آماده‌ی باورها و تعصب‌ها و ایدئولوژی‌ها در سطح فرهنگ ماشین‌هایی هستند که بر انتخاب من تاثیر می‌گذارند، آن را تعیین می‌کنند، و با مسخ کردن و برکندن‌اش از متغیرهای درونزاد و شکست تقارنِ خودبنیاد، آزادی اراده را محدود می‌سازند و رفتار را پیش‌بینی‌پذیر و امن و رسمی می‌کنند و تکرار و ملال را بر آن مستولی می‌سازند.

در این بستر است که کردارهای خودجوش، خودخواسته، انتخابی، ویژه و یگانه ارج و اعتبار می‌یابند و دستمایه‌ی تشخیص حضور «من»ها قرار می‌گیرند. هرچه کردار من بیشتر به متغیرهای درونی خودش وابسته باشد و کمتر توسط این نظمهای بیرونی تنظیم شده باشد، حضورِ او در هستی زورآورتر و کردارهای او در شکل دادن به جهانِ پیرامون‌اش وزین‌تر است. مهر در پیوند با حضورِ دیگری شکل می‌گیرد و می‌بالد و می‌شکوفد و از این رو با این رده از کردارها همراه و همنشین است.

شکل غاییِ حضور، که همان درونزادترین و پرشورترین شکلِ انتخاب خودخواسته‌ی کردار باشد، به کرداری مربوط می‌شود که معنادار باشد، اما با شبکه‌ای جا افتاده و تثبیت شده از منشها هم اتصال برقرار نکند. اگر کرداری توسط من و تنها توسط من تعیین شده باشد، اگر متغیرهای حاکم بر گزیده شدن یک رفتار یکسره در اندرون من نهفته باشد و انسجام سیستم درونی من چندان چشمگیر باشد که بر همه‌ی ماشین‌های اجبارِ کمین کرده در هر چهار لایه‌ی فراز غلبه کند، آنگاه کرداری رخ می‌نماید که «فرشگردساز» است. یعنی به نوسازی هستی دامن می‌زند. اینها کردارهایی هستند که تکیه‌گاهشان تنها من است و با پشتوانه‌ی این گرانیگاه اهرمی را برای از جا تکان دادن هستی در دسترس من قرار می‌دهند. مهر بیش و پیش از هرچیز در حضور من‌هایی حاضر می‌بالد و می‌شکوفد که میخ هستنِ خویش را بر هستی کوبیده باشند، و کردارهای فرشگردساز نماد حضور من‌های راستین و نمودِ تاثیرشان بر هستی هستند.

کردار راستین و فرشگردسازی رفتاری یکه و یگانه است. تکینگی این کردار از آنجا بر می‌خیزد که «من» هنگام دست یازیدن بدان در اینجا و اکنون حضوری تمام و کمال دارد. به همان ترتیبی که اینجا و اکنون امری تکینه و تکرارناپذیرند، کردار برخاسته از منِ برنشسته بر اینجا و اکنون نیز چنین است. حضور من به پیوندش با «آن»ای مربوط می‌شود که در نقطه‌ای از همگرایی زمان و مکان مجال هستی می‌یابد. این نقطه‌ی دیرپا همان است که اکنون بر زمان و اینجا بر مکان را رقم می‌زند. ماشین‌های اجبار که در هر چهار سطح فراز کردار را تعیین می‌کنند و آزادی انتخاب را فرسوده می‌سازند، این کار را با برساختنِ مکانی هندسی و زمانی خطی به انجام می‌رسانند. به این ترتیب حضورِ من به هنگام برکنده شدن او از اینجا و اکنون و مسخ شدن‌اش در محوری مصنوعی از زمان-مکان بر باد می‌رود و کردارهای او نیز به همین ترتیب به شبکه‌ای از مدارهای کالبدی-عصبی-نهادی-منشی فرو کاسته می‌شود.

مهر در چنین شرایطی می‌پژمرد و از میان می‌رود، چرا که با برهوتی انباشته از من‌های مسخ شده روبرو می‌شود که انتخابهای رفتاری‌شان خودمدار و درونزاد نیست و حضوری نمایان و ملموس در هستی ندارند. مهر تشنه‌ی حضورِ آن دیگری‌ایست که به من بنگرد و حضور من را به رسمیت بشناسد. حضور من به حضور دیگری وابسته است و تنها دیگری‌ای که حاضر باشد می‌تواند من را به حضور فرا بخواند و آن را دوام بخشد. از این روست که گره خوردن چشم‌ها به هم در ظهور عشق و تداوم مهر نقشی چنین برجسته ایفا می‌کند. چرا که دیدن سرراست‌ترین و آشکارترین شیوه‌ی تشخیص حضور است.

درجه‌ی حضور من در دیگری‌ها بر اساس کردارهایشان آشکار می‌شود. من در معرضِ کردار دیگری قرار می‌گیرد و بسته به آن که این کردار تا چه پایه خودخواسته و خودبنیاد و درونزاد باشد، حضورِ دیگری را لمس می‌کند و به همین ترتیب توسط حضور دیگری لمس می‌شود. تماس من با کردارِ منِ دیگری که حضوری استوار و تاثیرگذار دارد، راهی است برای استوار شدنِ حضور من و اثرگذاری من بر هستی. حضور امری واگیردار است که از من به دیگری نشت می‌کند. من و دیگری در پیوند با هم همچون ظرفهای مرتبط اندوخته‌ی خویش از هستی را رد و بدل می‌کنند و به این ترتیب خویشتن را از دیگری و دیگری را از خویش سرشار می‌سازند. حضور اصولا امری شبکه‌ایست. یعنی در حضور دیگری است که نمود می‌یابد. چرا که در حضور دیگری و با نقض نظامهای اجبارِ برخاسته از دیگری است که امکانِ حضور داشتنِ خودبنیاد فراهم می‌شود.

دیگری‌ها هستند که شبکه‌ی بدن‌های زنده، مدارهای عصبی لذت، مسیرهای جریان یافتن قدرت و رمزنگاری معنا را به امری ممکن تبدیل می‌کنند، به همان ترتیبی که می‌توانند آن را به مرتبه‌ی چیزی تکراری و هنجارین و مسخ شده نیز فرو بکاهند. من در هنگامه‌ی رویارویی با دیگری‌هاست که گوهر درونی خویش را بروز می‌دهد و شدتِ حضور خویش، یعنی درجه‌ی خودبنیاد بودنِ اننتخابهای رفتاری‌اش را نمایان می‌سازد. دیگری‌ها بسترِ ظهور حضور هستند و به سنگ محکی می‌مانند که من‌های راستین و خودبنیاد را از من‌های پوک و پوچ و توخالی تمیز می‌دهند.

دیگری در این معنا هم زمینه‌ساز حضور من است و هم آن را مسخ می‌کند و از میان می‌برد. من در همسایگی دیگری هم با احتمالِ هنجار شدن و گم و گور شدن در کوره‌راه‌های غیاب رویاروست و هم بختِ ورود به جاده‌ی حضور و ایستادن بر پای خویش را به دست می‌آورد. در این میان، مهر با حضور همراه است و در حضور معنا می‌شود. مهر شکلی ویژه از بازی‌های برنده/ برنده است که با افزودن بر بقا و قدرت و معنا و لذتِ خویش و دیگری گره خورده است. اما شکلی ویژه از این افزایش را نشان می‌دهد که با حضورِ خالص و درخشان پیوند دارد. هر بازی برنده‌/ برنده‌ای لزوما مهر نمی‌زاید، چرا که بازی‌های فراوانی از این دست را می‌شناسیم که طی ساز و کارهایی تکاملی در روندهای هنجارین و ماشین‌های اجبار نهادینه شده باشند. بازیهای برنده/ برنده در جریان انتخاب طبیعی باقی می‌مانند و پایداری سیستم‌ها را افزون می‌کنند و از این رو طبیعی است که در نهایت آنها برنده‌ی میدان تکامل باشند. با این همه تنها جزئی ناچیز از این بازی‌ها هستند که با حضور گره خورده‌اند. تنها گوشه‌ای کوچک از این اندرکنش‌های سودمند برای من و دیگری است که از خواستی درونزاد و انتخابی شخصی بر می‌خیزد و شکلِ هستی من و دیگری –هردو- را دگرگون می‌سازد. کردارهای فرشگردسازی که از حضورِ من بر می‌خیزند عنصر پایه‌ی این ارتباط جادویی هستند.

مهر را ایرانیان ایزد پیمان می‌دانستند و چنین نیز هست. چرا که مهر همواره به بازی‌های برنده/ برنده پیوند خورده است و این بازی قواعدی دارد که شکل می‌گیرد و نهاده می‌شود و توسط دو سوی ارتباط پاس داشته می‌شود، تا مهر بماند و ببالد. اما مهر گذشته از این، نماد خورشید هم بوده است. خورشیدی که نورافشان است و درخشان و گرما و روشنی و هستی می‌بخشد و حضور را نمایان می‌سازد. مهر از این رو پیوندی روشن با روشنایی دارد و در حضور است که حاضر است. مهر نیرویی است که زمان کرانمند شمارش‌پذیر و تکرار شونده‌ی خطی را به زروان بیکرانه‌ی ورجاوند بدل می‌سازد. چرا که حضور تنها در این درنگِ شگفت‌انگیز حاضر است. به همان ترتیبی که اکنون امری یکه و تنها و ناوابسته به محور زمان است، و به همان شکلی که اینجا مستقل از مدارهای جغرافیایی و چارچوبهای نقشه‌بردارانه حضور دارد و هست، منِ برنشسته بر اینجا و اکنون نیز مستقل از قالبهای تکرار شونده و هنجارین به مرتبه‌ای فرازپایه و بلندمرتبه از حضور دست می‌یابد، که در زمان-مکان خطی و هندسی نشانی از آن نمی‌یابیم.

اینجا-اکنون امری یگانه و تکینه است. هیچ اکنونی دوباره تکرار نمی‌شود و هیچ اینجایی بار دیگر تحقق نمی‌یابد. از این رو کردارهای گره خورده با اینجا-اکنون نیز یگانه و تک و تنها هستند. حضوری که از این کردارها تراوش می‌شود و فرشگردسازی‌ای که به دنبال‌شان می‌آید و هستی را دگرگون می‌سازد، ناشی از پیوندشان با بیکرانگی زروان-وای است، یعنی همان که نیاکان‌مان در قالب بادِ مقدس و زمانِ ورجاوند بزرگ‌شان می‌داشتند.

مهر بیش و پیش از هرچیز از دل این آخشیجِ مینوچهر زاده می‌شود. این عنصرِ هستی‌شناختیِ بنیادین و این گوهره‌ی تکرارناپذیرِ حضور که در اینجا-اکنون پنهان شده است، عاملی است که کردارِ پیش‌پا افتاده‌ای را از به مرتبه‌ی فرشگردسازی بر می‌کشد و یک من را از میان من‌های بسیار متمایز می‌سازد و حضورش را برجسته می‌سازد. مهر همان شیوه‌ی نگاه کردن به منِ ویژه‌ایست که در تمایز از دیگری‌ها، در اینجا و اکنون حضور دارد و حضورِ نگرنده به خویش را تضمین می‌کند.

مهر در این معنا امری انباشتی است. اما همچون سایر سیستم‌ها انباشتی از چیزهای همسان و تکرارپذیر نیست. مهر سیستمی است پیچیده و بالنده که اجزاء و عناصرش یگانه و منحصر به فرد هستند. رخدادهایی که میان من و دیگری بروز می‌کند تنها آنگاه مهرانگیز و مهرآمیز هستند که با حضور آمیخته باشند و از همین راه خصلتی یکتا و تکرارناشدنی به خود می‌گیرند هر آنچه که تجربه‌ی دیگری را به امری تکراری و هنجارین تبدیل کند، مهر را از میدان به در می‌کند و آن را ویران می‌سازد. از این روست که قراردادهای تجاری و حقوقی مهرِ میان شریکهای همدل را کم می‌کند و ازدواج از مهر میان زن و مرد می‌کاهد. چرا که این تضمین‌ها که به سودای تثبیت مهر و تداوم بخشیدن به قلبمِ افزاینده‌اش ابداع شده‌اند، با اسیر کردنِ روندی آزاد و سرکش و یکتا در قفسِ زمان-مکانِ کرانمند و قواعد هنجارین‌اش، آن را فرسوده و افسرده می‌سازند و رمق‌اش را می‌گیرند.

مهر از شکافتن تقارن میان انتخابهای رفتاری آغاز می‌شود. مهر پیامد لمسِ حضوری است که من‌ای ویژه در مرکز آن نشسته است. مهر همچون همه‌ی چیزهای دیگر سیستمی است که هستی دارد، یعنی ساختاری دارد و اجزائی و ساز و کارهایی و محاسباتی. پشتوانه‌ی مهر محاسبه‌ی قلبم است، اما محاسبه‌ای ویژه و خاص که در شرایطی ویژه و خاص تحقق می‌یابد. مهر سیستمی سرکش و بالنده و پیچیده است که از توالی رخدادهای منحصر به فرد، از زنجیره‌ی رویارویی‌های من‌ای ویژه با دیگری‌ای ویژه، از پیوستارِ حضورهای یگانه‌ی پیاپی زاده می‌شود. ژیل دلوز و گتاری زمانی از پیکرهای بی‌اندام (bodies without organs) سخن می‌گفتند، بی‌آن که نمود و بروز عینی ملموسی برایش به دست دهند. قرنها پیش از ایشان حافظ دقیقا به همین معنی اشاره کرده و معنای مورد نظرم را با دقت و عینیتی چشمگیر در پیوند با مفهوم مهر چنین نشان داده بود:

هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست         ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

حافظ به درستی حضور دیگری را به خلعتی و جامه‌ای (تشریف) مانند کرده که «من» را در بر می‌گیرد و در خود فرو می‌پوشاند و آن را از هستی و حضور سرشار می‌سازد. اما جالب آن است که این من‌ای که موضوع مهرِ دیگری قرار می‌گیرد، «قامت بی‌اندام» است، یعنی پیکری بی‌عضوهای تکرار شونده و منظم و تشخیص‌پذیر. پیکره‌ای مهر را حمل می‌کند و به جریان می‌اندازد، من‌ای است همچون منِ حافظ که با هنجارها و قواعد برونزاد و اجبارآمیز ناسازگار است و یکتا بودنِ ویژه بودن‌اش به قامتِ بی‌اندامی می‌ماند که ناساز هم هست. اما این قامت ناساز بی‌اندام در ضمن پذیرنده‌ی خلعت دلدار هم هست. یعنی ارتباط مهرآمیزی که از حضور دیگری بر می‌خیزد و به من جریان می‌یابد، در کنارِ ناسازگاری‌ها و بی‌اندام بودنِ کالبد مهر، و تا حدودی به خاطرِ این خصلتِ آن، پدیدار می‌شود و می‌زاید و می‌بالد.

ایرانیان باستانی مهر را ایزدی می‌دانستند که هزار چشم و ده هزار گوش دارد. چرا که حضور را گوشها و چشمها در می‌یابند و برای داشتن مهر به دیگری، باید حضور او را دریافت. مهر است که باعث می‌شود دلداده در حضور دلدار سراپا گوش و همه‌تن چشم شود. چرا که حضورِ دیگری است که به شکلی تکرارناپذیر و یگانه در اکنون و اینجا ظاهر می‌گردد و لمس می‌شود. چشم و گوش نمادِ دریافتن و پاس داشتنِ حضور دیگری است. به همان ترتیبی که دست نماد کردار و کنشِ فرشگردساز است. نه حضور من بی‌حضور دیگری ممکن است و نه حضور دیگری بی‌حضور من. برنشستن من و دیگری بر اینجا و اکنون رمزی است که تنها با همنشینی‌شان ممکن می‌شود. در این حضورِ آمیخته است که چشمها و گوشهای دو تن با هم یکسان می‌شود، چرا که حضوری خودخواسته و درونزاد است که از درهم آمیختنِ دو حضور نتیجه می‌شود. کردار فرشگردساز نیز چنین است، چون در میدانی پدیدار می‌گردد و صدور می‌یابد که دیگری‌ای در آن مقیم است. در این زمینه است که دست من و دست دیگری، یعنی کردار فرشگردساز من و دیگری با هم در می‌آمیزد. از هم‌آغوشی این کردارهای خودبنیاد آن حضورهای راستین است که مهر زاده می‌شود و دوام می‌یابد، و از این روست که مهر با گره خوردن چشم به چشم آغاز می‌شود و با دست دادن و فشردن دستان راست تثبیت می‌شود و عینیت می‌یابد.

مهر شکست تقارنی است که در عینِ رعایت محاسبه‌ی قلبم، از آن فراتر می‌رود. مهر منطقی و عقلانیتی دارد که خردی فراتر از عقل روزمره دارد، چرا که با پرش جسورانه به میدانِ اعتماد همراه است. مهر دلباختگی به حضوری راستین در دیگری است، و داد و دهشی که اعتماد می‌زاید و همدلی می‌افزاید و از همان نخست به قماری سترگ می‌ماند که باخت در آن تاب آوردنی و برد در آن سرنوشت‌ساز است. مهر داو بستنی است اندیشیده و خطر کردنی خردمندانه، چرا که «عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد».

مهر امری ساختنی و زورکی نیست، چرا که از عاطفه و هیجان زاده می‌شود و در میدانی از آمیختگی عقلِ حسابگر نیمکره‌ی چپ و شورِ سرکش نیمکره‌ی راست ریشه می‌دواند. مهر امری ضد عقل و نابخردانه نیست، اما به عقلانیت محاسبه‌گر هم محدود نمی‌شود. مهر از تعادل و همگرایی همه‌ی نیروهای جاری در من زاده می‌شود و از این روست که با حضور پیوندی چنین ژرف برقرار می‌کند. مهر پدیداری است جوشنده و پویا که راه خود را می‌پوید و مسیرهای ناشناخته و ناگذشته‌ی نوینی را می‌پیماید. مسیرهایی که تنها یک بار پیمودنی هستند و بیراهه‌هایی که میان‌بر‌هایی ناگهانی و تکرارناپذیرند. از این روست که مهر با راستی و راستگویی همراه و هم‌سرشت است.

ایرانیان باستان مهر را ایزدی بزرگ می‌دانستند که رخساری زیبا و سیمایی رنگین و باشکوه دارد. خورشیدی که عهد و پیمان را نمایندگی می‌کند و بر گردونه‌ای همچون جنگاوران بر لشکر دروغزنان می‌تازد. مهر در دل جای داشته است، بی‌آن که خانه‌ی خویش در سر را از دست بدهد. مهر معنادار است و بزرگترین زاینده‌ی معنا در تمام تمدن‌هاست، با این همه هرگز در دستگاه‌های معنایی و نظامهای نشانگانی محدود و محصور نمی‌شود. هرچند آنها را می‌زاید و از آنها فراتر می‌رود. مهر بر محاسبه‌ی متغیرهای مرکزی قلبم تکیه کرده و در حریم آن است که گردونه‌ی درخشان خود را پیش می‌تازد. با این همه به این محاسبه‌ها محدود نمی‌شود و با داوهای جسورانه از آن در می‌گذرد. چرا که مهر با حضوری جنگاورانه در هستی مترادف است، و تنها با این شکل از حضور است که اقتدار لازم برای به رسمیت شمردن دیگری، و برای دیدن حضور دیگری فراچنگ می‌آید، و من جز در این آوردگاه هستی نتواند داشت.

 

 

  1. Kin selection

 

 

ادامه مطلب: یادداشتها: چگونه متقاعد می‌شوم؟

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب