طوس در برابر گودرز

طوس در برابر گودرز

( شرحی بر زوال دو چارچوب قدرت در ایران)

 

… و این درست نیست كه نیرومندی را بر دانایی نیك برتری دهند. زیرا اگر هم در میان مردمان مشت زن توانایی برخیزد، یا یكی كه در ورزشهای پنجگانه یا در فن كُشتی سرآمد باشد، یا یكی كه در تیزپایی پیشتر افتد، … به خاطر آن حكومت شهر سامان بهتری نخواهد یافت.[1] گزنوفانِس (570-475 پ.م)

 

۱. گزنوفانس، با وجود دید منفی و تحقیرآمیزی كه نسبت به جدی گرفته شدنِ ورزشهای پهلوانی و رقابتهای ورزشی از خود نشان می داد، خود یكی از جنگجویان نامدارِ یونان باستان بود. اشعار او، از كهن ترین متونی هستند كه در آنها به رقابت اجتماعی میان دو شیوه از نمایش قدرت -زور و خرد- اشاره رفته است. هنگامی كه گزنوفانس به پیرمردی تبدیل شده بود، جنبشی نظری در شبه جزیره‌ی یونان آغاز شد و بعدها به نام سوفیسم[2] یا به روایت خودمان، سفسطه گرایی  شهرت یافت.

سوفیست ها، گروهی از اندیشمندانِ انسان گرا بودند كه به علوم طبیعی و عقلانیتِ تجربی گرایش داشتند و با آموزش فنون بلاغت به بازرگانانِ ثروتمند ثروتهای كلان می اندوختند. پیدایش نهضت سوفیسم، به دلیل واكنش شدید، سركوبگرانه و موفقی كه در میان اندیشمندان محافظه كار از جمله افلاطون برانگیخت، به خوبی مورد توجه مورخان قرار نگرفته است. اما از همان اندك متونی هم كه از ایشان به جای مانده است، می توان یكی از مهمترین آموزه های ایشان را دریافت. ایشان، جملگی با این جمله‌ی گزنوفانس همراه و موافق بودند، و یك صدا قدرتِ خرد و اندیشه را بر نیروی بدنی و مهارتهای پهلوانی ترجیح می دادند.

در قرن چهارم و پنجم پیش از میلاد، كه دوره‌ی ظهور سوفیست هاست، در دولتشهرهای یونانی دو جبهه‌ی سیاسی عمده وجود داشت. در یك سو اشراف سنتی بودند، كه مدافعان نظام حكومتی سلطنتی و آریستوكراتیكِ باستانی بودند و خواهان بازگشت به نظم كهن دولتشهرها، با سلسله مراتب استوارشان بودند. رویاروی ایشان، بازرگانان ثروتمندِ تازه به دوران رسیده ای قرار داشتند كه از پشتیبانی شهروندانِ عادی برخوردار بودند و سهمی از قدرت سیاسی را برای خود طلب می كردند. این گروه دوم، همان كسانی بودند كه نخستین شكل دموكراسی را در جهان باستان بنیان نهادند، و به تدریج قدرت اظراف را محدود ساختند.

هریك از این دو جبهه‌ی سیاسی، راهبردها و ابزارهای خاص خود را برای اعمال قدرت در اختیار داشتند. اشراف، كه بازماندگانِ طبقه‌ی سلحشورانِ قدیمی بودند و از كودكی با تمرینات جنگی و ورزشهای پهلوانی خو می گرفتند، اصالت و دلاوری و قهرمانی در مسابقه های ورزشی را به عنوان معیارهای كهنِ برتری و قدرتمندی می پذیرفتند، و به سنت دیرپای همری و سجایای اخلاقی اسپارتی كه از زندگی سربازگونه و شجاعت و قدرت جسمانی ناشی می شد تعلق خاطر داشتند. در مقابل ایشان، بازرگانان، سیاستمدارانِ تازه به دوران رسیده، و دموكرات هایی بودند كه زیركی، خردمندی، و قدرت بیان و حتی فریبكاری پیروزمندانه- را مبنای تعریف قدرت قرار می دادند.

اهمیت یافتن فن بلاغت در این دوران، رواج تصمیم گیریهای گروهی در آگوراها، و ظهور سوفیست هایی كه به پشتگرمی همین جبهه مدعی آموزش خردِ كاربردی و عملگرایانه بودند، نشانه هایی از پیروزی تدریجی رویكرد دوم بر نگرش نخست است (De Romilly, 1992:50-60). سوفیست ها، خرد را بر زور، آموزش عقلانی را بر تربیت بدنی، و حكمت را بر ورزش ترجیح می دادند. شاید با توجه به این نكته بهتر بتوانیم معنای نام افلاطون[3]، و تعاریفی را كه او از قدرت بدنی و استقامت سربازخانه ای استادش سقراط كرده، درك كنیم.

۲. نبرد بین این دو شیوه از نمایش قدرت اجتماعی، ویژه‌ی شرایط جغرافیایی و تاریخی خاصی نیست. یونان باستان، یكی از نخستین جوامعی بود كه به طور مستند و مكتوب در مورد گذارش از آستانه‌ی پیچیدگی لازم برای تفكیك شدنِ این دو شیوه از قدرتمندی، خبر داریم. با این وجود، با كمی دقت الگویی مشابه را در شرایط اجتماعی و تاریخی گوناگونی باز می یابیم. در ایلیاد آخیلسِ جنگاور و بی پروا در نهایت كشته می شود، د رحالی كه اولیسِ زیرك و فریبكار در نهایت به خانه اش باز می گردد، و در شاهنامه نیز طوسِ خشم آور و بی باك از سپهسالاری ایران عزل می شود و گودرزِ خردمند و عاقل جانشینش می شود.

شخصیت پردازی هایی از این دست، بر تمایز قدرتِ مبتنی بر ورزش، از قدرت ناشی از حكمت، و رویارویی اعصاب و عضلات حكایت می كنند. این تمایز و آن رویارویی، اگر به عنوان چیزی مهمتر از یك نكته‌ی تاریخی جالب در نظر گرفته شود، كلیدی برای درك شرایط زمانه‌ی خودمان را به دست خواهد داد.

چنین می نماید كه مفهوم اجتماعی قدرت دو حامل اصلی داشته باشد: بدنها، و مغزها.

این بدان معناست كه جوامع انسانی، اعضای خود را بر مبنای قابلیتهایی كه در بدنها و مغزهایشان وجود دارد لایه بندی می كنند و شیوه‌ی برخورداری از منابع لذت، دامنه‌ی آزادی رفتار، و گستره‌ی اثرگذاری ایشان را بر مبنای سلسله مراتبی كه به این قدرت اشاره دارد، تعیین می كنند. به این ترتیب، دو راه برای قدرتمند بودن در جامعه وجود دارد: دستیابی به قدرتهای بدنی و مهارتهای ورزشی، یا تصاحب تواناییهای ذهنی، و تسلط بر حوزه های دانش. به بیان دیگر، آدمیان بر مبنای توانمندی عضلانی یا عصبی شان، و اندوخته شان از تربیت یافتگی عضلانی یا خزانه‌ی مَنِشها (عناصر فرهنگی)، قدرتمند یا ضعیف ارزیابی می شوند. پس، دو راه برای تسخیر قدرت اجتماعی وجود دارد، تصاحب معنا، یا نمایش زور عضلانی.

چنین مي‌نماید كه هریك از این دو شیوه‌ی جذب قدرت، سیستمی مستقل و خودمختار را تشكیل دهند. این بدان معناست كه از دید نگارنده قواعد تكاملی مستقل و خودارجاعی بر هریك از این دو حوزه حاكم است. قواعدی كه به یكدیگر ربط دارند، اما به تعیین شدنِ یكی از این حوزه ها توسط دگری منجر نمی شوند. یعنی هریك از این دو قلمرو تاریخ خاص خود را دارند و از الگوی تغییرات خاصی پیروی می‌كنند.

تمایز یافتن طبقه‌ی سلحشوران از كاهنان در تمدنهای باستانی، تفكیك كاست ارتشتار/كشَتریه از آتورپاون/برهمن در جوامع هندوایرانی، و تفكیك ساختاری ورزشگاه ها از دانشگاه ها، نمودهایی از تمایز یافتن این دو الگوی دستیابی به قدرت در جوامع انسانی هستند. پس اگر بخواهیم به زبان نظریه‌ی سیستمها سخن بگوییم، راهبردهای دستیابی به قدرت، در جوامعی كه از حد خاصی پیچیده تر شده اند[4]، دچار دوشاخه‌زایی[5] گشته و دو مسیر تكاملی موازی را پدید آورده است.

ارتباط این دو حوزه از تعریف قدرت، می تواند اشكال متفاوتی را به خود بگیرد. تكامل موازی و رقابتی را در آتن باستان و جوامع كشاورزی سنتی پیشرفته ای مانند ایران عصر صفوی می بینیم. در این جوامع دو حوزه‌ی قدرت بدنی و فكری در كنار یكدیگر وجود دارند و با وجود تحقیر ملایمی كه نسبت به هم ابراز می كنند، از تداخل در قلمرو دیگری پرهیز می كنند. همزیستی صوفیان و قزلباش در جامعه‌ی صفوی، یكی از نمونه های این تكامل موازی الگوهای قدرت مبتنی بر بدن و معناست.

ممكن است یكی از این دو حوزه دیگری را سركوب كند، و معیارهای رقیب برای تعریف قدرت را از اعتبار بیندازد. چیرگی راهبرد بدن-محور بر خرد را در جوامع جنگاوری مانند اسپارت، آشور، و فاشیسم های اروپایی مدرن می بینیم، و چیرگی راهبرد معنا-محور بر بدنها را در خرده فرهنگهای صلجوی افراطی ای مانند مانویها و جاین ها می بینیم. ناگفته پیداست كه رویكرد معنا-محور در رقابت زورمدارانه‌ی سیاسی همواره بازنده است و بنابراین جامعه‌ی پایداری كه مبتنی بر حذف رویكرد بدن-محور و زورمدارانه باشد، در تاریخ سراغ نداریم.

سومین شیوه‌ی ارتباط دو حوزه‌ی یاد شده، تقویت متقابل است. این در صورتی است كه تولید كنندگان معنا و زور معیارهای طرف مقابل را به رسمیت بشناسند و نوعی بازی برنده/برنده را با یكدیگر آغاز كنند. جوامع مدرنِ غیراقتدارگرا نمونه هایی بارز از این روند هستند. در این جوامع تولید و توسعه‌ی معنا با بسط قلمرو قدرت بدنی و زورمندی عضلانی همراه است. شكوفایی همزمانِ نظامهای جنگ-محور و قلمروهای علمی و فنی، نشانه‌ی چنین همكاریهایی است. به این ترتیب، در بیشتر جوامع مدرنِ، انضباط حاكم بر ذهن و بدن با هم تركیب شده اند و ساختاری پیچیده از آموزش ذهنی و پرورش بدنی را پدید آورده اند كه در قالب ورزشگاه ها و آموزشگاه ها تبلور می‌یابد، و در پیوند با اقتصاد ورزش و آموزش امكان خودمختاری و پایداری به دست می‌آورند. نظام انضباطی پدید آمده توسط این ساختارِ پیچیده، حد متوسطی از قدرت را در اعضای جامعه پدید می‌آورد و مسیرهای هنجارینِ كنش متقابل و رقابت را در میان افراد تثبیت می‌كند.

جوامع انساني نيز، اگر از زاويه ي نگرشِ سيستمي نگريسته شوند، سيستمهايي پيچيده، خودسازمانده و تكاملي هستند كه ميل به پايداري و بقا دارند و با يكديگر بر سر منابعي كه براي پايداري شان لازم است، رقابت مي كنند. اين منابع در برشهاي گوناگون تاريخي و جغرافيايي به اشكال گوناگون تعريف مي شوند. در جريان جنگ جهاني اول، منابع معدني و بازارهاي گسترده ي مستعمره هاي آفريقايي و آسيايي موضوعِ رقابت بود، و امروزه دانش فني و تخصص محور كشمكش است. در هر حال، جوامع انساني نيز مانند ساير نظامهاي پيچيده، براي تداوم يافتن به زمان، نيازمند منابعي هستند، كه رقابت بر سرشان، تعيين كنندهي بختِ آن جامعه را براي بقاست. اين بخت، كمابيش با مفهوم قدرت در سطح فردي همتاست، و در بسياري از متون جامعه شناختي نيز با عنوان قدرت جامعه بدان اشاره كرده اند. ناگفته پيداست كه جامعه ي قدرتمند، از افراد نيرومند تشكيل شده است و پيدايش و تكثير اين افراد قدرتمند نيز ممكن نيست مگر به كمك نظامهايي انضباطي، كه دو شاخه ي ياد شده ي ورزش و آموزش را شامل مي شوند.

در طول تاريخ، جوامع گوناگون، به اشكال متفاوت از تركيب اين دو ابزارِ توانمندسازيِ اعضايشان بهره برده اند. جوامع جنگاور كهن و كشورهاي ميليتاريستِ مدرن، بيشتر طرف طوس و خشونت و بي پروايي اش را گرفته اند، و به آرمانهاي جنگاوري و سلحشوري تكيه كرده اند، و كشورهاي صنعتي پيشرفته و معدودي از جوامع به نسبت دور افتاده و كوچكِ قديمي، راهبرد گوردز را برگرفته اند. آشور و بابل باستان، نمونه هايي از اين دو قطبي هستند. آشوريان با وجود احترامي كه براي دانش و حكمت بابليان قايل بودند، ايشان را در جنگهاي پياپي شكست مي دادند، و بابليان نيز با وجود سلطه ي سياسي همسايگان خويش، ايشان را به ديده ي تحقير مي نگريستند. روابطي مشابه را مي توان در دو قبيله ي ايرانيِ مغان (از مادها) و پاسارگاد (ار پارسها) بازيافت. مغها، كه در نهايت بخش عمده ي طبقه ي موبدان را بر ساختند، براي بهره مندي از راهبرد گودرز تخصص يافته بودند و پاسارگادها كه خاندان هخامنشي از ميانشان برخاستند،- به كشورگشايي به شيوه ي طوس روي آوردند.

امروز، با توجه به تركيب شدنِ اين دو شاخه، و تداخلشان در جريانِ برخورد با امواج مدرنيته، اين دو راهبرد را به شكلي چنين خالص نمي توان بازيافت. تمام جوامع امروزين از اهميت دارا بودنِ اعضايي كه به لحاظ بدني نيرومند و به لحاظ ذهني توانمند باشند،‌آگاهي دارند. بااين وجود هريك مفهوم زورمندي و خردمندي را به شكلي تعريف مي كنند و نظام آموزشي/پرورشيِ شان را به شكلي خاص سازماندهي مي كنند[6]. پويايي قدرت در جوامع مدرن، محصول هماوردي در عرصه ي اين نظامهاي توانمندسازِ بومي است.

۳. از نظر تاريخي، رويكرد خرد-محور در طبقه ي كاهنان و موبدان باستاني، و نگرش زورمدار در كاست جنگجويان ريشه دارد. هردوي اين طبقات اجتماعي به شكلي بسيار تفكيك شده و متمايز در جوامع هند و ايراني وجود داشته اند. روشها و راهبردهاي تكامل يافته در اين دو سرچشمه ي توانمندسازي، تا پيش از انبوه سازيِ ناشي از موج مدرنيته، در تمام جوامع به برگزيدگان جامعه و اشراف اختصاص داشت، و تنها نيرومند ساختن ايشان را آماج خويش مي ساخت. ظهور عصر روشنگري و نوسازي جوامع، مخاطب اين نظامها را به تمام مردم جامعه تعميم داد و به اين ترتيب دستيابي به قدرتِ زورمدار يا خردمحور را به شكلي دموكراتيزه كرد. با اين وجود، ساختار معنايي آن را چندان دگرگون نكرد و حتي ماهيت نخبه سالارانه ي آن را نيز از ميان نبرد. با نگرشي تحليلي مي توان دريافت كه نظامهاي انضباطي امروزين با وجود رنگ و لعاب مدرني كه دارند، همچنان بخش مهمي از معاني و روشهاي تكامل يافته در آموزشها و پرورشهاي پيشامدرن را در خود حفظ كرده اند[7].

جامعه ي ايراني، در مقاطع گوناگوني از تاريخ خويش، نشان داده است كه تواناييِ توليد هردو شاخه ي توليد قدرت را در سطوح عالي داراست. توانمندي نظامي ما در دوران هخامنشي، ساساني، و صفوي، امري درونزاد و خودجوش بود كه در سطح جهاني معتبر و موفق تلقي مي شد. در زمينه ي خردورزي هم شواهد موجود آنقدر تكرار شده اند كه ما را از تفاخر مجدد به انديشمندان كشورمان بي نياز مي كند. در تاييد كاميابي فرهنگ ما در اين زمينه همين بس كه بيشترين تعداد دينهاي جهاني كه اشكالي كلان از نظامهاي انضباطي معنامحور محسوب مي شوند، در ايران تكامل يافته اند.

اين كاميابي ديرينه ي ايرانيان در طراحي و اجراي نظامهاي انضباطي خرد/زور محور، و قدرتمندي افرادي كه توسط اين نظامها پديد مي آمدند، آنگاه كه با اوضاع كنونيِ ما مقايسه شود، سخت شگفت مي نمايد. احتمالا امروز صاحب نظرِ بي طرف اندكي را مي توان يافت كه به ناكامي و زوال نظامهاي اين چنيني در كشورمان اذغان نداشته باشد. نظامهاي معناييِ بومي ما در برابر معاني و محصولات فرهنگي توليد شده در فرهنگهاي پساصنعتي كاملا آسيب پذير و بي دفاع مي نمايد و توانمندي نظامهاي زورمحور كشورمان نيز اگر غوغاسالاري صنعت ورزش را ناديده بگيريم،- بيش از آن كه به رشد يا پايداري نزديك باشد، به زوال شباهت دارد.

نظريه پردازي درباره ي دلايل اين ناكامي و آن زوال، همان است كه مي توان در چارچوبي جامعه شناختي، به نوعي نظريه ي انحطاط ايران منتهي شود[8]، و از دامنه ي بحث مختصر ما خارج است. آنچه كه بنا به حوصله ي اين نوشتار به موضوع ما مربوط مي شود، گوشه ي خاصي از علل اين زوال است. گوشه اي كه از ناكامي در تركيب راهبرد طوس و گودرز برخاسته و به تهي شدن ساخت معنايي ورزشهاي ما منتهي شده است.

۴. جامعه، كارخانه ي توليد معناست. معناهايي كه توسط اعضاي جامعه آفريده مي شوند و به زندگي ايشان محتوا و جهت مي بخشند. معناهايي كه تكليف آدمها را با زندگي شان، و مرگشان معلوم مي كنند. معناهايي كه امكان تعريف راستي، نيكي، و زيبايي را به آدميان مي بخشند، و با اين سه تعريفِ پايه، شكل گيري نظامهاي علمي، اخلاقي و هنري را ممكن مي سازند. معناهايي كه براي هنجار كردن انسانها و سر و سامان دادن به جايگيري شان در جامعه، به قلابهايي نمادين و گره هايي نشاندار نيازمندند. معناهايي كه بايد در قالب نمادهاي مقدس، توتم ها، قهرمانان، و شعارها تجلي يابند، تا به سادگي درك، پردازش، و پذيرفته شوند.

بدن، از ديدگاهي، بيگانه ترين چيزي است كه همراه ما حضور دارد. بدن ما، با ساختار به ظاهر به ارث رسيده اش، پيكربندي غيرانتخاب شده اش، و خواص ناشناخته اش، حضوري دغدغه برانگيز است كه تنها به قيمت ناديده گرفتنش، و تابو انگاشتن، مي تواند تحمل شود.

بدن ما، جمهوريِ عظيمي است از دستگاه ها و زيرنظامهاي ارگانيك، كه هريك ساز خود را مي زنند و معمولا به فرمانها و خواستهاي منِ مقدسِ خودكامه اي كه خودآگاهي مان را برمي سازد، بي اعتنايي مي كند. اين بدنِ مسئله برانگيزِ دشوار، ماشين شگفت آوري است كه همواره ساز خود را مي زند و رفتارهاي ما را با ضرورتهايش تعيين مي كند. رفتار ارادي و خودآگاه ما چيزي جز مجموعه ي جسته و گريخته ي دخالتهاي موقت ذهنمان در لابلاي شكافهاي اين هندسه ي عظيم ضرورت نيست.

بدن ما، همراهِ سركش و لجوجي است كه بدون توجه به خواستهاي ما درد مي كشد، بيمار مي شود، و محدودمان مي كند. بدن، ميراثي ناشناخته است كه همگام با باليدنش زاده مي شويم و ناخواسته به همراهش مي ميريم. بدن ما، چنان كه مرلوپونتي گفته، گرانيگاهي است كه خيلي چيزها را تعيين مي كند. از اين رو، سازمان دادن به بدن معناهاي بسياري را طلب مي كند.

راهبرد طوس، به تنهايي كافي نيست. زورمداري صرف، جنگاوريِ ناسنجيده، و تقويت بي محتواي عضلات و مهارتهاي آن، شايد شكلي از قدرت را براي اين بدن به ارمغان بياورد، اما دلايل كاربست آن را مشخص نمي كند. به دليل بي كفايتيِ زورمنديِ خالص است كه همواره كشورهاي جنگاور، مردمان زورمدار، و نظامهاي خشونت پيشه به پوچي و بي مايگي زبانزد بوده اند.

قدرت بدن، معنايي را مي طلبد كه به قدر بدن پيچيده باشد. نظامي از انضباط فردي كه بخواهد بدن را تنظيم كند و قدرتمند شدن آن را طرحريزي نمايد، نياز به معنايي چنان مستحكم دارد كه بر لختي تن و تنبليِ پيكره ي زيستي آن چيره شود. براي ورزيده شدن، زورمندي و تنومندي دليلي لازم است و بهانه اي، تا از سكون و ايستاييِ ذاتيِ بدن و خودمختاري طبيعي اش پيشي بگيرد. تغيير شكل دادن بدن، تنظيم كردنش به شكل دلخواه، و رام كردنش به امر اراده، معمايي است دشوار، و اين گره جز با سرانگشت معنا گشوده نمي شود.

از اين روست كه از ديرباز ورزش و نيروي بدني با معناهايي عميق و پيچيده گره مي خورده است. تمام تمدنهاي شناخته شده، براي خوي جنگاوري و زورمنديِ جسماني قواعدي تنظيم مي كرده اند و نسخه اي خاص از متافيزيك بدنِ بومي خويش را در آن پياده مي كرده اند. پرورش بدن و مهارتهاي وابسته بدان به ويژه جنگ كه همواره خطرناك ترين، مهمترين و شريفترين فعاليت بدني پنداشته مي شده،- از ديرباز با اخلاق و دين از سويي و دانش و حكمت از سوي ديگر پيوند مي خورده است. با نگاهي كوتاه به شخصيت پردازيِ پهلوانان و قهرمانان اساطيري اقوام گوناگون، مي توان شالوده ي كلي اين متافيزيك تن و معاني منسوب بدان را دريافت كرد.

فرهنگ كشورمان، همگام با پديد آوردن اشكالي اصيل و بومي از اصول پرورش تن، چارچوبي نظري براي معنادهي بدان را نيز در اطراف آن ترشح كرده است. هرودوت، هنگامي كه مي گويد ايرانيان به فرزندانشان سواركاري و شنا و راستگويي را مي آموزند، در واقع به پيوند نهادين پرورش تن و ذهن و تركيب غايي ماده و معنا در فرهنگمان اشاره مي كرده است. شخصيتهاي اساطيري ما، از گرشاسب و بهرام ورجاوند و سوشيانسِ پيشااسلامي گرفته تا رستم و حضرت علي و امام حسينِ عصر اسلامي، همواره نقطه ي تلاقي زورمندي جسماني و فضايل اخلاقي و معاني بلند بوده اند. زوال و فراموشي اين ابرقهرمانان در خاطره ي عمومي، نشانه ايست جدي از آسيب پذيريِ فرهنگ بومي ما.

فرهنگ ها، همزمان با توليدنظامهاي انضباطيِ زور يا خرد محور، ابرقهرماناني را هم تعريف مي كنند. شخصيتهايي معمولا تخيلي و به ندرت تاريخي كه به عنوان گرانيگاهي معنايي عمل مي كنند و نشانه ها و معناهاي وابسته به خوب/زيبا/راست بودن را در اطراف خود متراكم مي كنند. تمدن مدرن، همزمان با تكثير مكانيكي محصولات فرهنگي، اين ابرقهرمانان را نيز به شكلي متكثر و رقابتي توليد كرده است. ظهور ستارگان كوتاه عمرِ عرصه ي سياست، سينما و موسيقي نمودهايي از اين مردن شدنِ ساختار ابرقهرمانان هستند.

فرهنگ ايراني، به طور مشهودي در قلمرو تعريف يا بازتعريف قهرمانان مدرن ضعيف و نارسا عمل كرده است. اين ناتواني، از سويي به مقاومت سنت گرايانه ي ما باز مي گردد. چرا كه بازتعريف ابرقهرمان و روي آوردن به تكثر و تنوع ابرقهرمانان مدرن، به معناي فاصله گرفتن از نظام معنايي سخت و صلب پيشينمان، و تجديد نظر كردنمان در بسياري از اصول موضوعه است. فرد، نمي تواند همزمان حضور ابرقهرماناني بسيار متفاوت مانند سوپرمن و فلان خواننده و بهمان فوتباليست را بپذيرد، و در همان حال به يك نظام اخلاقي فراگير و سنتي پايبند باقي بماند.

ترديد و مكث در تعريف ابرقهرمانانِ بومي مدرن، چنان كه ديده ايم، به احياي ابرقهرمانان سنتي منتهي نمي شود، كه رقابت در ميان اين نظامهاي معناييِ نو و كهن را به عرصه اي نابرابر با نتيجه اي قابل پيش بيني تحويل مي كند. به اين ترتيب، مي بينيم كه تلاش نظامهاي سياسي حاكم بر كشورمان در دهه هاي اخير، به احياي نقش ابرقهرمانيِ شخصيتهاي ملي و مذهبي ما منتهي نشده، و برعكس ايشان را به قلمروي كشانده كه در ابتدا براي آن صورتبندي نشده بودند. رستم، نماينده ي جهاني سنتي و قواعدي كهن است، و نمي تواند به همان شكل سابق نقش ابرقهرمانيگري خويش را در جامعه اي مدرن حفظ كند، مگر آن كه از نو تعريف شود. هركول در اروپا هنگامي به عنوان ابرقهرماني غربي احيا شد كه هاليوود درباره اش فيلم ساخت، والت ديسني بر مبنايش كارتون درست كرد، و مجلات كميك و كاريكاتور بر محور شخصيت پردازي اش شوخي‌هايي به روز را توليد كردند.

و اين كاري است كه ما نخواسته ايم، يا نتوانسته ايم، يا ترسيده ايم، بكنيم.

۵. يك جوان امروزينِ ايراني چه سرمشقي براي رفتار دارد؟ نظام انضباطيِ حاكم بر بدن او، معناهاي متصل بدان چه ساختاري دارند؟ آيا مانند جوان غربي از منظومه اي همساز و منسجم از معاني و ارزشها كه به دامنه ي مشخص و معلومي از رفتارها و تكنيك هاي ورزيدگي و نيرومندي منتهي شود پيروي مي كند؟ يا به ساختار ساده تر، ولي هماهنگ و منسجمي كه به دوران سنتي بودنِ فرهنگمان مربوط مي شود، پايبنداست؟

آشكار است كه نمودهاي دوران گذار از زندگي سنتي به مدرن را به راحتي در ساختار ابرقهرمانانِ محبوب در ايران، و نظامهاي انضباط بدنيِ برخاسته از ايشان مي توان بازيافت. جوان امروز ايراني، بر مبناي چه الگويي سعي مي كند راست وكشيده بايستد و به اصطلاح شق و رق راه برود؟ الگوي او آرنولد شوارتزنگر در فيلم ترميناتور است، يا شخصيتي بومي؟ و اصولا چند نفر به چنين قاعده اي براي تنظيم عضلات حركتي پايبندند؟ و فراموش نكنيم كه اين امر يعني راست نگه داشتنِ تن و بدن هنگام راه رفتن و ايستادن، از كهنترين و ساده ترين الگوهاي انضباط بدنيِ شناخته شده است[9].

از ساختارهاي معناييِ متصل به آيين سلحشوري باستاني كشورمان، كه به اشكال گوناگوني در قالب نهضتهاي مردميِ ضدبيگانه در قرون اوليه ي هجري بازسازي و كاربردي مي شد، امروزه اثري باقي نمانده است. آخرين بقاياي آن، -كه در جريان جنگ تحميلي رستاخيزي كوتاه مدت ولي موفق داشت، امروز به دستاويزي سياسي تبديل شده است و به عنوان عاملي براي وخيم تر كردنِ اعتبار معاني سنتي عمل مي كند. ورزشهاي سنتي ما كه سرچشمه بسياري از ورزشهاي رايج و بين المللي مانند -مانند سواركاري، شنا، شمشيرزني و كشتي- است، چندان از معنا تهي شده كه زبان تخصصي رايج در آن از ريشه هاي فرانسه، انگليسي يا ژاپني مشتق شده و قواعد و مقررات حاكم بر آن نيز ريشه ي بومي ندارند. بديهي است كه ارتباط برقرار كردن با معناهاي نهفته در اين ورزشها نيز براي به كاربندگان ايراني شان دشوار و بلكه ناممكن است. جواني كه براي پرورش يافتن در هنرهاي رزمي به باشگاه كونگ فو (واژهاي چيني) مي رود و فنون اورايما و متو[10] را مي آموزد، و به عنوان قهرمان اين حوزه به جكي چان و بروس لي چشم دارد، بختي براي پيوند زدن تمام اين عناصر فرهنگي متنوع و البته كارآمد، با نسخه هاي بوميِ رقيب را ندارد. اعتراض به اين كه در كشتي پهلواني ما صدها كليدواژه ي تخصصي براي چفتها و قفلهاي بدن وجود داشته و امروزه براي همانها در جودو معادلهاي ژاپني به كار مي رود، تا وقتي كه منظومه اي منسجم از معاني، فنون، ابرقهرمانان، و معاني ديگرِ مربوطه به شكلي درونزاد در فرهنگ مان زاده نشوند، تنها نوعي خودپرستيِ رمانتيك خواهد نمود.

تمام اينها بدين معنا نيست كه بهره گيري از خزانه ي لغات يا مقرراتي بيگانه ولي كارآمد را امري نادرست و نكوهيده بدانيم. تنها قصدمان از اشاره به اين شواهد آن است كه بر نارسايي معانيِ بومي متصل به فنون ورزيدگي بدن تاكيد كنيم. فرهنگ ايرانِ امروز، با درد نازايي مزمني دست به گريبان است، و يكي از نمودهاي اين درد، ناتواني ما از بازتعريف كردن ابرقهرماناني بومي، نظامهاي انضباط بدنيِ كارآمد، و پشتوانه هاي معنايي محكم براي آنهاست.

 

كتابنامه

بوردیو، پیر، ویژگیهای ورزش دوستان، در: س.دورینگ، مطالعات فرهنگی، ترجمه‌ی حمیرا منشی زاده، انتشارات موسسه آینده پویان، ۱۳۷۸.

خراسانی، شرف الدین (شرف)، نخستین فیلسوفان یونان، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، ۱۳۷۰.

طباطبایی،ج. دیباچه ای بر نظریه‌ی انحطاط ایران، نگاه نو، ۱۳۸۱.

كاپلستون، فردریك، تاریخ فلسفه (جلد نخست)، ترجمه‌ی سید جلال الدین اعلم، انتظارات علمی و فرهنگی، ۱۳۷۵.

وكیلی، شروین، تاریخ فرهنگ (جلد نخست)، انتشارات داخلی كانون خورشید، ۱۳۸۱.

Asad, T. Archeologies of religion, Routledge Press,1990.

De Romilly, J. The Great Sophists in Periclean Athens, Clarendon Press, 1992

Schmitt,J.C. The ethics of gesture, In: M.Feher, (ed.) Fragments for a history of human body, Zone, 1990.

 

  1. خراسانی، ۱۳۷۰: ص۱۶۰.
  2. Sophism
  3. افلاطون (یا به یونانی پلاتو) لقبی است به معنای تنومند و قوی هیكل، كه به دلیل ورزیدگی به آریستوكلس آتنی (نام راستینِ افلاطون) داده شده است (كاپلستون،۱۳۷۵:ص ۱۵۵).
  4. این حد پیچیدگی را می توان دستیابی به كشاورزی یكجانشین دانست (وكیلی، ۱۳۸۱:ص ۹۱-۱۰۵).
  5. Bifurcation
  6. بورديو، ۱۳۷۸.
  7. Asad,1998.
  8. طباطبايي، ۱۳۸۱ : ۱۵-۶۰.
  9. Schmitt, 1990.
  10. واژگاني با ريشه ي نامعلوم كه مسلما آوابنديِ غيرفارسي دارند.

 

 

ادامه مطلب: ارزیابی پویایی احزاب در دوران خاتمی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب