زیست ـ جهان

زيست ـ جهان

من ـ ديگری ـ جهان

هنر ـ اخلاق ـ دانش، فراز، جم ـ جم، چيز ـ رخداد، آشکارگی ـ بازنمايی

اصل سه‌‌پارگی زيست‌‌جهان: تجربه‌ى من از هستى، به بازنمايى آن در قالب زيست‌جهان منتهى مى‌شود. من تصويرى از هستى را در خود بازنمايى مى‌كند كه افقى از پديدارها، شبكه‌اى از روابط ميانشان، و معانى منسوب به آنها را در بر مى‌گيرد. مجموعه‌ى اين افق مشاهداتى و عناصر بر سازنده‌ى آن را زيست‌جهان مى‌ناميم. به عبارت ديگر، شكلِ تجربه شده و فهميده شده‌ى مه‌‌روند، زيست‌جهان است. زيست‌جهان از سه جزء اصلى تشكيل مى‌شود: من، ديگرى، و جهان.

«من» گرانيگاه زايش ارزش، معنا و حقيقت در زيست‌جهان است. زیرا همان مركزى است كه به طور بى‌واسطه و مستقيم رنج و لذت را درك مى‌كند. از اين رو همچون محورى عمل مى‌كند كه شكست تقارن در نظام‌‌هاى سه گانه‌ى اخلاقى، زيبايى‌شناسانه و شناختى را ممكن مى‌سازد.

«ديگرى» محور توافق در مورد ارزش، معنا و حقيقت است. توافق ميان من و ديگرى براى تثبيت و تداوم ارزش، معنا و حقيقت ضرورت دارد. از اين رو شبكه‌ى روابط من و ديگرى، بسترى از كردارها، رخدادها، نمادها و ارجاع‌ها را بر مى‌سازند كه نظام‌‌هاى اخلاق/ هنر/ علم را در خود جاى مى‌دهد و پايدارى‌شان را تضمين مى‌كند.

«جهان» زمينه‌ى متقارنِ حضور من و ديگرى است. جهان، فراخ‌ترين و گسترده‌ترين عنصر زيست‌جهان است كه بر خلاف من و ديگرى نمى‌تواند به شكلى هدفمند و سازمان يافته تقارن خود را بشكند و شكل هستى خويش را تعيين كند. در واقع من و ديگرى سيستم‌هايى هستند كه جهان محيطِ بيرونى آنها محسوب مى‌شود.

تحويل‌‌گرايی: عناصر سه گانه‌ى من، ديگرى و جهان به هم تحويل مى‌شوند.

تله‌‌های مرزبندی: ابهام در تعیین حد و مرز میان من و دیگری و جهان، یا ادغام شدن برخی از آنها در هم، باعث می‌‌شود تا این تله‌‌ها پدید آید:

ـ از خود بيگانگى: من، همان ديگرى يا جهان است، پس از خود اراده و هويتى مستقل ندارد.

ـ قبيله‌گرايى: ديگرى، يا زير رده‌اى از آن، همان جهان است، پس خواست و هويتى مستقل ندارد.

ـ هم‌‌ذات‌‌پندارى: ديگرى، همان من است، پس از خود اراده و هويتى مستقل ندارد.

ـ همه‌‌جان‌‌پندارى: جهان، همان ديگرى است، پس خواست و نياز و هويتى مستقل دارد.

ـ وحدت وجود: جهان همان من است، پس از خود اراده و هويتى مستقل دارد.

راهبرد ارشتاد: حل كردنِ درستِ مسأله‌ى مرزبندى، يعنى محترم شمردن مرز ميان من، ديگرى و جهان، و پذيرش ويژگى‌هاى هر يك. اين كار با به رسميت شناختن خواست، هويت و نياز در ديگرى، تماميت، بى‌طرفى و كناره‌گيرى در جهان، و پذيرش مسؤوليت انتخاب و تعيين شكل هستى در من همراه است. توجه به این که همان‌‌گونه که من انگل ديگري است، آفريننده‌‌ي ديگري هم هست. ديگري، محوري است که سازماندهي نظام اخلاقي در پيوند با آن ممکن مي‌‌شود. پس، ديگري دستاويزِ مرکزدار شدنِ من است.

آيا مى‌توان زیست‌‌جهان را به جاى سه عرصه‌ى من و ديگرى و جهان به شكلى ديگر مرزبندى كرد؟

حد و مرزى كه من را از جهان جدا مى‌كند چيست؟ نظر دوستانتان در اين مورد چيست؟ مى‌توانید چنين مرزى را از نظر علمى تعريف كنید؟ آیا داخل لوله‌ى گوارش (مثلا آنچه درون معده است) بخشی از بدنِ «من» است؟ لايه‌ى خارجى پوست چطور؟ آيا حد و مرز جدا كننده‌ى من از جهان در طول زمان تغيير مى‌كند؟ آيا اموال را مى‌توان بخشى از من در نظر گرفت؟

دو دستگاه اخلاقى را كه مسأله‌ى مرزبندى را به اشكالى گوناگون حل كرده‌اند با هم مقايسه كنيد و در نهايت راه حل خود را براى اين مسأله تدوين كنيد. مرزبندى را تمرين كنید. يعنى سه حوزه‌ى زيست‌جهان خود را با قواعدى مشخص و مرزهايى معلوم از هم تفكيك نمایید.

دانايی ـ هنر ـ اخلاق

زيست‌‌جهان، من ـ ديگری ـ جهان، نيک ـ بد، درست ـ نادرست، زيبا ـ زشت

اصل سه پاره بودن سپهر شناختی: ارتباط من با مه‌‌روند بر حسب آماج كردنِ من، ديگرى، يا جهان، سه شکل از شناسایی و سه نوع داوری را پدید می‌‌آورد که عبارتند از دانایی، ‌‌اخلاق و هنر.

رابطه‌ى من با جهان، به دليل غیاب خواست و هويت در جهان، ارتباطى از نوع شناخت بى‌طرفانه است. در اين رابطه تمايز ميان درست و نادرست و مفاهيم راست و ناراست درباره‌ى جهان اهميت دارد. چارچوب مفهومىِ سازمان‌‌دهنده به اين تمايزها را دانش مى‌ناميم. ارتباط با ديگرى، به دليل حضور خواست و هويت در او، و امكانِ انتخاب و پاداش گرفتنِ وى، متفاوت است. من در ارتباط با ديگرى به تمايز خوب از بد بيشتر توجه دارد، بنابراين در اندركنش با ديگرى، نظام‌‌هاى اخلاق زاييده مى‌شود. ارتباط من با من، بيشتر به ادراك درونى امر زشت از زيبا ارتباط مى‌يابد و بنابراين خصلتى زيبايى‌‌شناسانه مى‌يابد. فعاليت‌‌هاى پيچيده‌ى اين رده به دشوارى در قالب نظام‌‌هاى زيبايى‌شناسانه سازمان مى‌يابند.

ذات‌‌انگاری: تمايزهاى شناختى، اخلاقى و زيبايى‌شناسانه ريشه در ماهيت پديدارها دارند.

تله‌‌ی بندو: پافشارى بر جم و تمايزى كه كارآمد نيست، از راهِ منسوب كردنش به واقعيتى در جهان خارج.

راهبرد مزدک: نقض موضعى و آزمايشىِ تمايزها و وارسى پيامدِ آن، یا بازتعریف جم‌‌ها.

آيا مى‌توان با واژگونه‌ى گزاره‌هاى مورد پذيرش زروان نظريه‌اى تازه بنياد كرد؟

در مورد درستى، خوبى و زيبايى چه چيزى شك ندارید؟ در اين مورد شك كنید.

 

درست ـ نادرست

دانا ـ نادان، راست ـ دروغ، نيک ـ بد، زشت ـ زيبا

اصل حقيقت: ارتباط میان من و جهان به زایش حقیقت منتهی می‌‌شود. حقیقت پیکره‌‌ای از منش‌‌ها و ساختاری از مفاهیم و روابط میان‌‌شان است که بازنمایی زیست‌‌جهان را به صورت مجموعه‌‌ای قانون‌‌مند، شفاف و منظم از رخدادها و چیزها ممکن می‌‌سازد. حقیقت برسازنده‌‌ی ساختارهای شناختی‌‌ اصلی آدمیان ــ مانند علم، دستگاه‌‌های دانایی، و فن‌‌آوری ــ است و بر محور جمِ درست/ نادرست سازمان یافته است. نظام حقیقت بر مبنای ارزیابی ارتباط گزاره‌‌ها و مفاهیم با حقیقت بیرونی شکل گرفته است و عناصر پایه‌‌ی مورد ارزیابی‌‌اش مفاهیم و گزاره‌‌هایی هستند که در ارتباط‌‌شان با حقیقت بیرونی و کارآمدیِ فن‌‌آورانه سنجیده می‌‌شوند.

تقديس حقيقت: باور به این‌‌که حقیقت به امری عینی و واقعی و بیرونی ارجاع می‌‌دهد و بنابراین نظام شناختی ما بازگوکننده و منعکس‌‌کننده‌‌ی واقعیتی مطلق و تغییرناپذیر است. ایمان به این‌‌که حقیقت پیوندی دایمی و ناشکستنی و استوار با قطبِ درستی/ راستی/ روایی (در برابر نادرستی/ اشتباه/ خطا) برقرار می‌‌کند.

طرد حقيقت: تأکید بر ناکامی‌‌های محلی و موضعی نظام شناختی برای پاسخ‌‌گویی به پرسش‌‌های غایی، و باور به این که کل دستگاه حقیقت امری دروغین و ناکارآمد و فریب‌‌آمیز است. ناامیدی از این‌‌که نظام شناختی بتواند هیچ چیزی در مورد واقعیت بیرونی هستی به ما بگوید.

تله‌‌ی تعصب: باور به تقدیس حقیقت به مقاومت در برابر بازبینی آرا و اندیشه‌‌ها، گریز از تنش‌‌های معنایی و چسبیدن به گزاره‌‌های راست پنداشته‌‌شده منتهی می‌‌شود. نظام حقیقت به امری فرارونده و نقدناپذیر و بنابراین ایستا و راکد و تغییرناپذیر تبدیل می‌‌شود که از سازگاری با پویایی طبیعی مه‌‌روند عاجز است.

تله‌‌ی سردرگمی: باور به طرد حقیقت به استفاده نکردن از دستگاه‌‌های شناختی و پایبند نبودن به حقیقت‌‌های در دسترس منتهی می‌‌شود. از این رو، من از بازنمایی جهان خارج و رفتارِ درست در برابر آن باز می‌‌ماند و می‌‌کوشد تا با تکرار نسبی بودن حقیقت و تأکید افراطی بر ساختگی بودن نظام‌‌های شناختی، ناکامی خود در تسلط بر آنها و بهره‌‌مندی از آن را توجیه کند.

راهبرد چيستا: بهره‌‌جوییِ‌‌ تمام و کمال از نظام دانایی و استفاده‌‌ي همه‌‌جانبه از نظام‌‌های شناختی،‌‌ بدون فراموش کردن نسبیت و تکاملی بودن محتوای آن. پایبندی به حقیقت هم‌‌چون امری آفریده‌‌ی خویشتن اما ضروری و ارزشمند که در هر لحظه نزدیک‌‌ترین تخمین از هستی بیرونی را به دست می‌‌دهد. ایستادن در میانه‌‌ي دو طیف متعصب و سردرگم، و حفظ چابکی و چالاکی دستگاه شناختی، در عینِ‌‌ استوار ساختن موضع و موقعیت خویش در اندرون آن.

چرا رویکرد «طرد حقیقت» همواره در تاریخ اندیشه به صورت آرا و نظریاتی حاشیه‌‌ای وجود داشته و هیچ فن‌‌آوری، ‌‌دستگاه نظری یا چارچوب فکری منظمی را پدید نیاورده است؟ چرا تمام نظریه‌‌ها و آرا در نهایت در سیر تکامل اجتماعی خود به سوی تعصب گرایش می‌‌یابند؟ شیوه‌‌ي‌‌ اتصال نظام‌‌های شناختی و منش‌‌های حامل آنها با جمِ «معنا ـ پوچی» چیست؟ آیا می‌‌توان تکامل و دگرگونی نظام‌‌های علمی و شناختی را با تحلیل منش‌‌ها و پویایی معنای حمل‌‌شده توسط‌‌شان توجیه کرد؟ حقیقت چه ارتباطی با قدرت،‌‌ لذت و بقا برقرار می‌‌کند؟

دستگاه شناختی خودتان را صورت‌‌بندی و تصریح کنید. یعنی گزاره‌‌های مرکزی و اصول موضوعه و عناصر حاشیه‌‌ای آن را استخراج کرده و شیوه‌‌ی چفت و بست شدن‌‌شان به هم را تشخیص دهید. آیا در نظام حقیقتی که بدان باور دارید ناسازه و تعارض منطقی می‌‌بینید؟

نيک ـ بد

اخلاقی ـ غيراخلاقی، نيکوکار ـ بدکار، اَشَوَن ـ اَشموغ

اصل اخلاق: ارتباط من و دیگری به ظهور سپهری از شناخت منجر می‌‌شود که اخلاق نام دارد و در اطراف جم مرکزیِ نیک ـ بد آرایش یافته است. در این نظام شناسایی، به جای صدور حکم علمی که در نظام دانایی و چارچوب حقیقت مرسوم است، داوری انجام می‌‌پذیرد، یعنی ارزش اخلاقی کردارها و تصمیم‌‌ها، و نه درجه‌‌ی واقعی بودن‌‌ گزاره‌‌ها، ارزیابی می‌‌شود. دستگاه اخلاقی ارزش کنش‌‌ها را بر مبنای میزانِ قلبم تولیدشده در شبکه‌‌ی من ـ دیگری تعیین می‌‌کند و بر مبنای شیوه‌‌ی رمزگذاری قلبم مجموعه‌‌ای از راهبردهای پیشنهادی و باید ـ نبایدهای کارکردی را در من مستقر می‌‌کند.

تقيد: تقید به معنای ایستایی و تغییرناپذیری اصول اخلاقی و تعبیر کردن‌‌شان همچون اصول موضوعه‌‌ای نقدناپذیر است، که به ناتوانی من در سازگاری با شرایط پیچیده منتهی می‌‌شود. در این شرایط دستگاه اخلاقی مجموعه‌‌ای از اصول رفتاریِ نقدناپذیر و تغییرناکردنی تلقی می‌‌شوند که باید مستقل از شرایط رعایت شده و به کار بسته شوند. در این حالت اخلاق همچون قید عمل می‌‌کند.

ولنگاری: شک و تردید در اعتبار اصول اخلاقی به تن در ندادن به هیچ یک از محدودیت‌‌های برخاسته از دستگاه اخلاقی منتهی می‌‌شود. در نتیجه، من از پشتیبانی نظامی منسجم و قاعده‌‌مند از قواعد و راهبردهای عملیاتی که داوری و گزینش رفتار را برایش ممکن کند باز می‌‌ماند؛ انسجام رفتار من فرو می‌‌پاشد و پیروی از راهبردهای موضعی و تصادفیِ مربوط به بقا، لذت، معنا یا قدرت جایگزین آن می‌‌شوند. این روندها به طور انتخاب‌‌ناشده و برخاسته از محیط بر فرد عارض می‌‌شوند و دستیابی به یک منِ منسجم و مرکزدار را منتفی می‌‌سازند.

تله‌‌ی مقيد: من به ماشینی برای اجرای مجموعه‌‌ای از اصول اخلاقی انتخاب‌‌ناشده و داده‌‌شده از سوی جامعه تبدیل می‌‌شود. فرامن کاملاً بر من چیره می‌‌شود و من همچون مهره‌‌ای در درون نهادهای اجتماعی عمل می‌‌کند و قواعد موضعی و محدود آن را به جای اصولی فراگیر و جاودانی تلقی می‌‌کند و به شکلی خودکار اجرایش می‌‌کند.

تله‌‌ی ولنگار: من به سیستمی چندپاره و نامنسجم با رفتاری واگرا و ناهماهنگ تبدیل می‌‌شود. روندهای جاری در محیط من را به دنبال خود می‌‌کشد و رفتارهایش را تعیین می‌‌کند. در نتیجه من به دنباله‌‌ای از جریان‌‌های پیرامون خود تبدیل می‌‌شود و مرکززدوده می‌‌گردد.

راهبرد رستم: تأسیس دستگاهی اخلاقی که کاملاً خودمدار و خودساخته باشد، و با تمام قوا پایبند ماندن به آن. آزادی تمام و کمال در بازتعریف و بازسازی اصول اخلاقی، و آمادگی همیشگی برای نقد و نقض و جایگزینی خودخواسته‌‌ي‌‌ این اصول،‌‌ بی‌‌آن‌‌که در وفاداری به این اصول و پیروی سرسختانه از اصولی که در «این‌‌جا ـ اکنون» پذیرفته شده، خدشه‌‌ای وارد شود. مسلح بودنِ همیشگی به دستگاه اخلاقی نیرومند و منسجمی که همواره آمادگی اصلاح و بازبینی را دارد.

چرا اصول اخلاقی در تمام نظام‌‌های دینی و حقوقی ساختاری کمابیش یکسان دارند؟ آیا می‌‌توان این شباهت را به صورت جهانی بودن متغیرهای قلبم تفسیر کرد؟ چرا و چگونه برخی از اصول اخلاقی قلبم را کاهش می‌‌دهند؟‌‌ آیا می‌‌توان این پدیده را به رمزگذاری افراطی و غیرعادی قلبم منسوب دانست؟ چگونه و بر اساس چه سازوکاری یک اصل اخلاقی نقض شده و به اصلی دیگر تحول می‌‌یابد؟

دستگاه اخلاقی خود را بازبینی کرده و اصول آن را در قالبی سلسله‌‌مراتبی تدوین کنید. در مورد محتوای آن نقادانه بیندیشید.

زيبايی ـ زشتی

نيکی ـ بدی، درست ـ نادرست، هنرمند ـ بی‌‌هنر

اصل زيبايی‌‌شناسانه: دستگاه شناختی در آنجا که من در ارتباط با من قرار می‌‌گیرد، شکلی از ارزیابی و ادراک را پدید می‌‌آورد که زیبایی‌‌شناسانه خوانده می‌‌شود. این شکل از شناسایی بر محور تمایز امر زیبا و زشت تمرکز یافته است و ادراکی کل‌‌گرا،‌‌ شهودی، معمولاً غیرزبانی،‌‌ و مستقیم را شامل می‌‌شود که در قالب ابراز سلیقه و داوری هنری تبلور می‌‌یابد. موضوع داوری زیبایی‌‌شناسانه، تأثیر کل‌‌گرا و عمومیِ‌‌ عناصر ادراکیِ شنیداری، دیداری، زبانی و… است که در قالب منش‌‌ها یا چیزها یا رخدادهایی همچون موسیقی، نقاشی، شعر،‌‌ و… تجلی می‌‌یابند. از آنجا که عناصر ادراکی یاد شده توسط من ـ دیگری آفریده شده و در قالب بخشی از نظام شناختی در اندرون من صورت‌‌بندی شده و در نهایت توسط من مورد داوری قرار می‌‌گیرند، شکلی پیچیده از ارتباط میان من و من محسوب می‌‌شوند.

هنرنمايی: از آنجا که هنر و درک زیبایی‌‌‌‌شناسانه بر خلاف دو عرصه‌‌ی اخلاق و علم به سادگی در زبان صورت‌‌بندی نشده و مورد توافق واقع نمی‌‌شود، و با توجه به آن که مسلح بودن به داوری درست و دقیقی در این مورد مانند دو عرصه‌‌ی یاد شده اعتبار اجتماعی ایجاد می‌‌کند،‌‌ من دریافت درونی و شهود زیبایی‌‌شناسانه‌‌ی مستقل و درونزاد خود را نادیده می‌‌گیرد تا با پیروی از هنجارهای اجتماعی یا نقض کردن عمدی آنها خود را صاحب ارزیابی هنرمندانه‌‌ي سنجیده یا توانایی آفرینش زیبایی وانمود کند.

تله‌‌ی دلقک: اعتقاد تعصب‌‌آمیز به عینی بودن معیارهای تفکیک زیبا از زشت،‌‌ یا نادیده انگاشتن تمام معیارهای قابل تصور در این زمینه، با قصدِ‌‌ نمایش توانایی خویش در فهم و درک و تولید هنر. فروکاستن ادراک زیبایی‌‌شناسانه تا سطح هنجاری مرسوم در جامعه، یا سلیقه‌‌ی عوامانه‌‌ای باب روز.

راهبرد فارابی: آفریدن سپهر معنایی و چارچوب نظری‌‌ای که توافق و همراهی دیگری را جلب کند، ‌‌در اطراف شهود شخصی خویش در مورد تفکیک امر زیبا از زشت. اولویت دادن به درک شهودی من برای تجربه‌‌ی زیبایی، و بعد از آن و در مرتبه‌‌ای بعدی صورت‌‌بندی کردنِ آن در قالب رمزگانِ قابل درک برای دیگران. خیانت نکردن به سلیقه‌‌ی شخصی من درباره‌‌ی من. محترم شمردن بی قید و شرطِ داوری زیبایی‌‌شناسانه‌‌ی خویشتن، در عینِ آمادگی برای یادگیری و دستیابی به تجربه‌‌های نو و در نتیجه ارتقای سطح این داوری‌‌ها.

آیا مي‌‌توان سیر تحول سبک‌‌های هنری را بر مبنای پویایی متغیرهایی مانند معنا یا قدرت تحلیل کرد و چارچوبی فرهنگی یا جامعه‌‌شناختی برای‌‌شان قایل شد؟ آیا می‌‌توان واحد ادراک زیبایی‌‌شناسانه را با اثر هنری یکی گرفت؟ این چیزشدگی امر زیبا چه پیامدی در تاریخ هنر داشته است؟

معیارهای زیبایی‌‌شناسانه‌‌ی خود را در عرصه‌‌های شعر، موسیقی، سینما، نقاشی،‌‌ مجسمه‌‌سازی، و… تعیین کنید. با تجربه کردن آثار هنری گوناگون و محترم شمردن داوری درونی خود آغاز کنید.

فراز

يکپارچه ـ لايه لايه، مادی ـ معنوی، خرد ـ کلان، عامليت ـ ساختار، کل ـ جزء

اصل سلسله‌‌مراتبی بودن من: آن بخشى از هستى كه بتواند به شکلی خودآگاه شكل هستى‌اش را انتخاب كند، «من» است. آنچه كه من خوانده مى‌شود، بخشى از پيكره‌ى فراگير و ناشناختنىِ مه‌‌روند است كه به دلايل شناخت‌شناسانه ــ و نه هستى‌‌شناسانه ــ از آن مجزا فرض مى‌شود. من، به عنوان زيرسيستمى از مه‌‌روند، مجموعه‌اى از حالات ممكن را براى بودن در پيش رو دارد كه در هر برش زمانى تنها يكى از آنها را برمى‌گزيند. مجموعه‌ى اين انتخاب‌ها، شكل هستى من را برمى‌سازد. اين تجلىِ من را مى‌توان به عنوان سيستمى پيچيده در نظر گرفت و به طور علمى مورد تحليل قرار داد. در این حالت من همچون نظامی سلسله‌‌مراتبی بازنموده خواهد شد.

کمترین سطوحی که برای توصیف کامل من ضرورت دارند، عبارتند از چهار لایه یا مقیاسِ زيست‌شناختى، روان‌‌شناختى، جامعه شناختى و فرهنگى. هریک از این سطوح نظرگاهی برای فهم و رمزگذاری و توصیف چیزها و رخدادهای مربوط به من محسوب می‌‌شوند. اين چهار لايه را به طور خلاصه فراز مى‌ناميم. سطوح فراز مقياس‌هاى متفاوتى هستند كه توصيف هستى را در برش‌هاى تحلیلیِ‌‌متفاوتى ممكن مى‌سازند. سطوح فراز امرى روش‌شناختى و اپيستميك هستند، و خصلت هستى‌شناسانه ندارند.

تحويل‌‌انگاری: سطوح فراز ــ يا سطوح مشاهداتى مشابه ــ اهميت هستى‌شناسانه دارند. در نتیجه يكى از سطوح فراز از بقيه مهم‌تر، اصيل‌تر يا واقعى‌تر است.

تله‌‌ی سِِنمار: پديدارى که به يك سطح از فراز تعلق دارد، مى‌تواند به طور كامل توسط پديدارهاى سطحى ديگر توضيح داده شود. این تحویل‌‌انگاری به آن می‌‌انجامد كه همه‌ى سطوح چيزى نيستند جز انعكاس يك سطح در شرايط گوناگون.

راهبرد چيستا: درك اين نكته كه سطوح فراز يا هر سطح توصيفى ديگر، تنها مقياسى براى صورت‌‌بندی تجربه‌ها و مشاهده‌هاى ما هستند، و نه امرى هستى‌شناختى كه داراى اصالت باشد يا نباشد.

چه متغيرهايى صفات فرهنگى، اجتماعى، روانى و زيستى من را از هم متمايز مى‌كنند؟ حد و مرز سطوح فراز به لحاظ روش‌‌شناختی کدامند؟ بر اساس چه معیارهایی یک چیز یا رخدادِ مربوط به من در یکی از این سطوح قرار می‌‌گیرد؟ چرا چهار سطح فرض شده‌‌اند و نه بیشتر یا کمتر؟

خود را در یک صفحه به کمک مجموعه‌‌ای از ویژگی‌‌ها توصیف کنید. هریک از این صفات به کدام سطح فراز مربوط می‌‌شوند؟

من ـ ديگری

آشنا ـ بيگانه، انگاره ـ خودانگاره، درون ـ بيرون

اصل وابستگی من به ديگری: من همواره هستی خود را هم‌‌چون زیرسیستمی از دیگری شروع می‌‌کند.

در ابتداى كار من در هر چهار سطح فراز انگل ديگرى است. جنین برای بدن مادر، شخصیت کودک در مجاورت نظام روانی والدینش، موقعیت اجتماعی فرد در زمینه‌‌ی نهادهای مستقر، و اندوخته‌‌ی فرهنگی او در مقابل سپهر منش‌‌های پیشاپیش حاضر در ذهن دیگری همواره خصلتی پسینی و وام‌‌گیرنده دارند.

توهم مرکزيت هستی‌‌شناختیِ‌‌ من: من به لحاظ هستى‌شناختى اصالت و اهميتى بيش از ديگرى دارد. یعنی خودمحوری بدیهی و شهودی هر کس، ‌‌مبنایی عینی و بیرونی دارد.

تله‌‌ی خدايگان و بنده: بسته به این که من دیگری را در موقعیتی فرازین یا فرودین تصور کند، ممکن است دو نوع رفتار در پیش بگیرد. نخست الگوی چاکرگونه‌‌ی یک بنده که با این فرض همراه است که ديگرى اصيل‌تر و مهم‌‌تر از من است و از اين رو اعلام استقلال از وى نادرست یا ناممكن است، انتخاب‌هاى من به الگوى انتخاب‌‌های ديگرى تحويل مى‌شود. دیگری رفتار یک خدایگان خودكامه که از نظرش لذت و رنج ديگرى و محورهاى شكست تقارن درونزاد وى اهميتى ندارند و در انتخاب‌هاى من اثرى باقى نمى‌گذارند. کسی که به این بلا مبتلا باشد، معمولا در موقعیتهای مختلف هردوی این کردارها را نمایان می‌‌سازد.

راهبرد سياوش: استقلال من از ديگرى، در شرايطى بهينه است كه عرصه‌هاى گزينش من و ديگرى (با وجود واگرايى و تمايز يافتن‌شان) سازگارى و ارتباطشان (ولى نه لزوما همخوانى‌شان) را با هم حفظ كنند.

آیا می‌‌توان استقلال من از دیگری را به مرزبندی مربوط دانست؟ آیا استقلال تمام و کمال از دیگری ممکن است؟‌‌ آیا شرایطی روانی را می‌‌شناسید که من به راستی از تمام دیگری‌‌ها مستقل شده باشد؟‌‌

فهرستی از مهمترین ویژگی‌‌های خود تهیه کنید. هریک از این صفتها را در اندرکنش با کدام دیگری و چگونه به دست آورده‌‌اید؟

آیا می‌‌توانید صفتی در خود بیابید که هیچ ربطی به عرصه‌‌ی دیگری نداشته باشد؟ صفتی که هنوز زیر تأثیر دیگری در شما وجود دارد را برگیرید و طبق راهبرد سیاوش آن را به انتخابی شخصی و مستقل از دیگری تبدیل کنید.

 

 

ادامه مطلب: خودانگاره

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب