پنجشنبه , آذر 22 1403

شناخت

شناخت

بودن ـ شدن

زمان ـ مکان،‌‌ بود ـ نمود، چیز ـ رخداد، ایستایی ـ پویایی

اصل مه‌‌روند: هستی امری پویا و دگرگون‌‌شونده است و این پویایی همیشگی آن را «شدن» می‌‌نامیم. یعنی تحرک و تغییرِ دایمیِ «نمود»،‌‌ پژواک سرشت «بود» است. هر آنچه در تورِ شناخت گرفتار می‌‌آید، بخشی از این پویایی فراگیر و بی‌‌کرانه‌‌ی‌‌ هستی است که در زمان ـ مکانی کرانمند محصور شده و هم‌‌چون یک نمودِ مجزا و تفکیک‌‌پذیر از زمینه‌‌اش، قالب می‌‌خورد. این روند با چشم‌‌پوشی از پویایی همیشگی هستنده‌‌ها و فروکاستنِ‌‌ «شدن» به امری ثابت و منجمد ممکن می‌‌شود، و می‌‌توانیم با «بودن»‌‌ توصیفش کنیم. به این ترتیب، روند شناخت هنجارین که از نوسان میان بود و نمود برمی‌‌خیزد،‌‌ عبارت است از تحویل کردنِ‌‌ شدنی‌‌ها به بودنی‌‌ها.

«بودن»، به خاطر تأکید بر سویه‌‌ی ایستایی، با چیزها و «شدن»، به خاطر پیوندش با پویایی، با رخدادها ارتباط برقرار می‌‌کند. به همین ترتیب، بودن با مکان و شدن با زمان پیوند می‌‌یابد.

چیزوارگی: نادیده انگاشتنِ «سیر جاویدانِ شدن»‌‌ به ثابت و مستقر و ایستا نمودنِ هستنده‌‌ها منتهی می‌‌شود. در نتیجه، منِ شناسنده می‌‌پذیرد که هستنده‌‌ها اموری ایستا و پایدار و ثابت‌‌اند که با هم ارتباطی از نوعِ «کنار هم بودن» را برقرار می‌‌کنند، و نه «با یکدیگر شدن» را.

تله‌‌ی اپوش: نادیده‌‌ انگاشتنِ شدن و تمرکز بر بودن به ایستا پنداشتنِ هستی منجر می‌‌شود. در نتیجه، منِ شناسنده در مورد خویشتن نیز تلقی مشابهی پیدا می‌‌کند و مدیریت خویش را به گزینش شیوه‌‌های متفاوتِ «بودن» محدود می‌‌سازد و از «شدن» چشم می‌‌پوشد. این تله به ماندِ کنشی منتهی می‌‌شود و پویایی و سیال بودن «من» را مهار می‌‌سازد.

راهبرد تیشتر: حفظ تعادل میان بودن و شدن، نگریستن به نمودها به مثابه روندهایی از شدن، که در برش‌‌های کرانمند و خودساخته‌‌ای از زمان ـ مکان به چیزهایی با بودن‌‌های خاص و ایستا تبدیل شده‌‌اند. پذیرش و مدیریت خویشتن هم‌‌چون هستنده‌‌ای چابک و دگرگون‌‌شونده و در حال شدن.

آیا علومی که به سویه‌‌های شدن و بودن می‌‌پردازند با هم تفاوت دارند؟ آیا می‌‌توان بر مبنای «شدن» فن‌‌آوری درست کرد؟ چارچوب‌‌های فلسفی متکی بر بودن و شدن چه تفاوت‌‌های بنیادینی با هم دارند؟ آیا می‌‌توان زیربنایی عصب‌‌شناختی را برای ظهور «ترجیح بودن بر شدن» سراغ کرد؟

هستنده‌‌هایی را که در زندگی روزمره‌‌تان تشخیص می‌‌دهید، بر مبنای آنچه بودند و آنچه شدند، رده‌‌بندی کنید. آیا ضرباهنگ «شدن» در برخی سریع‌‌تر از باقی می‌‌نماید؟‌‌ آیا می‌‌توان بودن را همان شدن دانست که سرعتی اندک دارد؟ ویژگی‌‌هایی را در خود تفکیک کنید که به شدن و یا به بودن شما مربوط می‌‌شود.

گیتی ـ مینو

چیز ـ رخداد، جسم ـ روح، بودن ـ شدن، بازنمایی ـ شهود، زمینی ـ فرارونده

اصل دوقطبی شدن هستی: آن بخشی از سپهر شناسایی که بیشتر بر الگوی رمزگذاریِ نمود تمرکز یافته است،‌‌ عرصه‌‌ای هستی‌‌شناسانه را پدید می‌‌آورد که مینو نامیده می‌‌شود. مینو با چرخه‌‌های رمزگذاری مکرر و حلقه‌‌های ارجاع و نمادهای زبانی پیاپی مشخص می‌‌شود. از این رو، ماهیتی استعلایی و سرشتی ذهنی و معقول به خود می‌‌گیرد. از سوی دیگر، شبکه‌‌ی ارجاع‌‌هایی که به «بود» منسوب می‌‌شوند (و البته، در نهایت، در درون دایره‌‌ی ‌‌بسته‌‌ی نمودها سیر می‌‌کنند)، گیتی خوانده می‌‌شوند. گیتی برعکسِ مینو،‌‌ هم‌‌چون زمینه‌‌ای از چیزهای سخت و تجربی و ملموس فهم می‌‌شود. عناصر گیتی عبارتند از نمودهایی که مدعی ارجاع به بود هستند. محتوای مینو اما،‌‌ نمودی است که نمود بودن خود را با رمزگذاری افراطی خویش آشکار می‌‌سازد.

پدیدارهای گنجیده در گیتی، به دلیل اتصال‌‌شان با چیزها و امور ملموس،‌‌ معمولاً زمینی دانسته می‌‌شوند و در مقابل‌‌شان پدیدارهای رخدادگونه‌‌ی مینویی قرار می‌‌گیرند که فرارونده فرض می‌‌شوند. از این رو، جمِ گیتی ـ مینو، که دو عرصه‌‌ی هستی‌‌شناختی را از هم تفکیک می‌‌کند،‌‌ با جمِ ‌‌زمینی ـ فرارونده پیوند می‌‌خورد که نشانگر ماهیت پدیدارهاست.

دوبُن‌‌گرایی: باور به این که هستی به راستی از دو بخش گیتی و مینو تشکیل یافته است. یعنی اشتباه گرفتنِ امری شناخت‌‌شناسانه با امری هستی‌‌شناسانه. این در شرایطی رخ می‌‌دهد که تمایز گیتی ـ مینو، که در واقع در درون قلمرو نمود ظهور می‌‌کنند،‌‌ به عرصه‌‌ی بود منسوب شوند و هم‌‌چون چیزهایی که به راستی و در آن بیرون متفاوت «هستند»، ‌‌درک شوند.

تله‌‌ی افلاطون: قلمروی مینو به دلایل اخلاقی، هستی‌‌شناسانه، یا زیبایی‌‌شناختی بر گیتی برتری و ترجیح دارد.

راهبرد زرتشت: گیتی و مینو جفتی درهم تنیده و متصل به یکدیگر هستند. هر دو را باید پذیرفت و تأیید کرد و ارج نهاد، چرا که تمایز این دو در واقع وجود ندارد و جز الگویی از پردازش اطلاعات در نظام شناسنده نیست. درک این که مینو و گیتی دو الگوی متمایزِ رمزگذاری چیزها و شناختن هستنده‌‌ها هستند، نه دو رده از هستنده‌‌ها.

چرا گیتی و مینو تمایل دارند تا هم‌‌چون مفاهیمی هستی‌‌شناختی تصور شوند؟ چرا یکی از این دو به اندیشه و دیگری به تجربه‌‌ی‌‌ حسی منسوب می‌‌شود؟‌‌ ارتباط این دو با زبان چیست؟

شاخه‌‌ها و روندهای مربوط به گیتی و مینو را در سپهر تجربی اطرافتان و در زیست‌‌جهان‌‌ پیرامون‌‌تان ردیابی کنید و درهم پیوستگی‌‌اش را بنگرید. ارتباط آن دو با بود و نمود را تحلیل کنید.

سامان ـ آشوب

قانون ـ استثنا، کل ـ جزء، بودن ـ شدن

اصل آشوب: مه‌‌روند لزوماً از هیچ قاعده و قانونی که برای ذهن ما قابل شناسایی باشد پیروی نمی‌‌کند. اما سیر تحول آن به‌‌‌‌گونه‌‌ای است که ذهن شناسنده امکانِ استخراج الگوهایی تکراری و بنابراین قاعده‌‌هایی رفتاری را از درون نمودها پیدا می‌‌کند. این قواعد و الگوهای منظم به کلیت هستی منسوب می‌‌شوند و «سامان‌‌مندی هستی» پنداشته می‌‌شوند، تا پیش‌‌فرض‌‌های ضروری برای سازگاری با محیط و مدیریت رفتار من را به دست دهند. با وجود این،‌‌ توجه به این نکته ضرورت دارد که قوانین طبیعی و الگوهای تکراری و بنابراین قاعده‌‌پذیریِ‌‌ جاری در نمودها در واقع توسط ذهن شناسنده آفریده می‌‌شوند.

الگوهای تکرارشونده‌‌ای که هم‌‌چون طبیعت و ذات هستی در نظر گرفته می‌‌شوند، قانون‌‌ها را برمی‌‌سازند و تمام شواهدی که با این قاعده‌‌ها ناهمخوان باشند، هم‌‌چون استثنا در نظر گرفته می‌‌شوند.

توهم سامان‌‌مندی: اعتقاد به این که مه‌‌روند در کلیت خود امری سامان‌‌مند و قاعده‌‌پذیر است و ذهن ما نیز توانایی درک و صورت‌‌بندی این قوانین زیربنایی رفتار هستی را دارد. این توهم با نادیده انگاشتن موارد استثنایی و تمرکز بر تجربه‌‌ها و الگوهای تکراری نگهبانی می‌‌شود.

تله‌‌ی پیتریامَنت: باور افراطی به قانونمندی هستی، به دو گرایش متضاد منتهی می‌‌شود. از سویی،‌‌ فرضِ این که قواعد و الگوهایی معنادار در همه‌‌جا وجود دارد، و بنابراین باید برای هر رخدادی معنایی و جایگاهی تراشید که در تصویری سامانمند و کلی جای بگیرد. از سوی دیگر، این باور می‌‌تواند به همسان فرض کردنِ قواعدِ تجربی و آزموده و سنجیده، با قواعد من‌‌درآوردی و موضعی و ناپخته منتهی شود. در هر دو حال، نادیده انگاشتنِ زمینه‌‌ی آشوبناکِ پیرامون رخدادهای قانونمند، به شکلی از خرافه‌‌گرایی و بار کردن معنا یا قاعده‌‌هایی اضافی بر هستی منجر می‌‌شود.

راهبرد چیستا: همان ترفند بزرگمهر است، یعنی اختراع تخته‌‌نرد در پاسخ به اختراع شترنج؛ یعنی، پذیرش این که مه‌‌روند امری است دورگه که زمینه‌‌ای از آشوب‌‌های بی‌‌قاعده را در کنار شبکه‌‌هایی از رخدادهای سامان‌‌مند و قاعده‌‌پذیر در بر می‌‌گیرد. فهم این که نکته که سامان‌‌مندی همواره در حاشیه‌‌ی امر آشوبناک نمودار می‌‌شود و آشوب همواره در قیاس با امر سامان‌‌یافته لمس می‌‌گردد. مدیریت هستی به کمک بهره‌‌گیری از خلاقیت نهفته در آشوب و انضباطِ آمیخته با سامان‌‌مندی.

چرا تاریخ علم در واقع تاریخ صورت‌‌بندی سامان‌‌مندی است و نه سیر رویارویی با آشوب؟ آیا دستاوردی علمی می‌‌شناسید که آغازگاهش برخورد با استثنایی بر یک قانون و مبارزه‌‌جویی با امری آشوبگونه نبوده باشد؟ آیا مغز آدمیان به لحاظ تکاملی امکانی برای فهم و صورت‌‌بندی آشوب را دارد؟‌‌ آیا می‌‌توان آشوب را اصولاً به همین شکل تعریف کرد؟

حجم رخدادهای کاتوره‌‌ای و قاعده‌‌مندی را که در یک روز با آن برخورد می‌‌کنید با هم مقایسه کنید.

کل ـ جزء

عنصر ـ رابطه، سیستم ـ محیط، سامان ـ آشوب، مرز ـ افق

اصل کل: هستی کلیتی یکپارچه و یگانه است که توسط ذهن ما به زیرواحدها و اجزای تفکیک‌‌پذیر و متمایز تقسیم می‌‌شود. مرزبندی‌‌هایی که زیرواحدهای کل هستی را از هم جدا می‌‌کنند، آفریده‌‌هایی ذهنی هستند که از نیازهای عملیاتی شناسنده سرچشمه می‌‌گیرند، نه سرشت ذاتی هستی. شبکه‌‌ی چیزها و رخدادهایی که در نظمی سراسری از این دست می‌‌گنجند،‌‌ یک کل دانسته می‌‌شوند و زیرسیستم‌‌های تفکیک‌‌پذیر و خُردِ ملموسِ گنجیده در آن هم‌‌چون جزء فهمیده می‌‌شوند.

جزء‌‌انگاری: واقعی فرض کردن مرزبندی‌‌های بازتابانده‌‌شده بر کل، و پذیرش این تلقی که کل چیزی جز حاصل جمع اجزایش نیست. فرضِ این که کوچک‌‌ترین جزءِ هر هستنده‌‌، واقعی‌‌ترین و اصیل‌‌ترین سطح از توصیفِ آن است.

تله‌‌ی بندو: برابر است با تحویل‌‌گرایی در روش‌‌شناسی علمی جدید، یعنی نادیده انگاشتنِ روابط به سودای دستیابی به توصیفی دقیق از عناصر. فرو کاستنِ‌‌ نظم‌‌های برآمده از کلیت سیستم‌‌ها، به اجزا و عناصر تشکیل‌‌دهنده‌‌ی آن. کوچک‌‌ترین ذره‌‌ی برسازنده‌‌ی‌‌ سیستم را واقعی‌‌ترین بخشِ آن پنداشتن.

راهبرد جاماسپ: همان رویکرد سیستمی است،‌‌ یعنی ترکیب کردن اهمیت عنصر و روابطه. تأکید بر این‌‌که سیستم‌‌ها از مجموعه‌‌ای از عناصر و روابط تشکیل یافته‌‌اند که هیچ‌‌یک بدون دیگری معنا ندارند. تحلیل روندهایی که نظم‌‌های کلان را بر اساس روابط هم‌‌افزایانه‌‌ی میان اجزای سطح خردتر پدید می‌‌آورد. اندیشیدن به ویژگی‌‌های تحویل‌‌ناپذیر و غیرقابل چشم‌‌پوشیِ کل، بدون نادیده انگاشتن زیرساخت‌‌های آنها در اجزا.

چرا رویکرد سیستمی این قدر دیر در تاریخ علم رواج یافته است؟‌‌ چرا تحویل‌‌گرایی چنین رایج و ریشه‌‌دار است؟ آیا می‌‌توان بر مبنای نگاهی سیستمی فن‌‌آوری تولید کرد؟ بر مبنای تحویل‌‌گرایی چطور؟ چرا فن‌‌آوری تحویل‌‌گرایانه چنین رایج و کارآمد است؟

روش تحویل‌‌گرا را به عنوان راهبردی موضعی و محلی در زمینه‌‌ای کل‌‌گرا از نگاه سیستمی به کار بگیرید.

علیت ـ تصادف

جبر ـ اختیار، کل ـ جزء، عنصر ـ رابطه، سامان ـ آشوب

اصل بخت: هستی کلیتی یکپارچه و درهم تنیده است که هر بخش آن با تمام بخش‌‌های دیگر، به شکلی سرراست یا پیچیده، در ارتباط است. به عبارت دیگر،‌‌ هستی در کل سیستمی است که عناصرش همگی به هم متصل هستند. شبکه‌‌ی‌‌ روابط میان اجزای این سیستمِ کلان چندان پیچیده و گیج‌‌کننده است که ذهن شناسنده آن را هم‌‌چون آشوب و هرج و مرجی فراگیر در نظر می‌‌گیرد تا بتواند در زمینه‌‌ی کاتوره‌‌ایِ آن نظم‌‌ها و تکرارها و الگوهایی از شباهت را تشخیص داده و بر مبنای آن قانونمندی‌‌های ضروری برای پیش‌‌بینی رخدادهای آینده را استخراج نماید.

علیت‌‌گرایی: ذهن شناسنده بخشی اندک، موضعی و معمولاً دل‌‌خواسته و خودآفریده از روابط میان عناصر سیستم هستی را تشخیص داده و آن را در قالب قواعدی علی صورت‌‌بندی می‌‌کند. آن‌‌گاه این قوانین علی به خودِ هستی منسوب می‌‌شوند و هم‌‌چون شالوده‌‌های حاکم بر جریان مه‌‌روند رسمیت می‌‌یابند.

تله‌‌ی اپوش: پذیرش ماهیت ذاتی روابط علی و فرضِ فراگیری و شمول کامل آنان، به تصویری مکانیکی و ساده‌‌انگارانه از هستی منتهی می‌‌شود که در آن امرشگفتِ جاری در مه‌‌روند به سادگی با چند برچسب زبانی و نمادِ منسوب به علت‌‌های اصلی، توضیح داده می‌‌شوند.

راهبرد تیشتر: توجه به زمینه‌‌ی آشوبناک پیرامون نظم‌‌های علی، به ایجاد تعادل میان این دو مفهوم منتهی می‌‌شود. نتیجه،‌‌ استفاده‌‌ی موضعی و کارکردگرایانه از روابط علی و قواعد استنتاج‌‌شده بر مبنای آن است،‌‌ بی‌‌آن‌‌که این قواعد به مرتبه‌‌ی امری استعلایی و وجودی برکشیده شوند.

علیت دقیقاً یعنی چه؟ در چه شرایطی چیزی علت چیزی دیگر پنداشته می‌‌شود؟ علیت بیشتر به رخداد مربوط است یا چیز؟ بیشتر بر عنصر تأکید دارد یا رابطه؟ علیت در علم فیزیک امروزین چگونه فهم می‌‌شود؟

یک رابطه‌‌ی علی را در تجربه‌‌ی روزانه‌‌ی خود تشخیص دهید. آیا به راستی «علت» آفریننده، زاینده، و ‌‌علتِ معلول است؟

جبر ـ اختیار

علیت ـ تصادف، درون‌‌زاد ـ برون‌‌زاد، جزء ـ کل، انتخاب ـ اجبار

اصل اختیار: شبکه‌‌ی روابط جاری در عناصر هستی، متناسب با درجه‌‌ی پیچیدگی هر سیستم، میزانی از آزادی عمل را در زمینه‌‌ای از متغیرهای تعیین‌‌شده توسط عوامل خارجی، برایش فراهم می‌‌آورد. به عبارت دیگر، رفتار هر سیستم توسط مجموعه‌‌ای از متغیرهای درونی یا بیرونی تعیین می‌‌شود، که نسبت این دو به سطح پیچیدگی سیستم بستگی دارد. با افزوده شدن بر پیچیدگی سیستم، میزان و تأثیر متغیرهای درون‌‌زاد برای تعیین رفتار سیستم بیشتر می‌‌شود، و بنابراین درجه‌‌هایی از استقلال رفتاری از محیط حاصل می‌‌آید. مجموعه‌‌ی رفتارهایی را که زیر تأثیر متغیرهای درونزاد سیستم شکل‌‌ گرفته باشند، اختیاری می‌‌نامند.

دوبُن‌‌گرایی: باور به این که من و مه‌‌روند دو ماهیت متمایز و جدا از هم هستند كه در ذات با هم تعارض دارند. از این رو، ارتباط من و هستی یک‌‌طرفه، علّی، ساده و روشن است؛ یعنی، همان‌‌طور که دو چیزِ بی‌‌ربط به شکلی ساختگی و برون‌‌زاد با هم مرتبط می‌‌شوند.

تله‌‌ی افلاطون: فرض روابط علّی میان من و مه‌‌روند به دو فرض علّیِ متضاد در مورد این دو منتهی می‌‌شود. از یک سو، می‌‌توان فرض کرد که هستی من را تعیین می‌‌کند (جبرگرایی کامل) و از سوی دیگر، ممکن است من تنها عامل و علت دگرگونی هستی فرض شود (اختیارگرایی مطلق).

راهبرد زرتشت: پذیرش درهم تنیدگی من و مه‌‌روند، که به فهمِ تعین دوسویه و اندرکنش مداوم و بنیادین این دو منتهی می‌‌شود.

گشودگی مه‌‌روند یعنی چه؟ آیا این بدان معناست که فهم من از مه‌‌روند همواره ناقص و ناتمام است؟ اگر فهم من از مه‌‌روند همواره ناتمام است، چرا همگان در جست‌‌وجوی قطعیت و تمامیت در دستگاه شناختی خود هستند؟ من و مه‌‌روند چطور با هم مربوط می‌‌شوند؟ منظور از در هم تنیدگی این دو چیست؟

در یک کنش عادی خودتان متغیرهای تعیین‌‌کننده‌‌ی آن رفتار را که از شما یا محیط صادر شده‌‌اند از هم تفکیک کنید.

انتخاب ـ اجبار

علیت ـ تصادف، جبر ـ اختیار، درون‌‌زاد ـ برون‌‌زاد

اصل انتخاب: انتخاب، شکستِ تقارنِ هدف‌‌مند و سازمان‌‌یافته‌‌ی درونزاد در سیستم من است.

مه‌‌روند، از انبوهى از تقارن‌‌ها و شكست‏ تقارن‌‌هاى موضعى، بى‏هدف، تصادفى و كاتوره‏اى انباشته است. تنها عناصرى كه مى‏توانند تقارن را در دل مه‌‌روند به شكلى هدف‌‌مند و سازمان‌‌یافته بشكنند، نظام‌‌هایى پیچیده و تكاملى هستند كه امكان بازنمایى جهان خارج را در درون نظام اطلاعاتى خویش به دست آورده باشند. چنین سیستم‌‌هایی با تعیین رفتار خود، از میان مسیرها و خط‌‌راهه‌‌هایی که گزینه‌‌های رفتاری‌‌شان را بر می‌‌سازد، یکی را برگزیده و بقیه را طرد می‌‌کنند. به این ترتیب، انتخاب روندى است كه شكل هستى را در یكى از حالات ممكنش تثبیت می‌‌کند. در پیچیده‏ترین حالت، این سیستم‏هاى سازمان‌‌دهنده به شكست تقارن خودِ همین روندِ اثرگذارى بر مه‌‌روند را نیز بازنمایى مى‏كنند و دست به انتخاب خودآگاهانه مى‏زنند.

جبرگرایی: عبارت است از پذیرش هر یک از این گزاره‌‌ها؛

«شكست تقارن‏ها ــ در آن‌‌جا كه به من مربوط مى‏شوند ــ خصلتى كاتوره‏اى، بیرونى، و سازمان‌‌نایافته دارند»

«شكست تقارن‏ها ــ در آن‌‌جا كه به جهان مربوط مى‏شوند ــ خصلتى هدف‌‌مند، اندیشیده و سنجیده دارند».

پس دو حالت بروز می‌‌کند: یا انتخاب منِ تنها سرنوشت من را دگرگون مى‏كند و در تعیین مسیر مه‌‌روند تأثیرى ندارد، یا آن که انتخاب من كانون دگرگونى در گیتى است و شكل كلى هستى را تعیین مى‏نماید.

تله‌‌ی افلاطون: انتخاب من فقط چیزهایى را در جهان تغییر مى‏دهد كه خودش پیشاپیش به همان شكل تغییر یافته باشد. این شاید از آن روست که كلیت هستى مى‏تواند دست به انتخاب بزند و بنابراین ماهیتى انسان‌‌گونه دارد. در نتیجه، حقیر پنداشتنِ انتخاب من گاه با خود بزرگ‌‌بینى افراطى جبران مى‏شود.

راهبرد زرتشت: پذیرش محور بودنِ من ــ یا نظام‌‌هاى پیچیده‏ى انتخابگرى مانند من ــ در شکست تقارن‌‌های هدفمند، و در نتیجه قبول مسؤولیت پیامدهای انتخاب‌‌هایى كه به این ترتیب تنها به من ارجاع مى‏شوند. به عبارت دیگر،‌‌ پذیرش دامنه‏ى اثرِ معقول و محدودى كه انتخاب من به بار مى‏آورد، و قصد كردنِ همان دامنه با تمام قوا. منظور از شکست تقارن هدفمند چیست؟‌‌ چه نظمی در شکست تقارن‌‌های پیاپی وجود دارد که آن را هدفمند می‌‌سازد؟ سیستم‌‌های پیچیده‌‌ی تکاملی چه خصلتی دارند که انتخاب را برای‌‌شان ممکن می‌‌سازد؟

به طور تصادفى روزهایى را در هفته انتخاب كنید و در پایان آن روز سیاهه‌‌ای از تمام انتخاب‌‌هایى را كه كرده‏اید ترتیب دهید. بعد رخدادهایى را كه در پیرامون اتفاق افتاده بازبینى كنید. چه بخشى از آنها به انتخاب‌‌هاى شما مربوط بوده‏اند، اما آنها را به شكست تقارنى در هستى منسوب كرده بودید؟ چه مواردی واژگونه‌‌ی این الگو را نشان می‌‌دهد؟ فارغ از ناچیز پنداشتن اثرهاى انتخاب‌‌تان، یا اغراق در مورد آنها، انتخاب كنید.

ارجاع ـ تحویل

جم ـ جم، بازنمایی ـ آشکارگی، چیز ـ رخداد، شدن ـ بودن

اصل رمزگذاری شناخت: مبناى شناخت، شكستن تقارنِ میان چیزها و زمینه‏شان است. عناصر شناخت عبارت‌‌اند از: عینیت، قانونمندى و صحت. عینیت به اندركنش دو فرآیندِ ارجاع و بازنمایى، و قانونمندى به اتصال نماد و معنا وابسته است. صحت به ساختاریافتگىِ عینیت و قانونمندى در قالب نظام‌‌هاى زبانى متكى است. بازنمایى، عبارت است از تصویر شدنِ بخشى از مه‌‌روند بر نظام‌‌هاى مدیریتىِ داخل سیستم. ارجاع عبارت است از روابط میان بازنمایى‏هاى متفاوت. شناخت یک چیز با ارجاع شدنش به چیزهای دیگر همراه است. اگر این ارجاع به فروکاسته شدن و هضم شدن آن چیز به مرجعش منتهی شود، آن را تحویل شدن می‌‌نامیم.

تحویل‌‌گرایی: بازنمایى، ظهور اصیل و مطلقِ مه‌‌روند است. پس شكلِ ظهور پدیدارها تغییرناپذیر، ثابت و مطلق است. روند ارجاع هم نیازمند گرانیگاه و مرجعى غایى و فراگیر ــ شكلى استعلایى از من ــ است.

تله‌‌ی سِنِمار: تمام بازنمایى‏ها مرجعى یگانه و تعمیم‌‌یافته پیدا مى‏كنند كه عملاً كاربردى ندارد. همه چیز به یک چیز فرو کاسته می‌‌شود و همه‌‌ی معانی مشتقی از یک معنی دانسته می‌‌شوند. این مرجعِ غایی به دلیل تکثر و پیچیدگی چشم‌‌گیر آنچه بر دوش‌‌اش سوار شده، همواره لق می‌‌زند و تاب تحمل این وزن را ندارد.

راهبرد جاماسپ: وارسى نقادانه‏ى تمایز چیزها از زمینه‏شان و پرسش‌‌گرى از وجه تمایز بازنمایى پدیدارهاى گوناگون.

به نظریه‏هاى علمى، دیدگاه‏هاى فلسفى، و مدل‌‌هاى ذهنى‏اى فكر كن كه مى‏كوشیده‏اند همه چیز را تنها با یك چیز توضیح دهند (نظریه‏ى اتمى مدرن و نظریه‏ى مُثُل افلاطون مثالى خوب است)، پیامد آنها چه بوده است؟ این كار چه خطاهایى را در بر دارد؟ چرا با وجود این، این‌‌قدر رایج است؟

دو چیز را پیدا كنید كه كاملاً با هم متفاوت باشند. دو رده از مفهومى خاص ــ مثلاً دو قومیت، دو زبان، دو اثر هنرى، یا دو رخداد تاریخى ــ را در نظر بگیرید كه برای‌‌تان بارهاى روانىِ متضاد داشته باشند (مثلاً یكى از دیگرى برتر، شیواتر، زیباتر، یا خوشایندتر باشد). چه وجوه شباهتى میان آنها وجود دارد؟ آیا مى‏توان ادعا كرد كه این دو در واقع یك چیز هستند؟

نماد ـ معنا

ارجاع ـ تحویل، جم ـ جم، بازنمایی ـ آشکارگی

اصل رمزگذاری: نماد برچسبى است كه بازنمایى را رمزگذارى مى‏كند. معنا محتواى ارجاعى نماد است. اتصال عناصر موجود در نظام شناسنده (كه بازنماینده‏ى جهان خارج هستند) و نظام انتخابگر (كه تعیین‌‌كننده‏ى اهمیت و ارزش یك پدیده است) از طریق سیستمى به نام دستگاه معنایى ممكن مى‏شود. دستگاه معنایى، نظامى خودارجاع، خودمختار، و پیچیده از ارتباطات شولایىِ (fuzzy) است که بین نمادها و چیز ـ رخدادها جریان می‌‌یابد. دوقطبیِ‌‌ نماد ـ معنا را با جفتِ دال ـ مدلول نیز نشان می‌‌دهند.

معنا واسطه‏ای است كه سیستم از مجراى آن شكست‌‌هاى تقارنِ حاكم بر روندهاى درونى‏اش را مدیریت مى‏كند. بنابراین معنا را مى‏توان تجلى آزادىِ سیستم براى تنظیم رفتار خود دانست. معنا چارچوبى پیش‏تنیده و عصب‏شناختى دارد و شالوده‏ى ساختارش توسط حدود زیست‏شناختى تعریف مى‏شود. معنا محدود به زبان نیست و صورت‌‌بندی شدنش در ابزارهاى غیرزبانى نیز ممكن است. به همین ترتیب،‌‌ تنها بخشى از ساخت معنایى نمادها خودآگاه است. یعنى همواره بخش‌‌هایى از بار معنایى نشانگان به شکل صورت‌‌بندى‌‌نشده در زبان، در پس‌‌زمینه‏ى ذهن باقى مى‏ماند. معنا همواره ناتمام است، یعنى هرگز شكلى قطعى، شفاف و كامل به خود نمى‏گیرد. به همین دلیل هم سرشت معنا تنش‏زاست. در ضمن، معنا به بومرنگ شباهت دارد. اگر به مرجعی سزاوار در آن بیرون برخورد نکند، به سوى «من» باز مى‏گردد و به وهمی در درون تبدیل می‌‌شود.

نمادپرستی: نماد از خودِ پدیدار بازنمایى‌‌شده مهم‌‌تر است. چون به معناهایی ارجاع می‌‌دهد که تغییرناپذیر، مستحكم و جوهرین هستند.

تله‌‌ی اپوش: پدیدار بازنمایى‌‌شده قربانىِ بزرگداشتِ نمادش مى‏شود.

راهبرد تیشتر: كمین و ردگیرى نقاط عطفى كه در آنها ساختگى بودنِ معناها «لو مى‏رود». طرد نماد و بهره‏گیرى ابزارمندانه از آن، براى دستیابى به پدیدارهاى قابل مدیریت.

دستگاه نمادین ـ معنایی چه ارتباطی با خودآگاهی و شناخت برقرار می‌‌کند؟ آیا زبان را می‌‌توان مهمترین نمود چنین دستگاهی دانست؟ ارتباط این دستگاه با اختگی چیست؟

چه كلیدواژه، علامت، رنگ، طرح، نمادى برای‌‌تان خیلى عزیز و ارجمند است؟ چرا؟ بر چه چیز دلالت مى‏كند؟ آن نماد برای‌‌تان عزیزتر است یا آنچه موضوع دلالتش است؟ اگر قرار شود بین نماد و موضوعش یكى را انتخاب كنید كدام را برمى‏گزینید؟ چه معنایى برای‌‌تان عزیز و محترم است؟ چرا؟ كى، كِى، چطور و چرا آن را ساخته‏اند؟ اگر بخواهید بازسازی‌‌اش كنید چه تغییرى در محتوایش مى‏دهید؟

پرسش ـ پاسخ

نماد ـ معنا، آشکارگی ـ بازنمایی، ارجاع ـ تحویل

اصل پرسش‌‌گری: تنش، در سطح معنایی به غیابِ معنایی مشخص و خُرد در حوزه‌‌ای تعریف‌‌شده دلالت می‌‌کند. این گسستِ میان وضعیت موجود (ندانستن یک چیز) و مطلوب (دانستن آن) را پرسش می‌‌نامند. بنابراین پرسش عبارت است از تنشی معنایی در حوزه‌‌ی فرهنگی که در زمینه‌‌ای زبانی صورت‌‌بندی شده باشد. تمام اشکال دانایی را می‌‌توان به صورت سازگاری‌‌هایی با این تنش فهم کرد. بنابراین پرسش شالوده‌‌ی شناخت خودآگاهانه و علمی است.

توهم پاسخ: پاسخ، پرسش را از میان برمی‌‌دارد و تنشِ شناختی یاد شده را برای همیشه حل می‌‌کند. پس پیکربندی دانایی بیش از آن که بر پرسش‌‌ها استوار گردد، مبتنی بر پاسخ‌‌ها دانسته می‌‌شود.

تله‌‌ی کَسویش: نزدیک‌‌بینی در مورد دانایی، که عبارت است از بسنده کردن به پاسخ و حرکت نکردن از پرسشی به پرسشی دیگر. حفظ کردن یک پاسخ و فرضِ این که دانستن‌‌ آن روندِ‌‌ دگردیسی پرسش‌‌ها به هم را قطع کرده و شناسایی را از پرسش‌‌های جدید بی‌‌نیاز ساخته است.

راهبرد چیستا: درکِ این که پرسش یک نقطه یا یک واحدِ‌‌ مجزا نیست، بلکه فرآیندی و زنجیره‌‌ای از رخدادهاست که کلیت شناخت خودآگاه را پشتیبانی می‌‌کند. پاسخ‌‌ها در این حالت هم‌‌چون سازگاری‌‌های موضعی با تنشِ پرسش در نظر گرفته می‌‌شوند که دستیابی به آنها لزوماً باید راه را برای ظهور پرسشی تازه و پیچیده‌‌تر و عمیق‌‌تر بگشاید.

چرا دستگاه‌‌های آموزشی معمولاً بر پاسخ و نه بر پرسش تأکید می‌‌کنند؟ آیا می‌‌توان راهبردی برای آموختن و آموزاندن یک علم تدوین کرد، که مبنایش پرسش‌‌ها باشد؟‌‌ آیا می‌‌توان محتوای اطلاعاتی و قدرت بازنمایانندگی پرسش‌‌ها را به سادگیِ پاسخ‌‌ها تعیین کرد؟ انتقال پرسش به دیگری ساده‌‌تر است یا پاسخ؟

مهم‌‌ترین پرسشی که دارید چیست؟‌‌ مسیر دستیابی به این پرسش را واکاوی کنید، به شکلی که به زنجیره‌‌ای از پرسش‌‌هایی که پیش از این داشته‌‌اید دست یابید. به دنبال پاسخی برای یکی از پرسش‌‌های‌‌تان بگردید و وقتی جواب را دانستید، مکث نکنید و پرسش بعدی را که از دل آن زاده می‌‌شود دنبال کنید. این پرسش تازه با پرسش خاستگاهش چه تفاوت‌‌هایی دارد؟

جم

کل ـ جزء، بازنمایی ـ آشکارگی، چیز ـ رخداد

اصل جم: شکست پدیده‌‌ها با رمزگذاری امرِ شناخته‌‌شده توسط جفت‌‌های متضاد معنایی انجام می‌‌پذیرد.

یك جفت متضاد معنایى (جَم)، عبارت است از زوجى مفهومى كه جنبه‏اى از حالات مربوط به هستى را به دو قطب متضاد تحویل مى‏كند و با نشانه‏گذارى آنها نظامى نمادین را براى پیكربندى مه‌‌روند برمى‏سازد. بازنمایی هستی تنها از مجرای تحویل کردنِ آن به پدیده‌‌های متکی بر جم‌‌ها ممکن می‌‌شود. جم، کوچک‌‌ترین واحدِ حامل معناست و به تقابل دو چیز یا دو رخداد اشاره می‌‌کند.

توهم اصالت: یكى از قطب‏های جم از دیگرى مهم‌‌تر، بهتر، اصیل‏تر، درست‏تر، بنیادى‏تر و واقعى‏تر است.

تله‌‌ی افلاطون: برخى از جم‏ها ــ مستقل از ترجیح و انتخاب ما ــ اهمیت هستى‏شناسانه‏اى بیش از باقى دارند، و به حقیقتى بنیادى، اصیل و نهادین اشاره مى‏كنند. از این رو جم‏ها به طور ذاتی به دو رده‏ى معانىِ اولیه/ اصیل/ مركزى و ثانویه/ سطحى/ حاشیه‏اى تقسیم مى‏شوند.

تله‌‌ی ضحاک: اره کردن جم و دو نیم کردنش از میان. یعنی فرضِ این که یكى از دو قطبِ هر جم ــ مستقل از ترجیح و انتخاب ما ــ به دلایل شناختى، اخلاقى یا زیبایى‏شناسانه بر دیگرى ترجیحى مطلق دارد. از این رو رفتار عقلانى، شایسته، یا درست، ترجیح دادن بى‏قید و شرطِ یكى از این زوج‏ها بر دیگرى است. به عبارت دیگر باید دو قطبِ جم را از هم جدا كرد و یكى از آنها را برگرفت و دیگرى را طرد كرد.

راهبرد جم: پذیرفتنِ فرضِ درهم تنیدگىِ دو قطبِ هر جم، یعنى پذیرش همراهىِ همیشگىِ صفت‏هاى متضاد. قبول این كه انتخاب یكى از دو قطبِ جم همیشه با تحمل و مدیریت قطبِ دیگر ممكن مى‏شود.

جم‌‌ها چگونه زاده می‌‌شوند؟ روند ظهور آنان امری عصب ـ روان‌‌شناختی است یا اجتماعی؟ رابطه‌‌ی جم‌‌ها با زبان چیست؟‌‌ چرا متضادهای معنایی جفت هستند و نه مثلاً سه یا چهار قطبی؟ چرا همگان در شرایط عادی به شکلی همسان یکی از دو قطب را بر دیگری (مثلاً نیکی را بر بدی، شادی را بر غم و…) ترجیح می‌‌دهند؟ آیا به راستی جمی مانند نیک/ بد در ذات خود مهم‌‌تر و اصیل‌‌تر از جمی مانند چاق/ لاغر یا قرمز/ سبز نیست؟

پنج جفت از مهم‌‌ترین جم‏هایى را كه مى‏شناسید، برشمارید. كدام سویه‏ى این جفت‏ها را بر دیگرى ترجیح مى‏دهید؟ چرا؟ آیا مى‏توانید یكى از این جفت‏ها را نتیجه‏ى بسط معناى جفت متضاد دیگرى بدانید؟

نظریه‏ى یك دانشمند، فیلسوف، یا مصلح اجتماعى را انتخاب كنید و ساختار آن را بر مبناى نوع و ارتباط جم‏هاى درونش تحلیل نمایید. جم‌‌اى كه براى خودتان مهم است را برگزینید و ببینید چه نظریه‏اى در اطراف این جم شكل گرفته است؟

 

 

ادامه مطلب: زیست ـ جهان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب