علامه اقبال لاهوری (۱۲۵۵/۸/۱۸ سیالکوت- ۱۳۱۷/۲/۱ لاهور)
میان آب و گل خلوت گزیدم ز افلاطون و فارابی بریدم
نكردم از كسی دریوزهی چشم جهان را جز ز چشم خود ندیدم
***
چو رخت خویش بربستم از این خاك همه گفتند با ما آشنا بود
ولیكن كس ندانست این مسافر چه گفت و با كه گفت و از كجا بود
***
خدا آن ملتی را سروری داد كه تقدیرش به دست خویش بنوشت
به آن ملت سر و كاری ندارد كه دهقانش برای دیگری كشت
***
نعره زد عشق كه خونین جگری پیدا شد حسن لرزید كه صاحب نظری پیدا شد
فطرت آشفت كه از خاك جهان مجبور خودگری خودشكنی خودنگری پیدا شد
خبری رفت ز گردون به شبستان ازل حذر ای پردهگیان پردهی دری پیدا شد
زندگی گفت كه در خاك تپیدم همه عمر تا از این گنبد دیرینه دری پیدا شد
***
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم هیچ نه معلوم شد آه كه من چیستم
موج ز خود رفتهای تیز خرامید و گفت هستم اگر میروم گر نروم نیستم
***
به نگاه آشنایی چو درون لاله دیدم همه ذوق و شوق دیدم همه آه و ناله دیدم
به بلند و پست عالم تپش حیات پیدا چه چمن چه تل چه صحرا رم این غزاله دیدم
***
نوای عشق را ساز است آدم گشاید راز و خود راز است آدم
جهان او آفرید این خوبتر ساخت مگر با ایزد انباز است آدم
***
علامه علی اکبر دهخدا (۱۲۵۷- ۱۳۳۴/۱۲/۷)
مرغ سحر، سرودهی ۱۲۸۷
ای مرغ سحر! چو این شب تار بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز نفحه ی روح بخش اسحار رفت از سر خفتگان خماری
بگشود گره ز زلف زرتار محبوبه ی نیلگون عماری
یزدان به کمال شد پدیدار و اهریمن زشتخو حصاری
یاد آر ز شمع مرده یاد آر
ای مونس یوسف اندرین بند تعبیر عیان چو شد ترا خواب
دل پر ز شعف لب از شکرخند محسود عدو به کام اصحاب
رفتی برِ یار و خویش و پیوند آزادتر از نسیم و مهتاب
زان کو همه شام با تو یک چند در آرزوی وصال احباب
اختر به سحر شمرده یاد آر
چون باغ شود دوباره خرّم ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم آفاق نگار خانه ی چین
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم تو داده ز کف زمام تمکین
ز آن نوگل پیشرس که در غم ناداده به نار شوق تسکین
از سردی دی فسرده یاد آر
ای همره تیهِ پور عمران بگذشت چو این سنین معدود
و آن شاهد نغز بزم عرفان بنمود چو وعدِ خویش مشهود
وز مذبح زر چو شد به کیوان هر صبح شمیم عنبر و عود
زان کو به گناهِ قوم نادان در حسرت روی ارض موعود
بر بادیه جان سپرده یاد آر
چون گشت ز نو زمانه آباد ای کودک دوره ی طلائی
وز طاعت بندگان خود شاد بگرفت ز سر خدا خدائی
نه رسم ارم نه اسم شدّاد گِل بست زبان ژاژخائی
زان کس که ز نوک تیغ جلاد مأخوذ به جرم حق ستائی
پیمانه ی وصل خورده یاد آر
***
خوشامد به رابیندرانات تاگور هنگام سفرش به ایران
خوش و خوب آمدی رابیندرانات به مثلت نیست در مازندرانات
ملک با شاهرخ با تو قرینند چنین سعدی که دید اندر قرانات
جلوت ار در نیامد خوب ملّت نباید بود از آنان دلگرانات
دُوَل اندر کنارت چون گرفتند ملل زان کردهاند از تو کرانات
و گرنه در رهت بستندی آئین ز قم تا رستهي آهنگرانات
نثار مقدمت را ریختندی ز هر سو پهنبادی و قرانات
بیاوردیمت ار بودی مه مهر برنج از اسک و نار از نوبرانات
اگر محمود بودی مانده صد پیل فرستادیت از کالنجرانات
میآمد تولستوی ار بود زنده به استقبال تو تا لنکرانات
***
شیخالرئیس افسر خراسانی (۱۲۵۸/۱۰/۱۴- ۱۳۱۹/۶/۱۸)
به روزگار جوانی بیازمای كسان ببین فرشته خصالند یا كه دیو و ددند
برای خویش رفیقی شفیق گلچین كن ز مردمی كه هنرپیشهاند و با خردند
ملامت نكنند اَر بدند خویشانت به اختیار برای تو منتخب نشدند
ولی به نیك و بدِ همنشین تویی مسئول به همنشینی مردم به اختیار خودند
***
وزید بر تن خفتگان نسیم سحر وز آن شمیم بیفتاد خوابشان از سر
گذشت بر بدن مردگان مسیح نسیم وز آن نسیم روان یافت بازشان پیكر
زمین مرده دگر زنده شد به فیض نسیم دلی كه زنده نشد از زمین بود كمتر
ز غفلت به خفتگان منم اندر این وادی هوس مكان و طمع بالش و غضب بستر
***
جهان شوخی است دستانساز و دلها گرم دستانش یكی زی خویشتن باز آی و بستان دل ز دستانش
مشو مفتون دلداری كه آفت زاست دیدارش مجو پیوند معشوقی كه رنج افزاست پیمانش
اگر آسایشت باید مجو اندر پیاش زحمت وگر جمعیتات باید مكن خاطر پریشانش
یكی مهمانكُش است این شوخ بد عهد سیه كاسه كه غیر از سم قاتل نیست چیزی شربت خوانش
مكن چون نار دل پرخون و بر یاری مشو مفتون كه هر ساعت یكی بوید همی سیب زنخدانش
الا گر مرد دانایی بهل قانون خودرایی بكش خار غمش از پا، بنه از دست دامانش
كند آهنگ خونریزی چو این معشوق عاشقكش ندارد در نظر یك جو گدا فرقی ز سلطانش
بسا خوبان جان پرور كه در خشتند مكنونش بسا تركان سیمین بر كه در خاكند پنهانش
یكی بر خاك نوشروان به عبرت بگذر و بنگر چه شد فر سلیمان و چه شد فرخنده ایوانش
اگر از خاوران تا باختر شد رام اسكندر به نعل آهنین سم طی ظلمت كرد كیوانش
كنون نگذاشت جز نامی از او بر جای در گیتی چشاندش زهر مرگ آخر نخست ار كرد مهمانش
كنی تا كی سپر از جان به پیش ناوك مژگان بهل كافتد به خاك تیره آخر تیر مژگانش
***
این كاخ كه میباشد گاه از تو و گاه از من جاوید نخواهد ماند خواه از تو و خواه از من
گردون چو نمیگردد بر كام كسی هرگز گیرم كه تواند بود مهر از تو و ماه از من
گر هیچ نبازی باز اَر هیچ نخواهی برد رنجی ز چه این شترنج فرزین ز تو شاه از من
با خویش در افتادیم تا ملك ز كف دادیم از جنگ كسان شادیم داد از تو و آه از من
نه تاج كیانی ماند نه افسر ساسانی افسر ز چه نالانی تاج از تو كلاه از من
***
مادر دانا تواند پرورد فرزند را تندرست و پر دل و جان سخت و با عزم و متین
در تن سالم بود عقل متین و فكر خوب كی توان از ناتوانان خواست اوصافی چنین
ناتوانی خیزد از ناتندرستی در جهان هست آری تندرستی با توانایی قرین
ای زن نادان مپرور كودكت را ناتندرست بچه نازادن بهتراز شش ماه افكندن جنین
***
آن شنیدم كه رادمرد بزرگ پایهی مردمی چنین بنهاد
نه از كسی فریب باید خورد نه كسی را فریب باید داد
***
تویی ای عارض جانان تویی ای طلعت دلبر دلانگیز و فرح بخش و طرب بیز و روان پرور
تو را زلف و رخ و چشم و لب است و من ز غم دارم سرشكی سرخ و رنگی زرد و كامی خشك و چشمی تر
ز مستوری و مهجوری و رنج دوریت ما را به كف باد و به سر خاك و به چشم آب و به دل آذر
ندیده چشم گردون هیچگه همچون تو طنازی شرر خوی و شبه موی و جنان كوی و سمن پیكر
خریدار نگارت ای نگارستم ولی باشد دمم سرد و تنم گرم و سرشكم سیم و رویم زر
***
ای آفتاب از مه رویت در التهاب آیینهی تو ساخته خاكستر آفتاب
ما بی حجاب روی تو دیدیم و عاشقیم اندر میان ما و تو كی سد شود حجاب
دیوانه آنكه نیستش اندر سرا پری دیوانهتر كسی كه نبیند پری به خواب
از شعله شعلهی غم و از دجل دجله اشك سر تا به پا در آتشم و پا تا به سر در آب
***
گویند كه عشق را بكن درمانی زآن پیش كه رد علاج آن درمانی
ما چارهی درد عشق دانیم و لیك صبر است علاج عشق و آن در ما نی
***
ای زلف تا به دوش بتم پا نهادهای پا را ز قاعده بالا نهادهای
برتر نهادهای قدم از جای خویشتن شرمت ز خویشتن باد كه بیجا نهادهای
شعری فزون نباشی و میبینمت همی از رتبه پا به تارك شعری نهادهای
***
ای كه داری هوس لعل لب جانان را تا لبش را به لب آری به لب آری جان را
حسن را طرفه غروری است كه پور یعقوب داد رجحان به زلیخا ستم زندان را
***
وحید دستگردی (۱۲۵۸-۱۳۲۱)
دلا تا كی به پستی میگرایی میل بالا كن بهل مسجد بیفكن صومعه در میكده جا كن
تو بیش از آشیان خاكی ای سیمرغ قدوسی به قاف قدس از این خاكی سرای پست مأوا كن
***
عارف قزوینی (۱۲۵۹- ۱۳۱۲/۱۱/۱)
بلا ندیده دعا را شروع باید كرد علاج واقعه قبل از وقوع باید كرد
***
عارف ز ازل تكیه بر ایام نداده است جز جام به كس دست چو خیام نداده است
دل جز به سر زلف دلارام نداده است صد زندگی ننگ به یك نام نداده است…
***
لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست
بیار باده که تا راه نیستی گیرم من آزمودهام آخر بقای من به فناست
گهی ز دیدهی ساقی خراب گه از می خرابی از پی هم در پیخرابی ماست
بگو به هیات کابینه سر زلفش که روزگار پریشان ما ز شماست
چه شد که مجلس شوری نمی کند معلوم که خانه خانهی غیر است یا که خانه ماست
خراب مملکت از دست دزد خانگی است ز دست غیر چه نالیم هر چه هست از ماست
***
عالمتاج قائممقامی = ژاله (۱۲۶۲ فراهان- ۱۳۲۶/۷/۵ تهران)
زندگانی چیست؟ نقشی با خیال آمیخته راحتی با رنج و شوری با ملال آمیخته
پرتو لرزان امید این چراغ زندگی شعلهای زیباست با باد محال آمیخته
اصل امكان چیست و این انسان كبراندوز كیست؟ قصهای از هر طرف با صد سوال آمیخته
آن بلنداختر سپهر و این تبهگوهر زمین هیچ در هیچ و خیال اندر خیال آمیخته
هر یقینش با هزاران ریب و شك درساخته هر دلیلش با هزاران احتمال آمیخته
مرگ دانی چیست؟ درسی با هراس آموخته یا سكوتی جاودان با قیل و قال آمیخته
الغرض گر نقش هستی را نكو بیند كسی یك جهان زشتی است با قدری جمال آمیخته
***
ای به دنیای ما نیامدگان گر نمی آمدید خوش تر بود
خاصه آن را که در کتاب ازل سرنوشتی به نام مادر بود
کاش این دسته در مشیمهی مام مانده بودندی ار میسر بود
تا که خالی شدی ز شر بشر این زمین کش نه شور و نه شر بود
تو نمیآمدی در این شک نیست اختیارت به دست خویش ار بود
بسته شد نطفه بیارادهی تو که مشیت بر آن مقرر بود
نه به دلخواه در رحم رفتی که در آن ره پدرت رهبر بود
نه برون آمدی از آن به مراد کت برون آمدن مقدر بود
کاش بالای فکر سرکش من با تقاضای عصر همبر بود
یا که مغزی چنان که هست مرا در سر مرد نفس پرور بود
یا در این سر به جای مغز فهیم مغز خر بود مغز استر بود
ور مجسم نمی شدی باری آرزوی دلم میسر بود
هله ای در جهان نیامدگان هستی ما ز مرگ بدتر بود
رنج ما را گر نوشتندی مثنوی را هزار دفتر بود
مرگ در کام ما ز تلخی عمر دلنشین تر ز شهد و شکر بود
کار ما بود در کف دو خدا کان یکی اکبر این یکی اصغر بود
آن خدا بر فلک که یزدان است این خدا بر زمین که شوهر بود
***
روزگار شما نیامدگان به امید خدای خوش تر باد
خانه ی عیش ما سیه دل بود کاخ عمر شما منور باد
شاخ آمالتان همیشه بهار نخل امیدتان برآور باد
بر شما دختران آینده زندگی جمله نور و شکر باد
از سرشک غم و نشاط شراب چشمتان خشک و کامتان تر باد
اختران را اگر اثر باشد روزتان خوش ز سیر اختر باد
آسمان را دگر شود رفتار زندگی را نظام دیگر باد
زن برون آید از اسارت مرد ور فراتر نشد برابر باد
من نگویم که همچو ما آن مرد خار در پای و خاک بر سر باد
قرن ها بوده جنس زن مقهور قرن ها جنس زن مظفر باد
***
احمد بهمنیار کرمانی (۱۲۶۲/۱۱/۹ کرمان- ۱۳۳۴/۸/۱۲ تهران)
مرا جان بفرسود از این زندگانی كه در وی ندیدم دمی شادمانی
چه شادی توان یافت در آن حیاتی كه بر جان كند بار ننگش گرانی
حیاتی كه با گونهگون عیب سیرش به سرعت كند برق را هم عنانی
من ای زندگانی بسات آزمودم كه آن چیز كز هرچه بدتر همانی
به تنگم چنان از تو ای عمر زایل به سیرم چنان از تو ای دهر فانی
كه گر پیك مرگ من از در درآید ببخشم بدو جان پی مژدگانی
حكیم از گلستان دنیا نچیند مگر خار اندوه و نامهربانی
دراین وحشت آباد هركس كه خواهد برد كام دل از نعیم جهانی
به جای هنر بایدش كسب كردن دورویی و كجطبعی و ده زبانی
به دانا نبخشند جز رنج افسر به نادان دهند گنج را رایگانی
***
محمدتقی بینش آقاولی (۱۲۶۴ تهران-۱۳۲۵ تهران)
این مثل باشد كه تا گردون رود دیوار كج گر ز غفلت خشت اول را نهد معمار كج
پایهی كاخ حیات ما كج از بنیاد بود صحن كج شد بام كج شد در كج و دیوار كج
چرخ با ما كجرو زآنروست كاندر ملك ما مردمان راست باشند اندك و بسیار كج
راست ناید كارمان تا هستمان خرچنگوار راه كج گفتار كج كردار كج پندار كج
رشته كج باید كه تا زاین كارگه آید قماش هست دست كارگر اینجا كج و افزار كج
نیست بحثی بر جوانان گر كله كج مینهند سالخورده شیخ بر سر مینهد دستار كج
قبلهی مسجد كج و سوی كلیسا چون رویم؟ زآنكه آنجا نیز زاهد را بود زنار كج
بلبلی در باغ این میگفت و مینالید زار گل به گلبن رسته كج بر شاخهی گل خار كج
منزل مقصود اگر خواهی به راه راست رو كی رسد باری به منزل چون كه باشد بار كج؟
آفرید ایزد قلم را راست بیناش از چه رو میگذارد شاعرش بر صفحهی تومار كج
***
به روز دنیا ایزد عقوبتم فرمود كه از عقوبت عقبا بداردم ایمن
دگر عذاب نكیرین را نخواهم دید نكیر و منكر من این زن است و مادرزن
***
میرزا یحیی کیوانی/ واعظ قزوینی (۱۲۶۴- ۱۳۰۴/۸/۸)
در گفتن عیب دگران بسته زبان باش از خوبی خود عیب نمای دگران باش
***
ابوالقاسم لاهوتی (۱۲۶۴-۱۳۳۶)
ریشههای صنوبر و شمشاد پروبال زیادی از بلبل
برگ خشكی سه چهار تا از گل رد پایی ز چند تن صیاد
زاین علایم عیان بود اینجا چمنی بود شبهه نیست در این
سبزهها سوخته و زمین خونین چند تیر از شكارچی برجا
رود سرخی از آن میان جاری سرخ از رنگ خون اهل چمن
هر طرف جوقه جوقه زاغ و زغن گاهگاهی صدای بیزاری
ای شگفت این كدام باغ بده با هوای چنین خوش و دلكش
واینچنین باغ را كه زد آتش مردمش از چه قتل عام شده؟
گلشن ار سوخته است و پژمرده بوی خوبش هنوز باقی هست
ور بنایش خراب گشته و پست رونق از جلوه زآسمان برده
گرچه ویرانهایست این گلزار وآنچه هم مانده دود از آن برپاست
لیك جای مهم بوده پیداست پر ز تاریخ و قدمت و آثار
زاین علایم بدون شبهه تمیز میتوان داد كاین چنین صیاد
نیست جز انگلیس بد نهاد واین چمن نیست غیر مصر عزیز
***
اردوی ستم عاجز و خسته شد و برگشت برگشت نه با میل خود از حملهی احرار
ره باز شد و گندم و آذوقه به خروار هی وارد تبریز شد از هر در و هر دشت
از خوردن اسب و علف و برگ درختان فارغ چو شد آن ملت با عزم و اراده
آزاده زنی بر سر یك قبر ستاده با دیدهی پر اشك غم و دامنی از نان
لختی سرپا دوخته بر قبر همی چشم بی جنبش و بی حرف چو یك پیكر پولاد
بنهاد پس از دامن خود آن زن آزاد نان را به سر قبر چو شیری شده در خشم
در سنگر خود شد چو به خون جسم تو غلتان تا ظن نبری آنكه وفادار نبودم
فرزند به جان تو بسی سعی نمودم روح تو گواه است كه بویی نبُد از نان
مجروح و گرسنه ز جهان دیده ببستی من عهد نمودم كه اگر نان به كف آرم
اول به سر قبر عزیز تو بیارم مزد تو كه جان دادی و پیمان نشكستی
تشویش مخور فتح نمودیم پسرجان اینك به تو هم مژدهی آزادی و هم نان
وآن شیر حلالت كه بخوردیم ز پستان برخیز كه جان بخشمت و جان بسپارم
***
ادامه مطلب: صفحه چهارم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب