در باب مسائل گیدنز
نقد کتاب «مسائل محوری در نظریهی جامعهشناسی» به قلم آنتونی گیدنز،
کتاب ماه علوم اجتماعی، شمارهی ۱۰۳-۱۰۵، اردیبهشت –تیر ۱۳۸۵
نوشته شده در: ۱۳۸۵/۶/۹
۱. دانشجویان جامعه شناسی، هنگامی که کتاب درسی محبوب و حجیم خویش – نظریه جامعه شناسی در دوران معاصر، اثر جورج ریتزر – را میخوانند، با این اظهار نظر روبرو میشوند که مسئله عاملیت و ساختار، از بنیادیترین و مهمترین معماهای جامعه شناسی امروز است.
با وجود شهرت این اظهار نظر، به ظاهر درمحیط روشنفکری ایران مسئله عاملیت و ساختار دغدغه خاطر زیادی را بر نینگیخته است. این در حالی است که جامعه امروزین ایرانی یکی از پچیدهترین ویژهترین ساختارهای اجتماعی، و یکی از شگفتانگیزترین و نایابترین الگوهای صورتبندی سوژه و تعریف عاملیت را در سطح جهانی داراست. این بدان معناست که کار فروبسته هویت ایرانی و سرنوشت نهادهای اجتماعی ایران زمین، جز با دستیابی به پاسخی در خور در مورد ماهیت ساختار و عاملیت، و دستیابی به تعریفی دقیق و کارآمد از رابطه این دو ممکن نمیشود.
بیتوجهی فضای علمی ایران به مسئله عاملیت و ساختار، به تازگی تا حدودی با انتشار چند کتابِ –هرچند انگشت شمار- در این باره ترمیم شده است. یکی از این کتابها، که جایش در محیط دانشگاهی ما دیرزمانی خالی بود، “مسائل محوری در نظریه جامعه شناسی” که به قلم آنتونی گیدنز نگاشته شده و با ترجمه روان و سلیس دکتر محمد رضایی به فارسی برگردانده شده است. این کتاب را انتشارات سعاد در اواخر سال ۱۳۸۴ منتشر کرده است.
گیدنز در ایران نویسندهای شناخته شده و مشهور است، و از او کتابهای زیادی به زبان فارسی وجود دارد. با این وجود، بیشتر این ترجمهها به آثار عمومیترِ گیدنز – مانند جامعه شناسی و راه سوم- یا متونی که به مرور آرای جامعه شناسان کلاسیک اختصاص یافتهاند –مانند دورکیم و وبر- محدود میشوند. با توجه به آن که گیدنز نویسندهای پرکار است – و ۴۱ کتاب نوشته است- این انتخاب کتابهایی که عمومی یا – از دید جامعه شناسان- کلاسیک و سنتی هستند، تا حدودی بازتابنده سلیقه قشر کتابخوان ایرانی و آسیبشناسی حاکم بر آن است.
در کشورهای آنگلوساکسون و در میان جامعه دانشگاهی، گیدنز به خاطر ارائه نظریه ساختاربندی شهرت یافته است، و نه آثاری از آن دست که شرحش گذشت. گیدنز در چهار کتاب عناصر اصلی دیدگاه خویش را شرح داده است که عبارتند از: “کشمکش طبقاتی در جوامع پیشرفته” (1975) که حالا دیگر اثری قدیمی محسوب میشود، “قوانینی نو در روش جامعه شناسی” (1976) که آن را با اقتباس از اثر مشهور دورکیم در همین مورد نوشته است، “مسائل محوری در نظریه جامعه شناسی” (1979) که همین کتابِ مورد بحثمان است، و “ساخت اجتماع” (1984) که به نوعی جلد دومِ کتاب اخیر محسوب میشود و آرای تازهتر گیدنز را در همان عرصه در بر میگیرد. جای تمام این کتابها در کتابخانههای دانشگاههای ما خالی است، و امید است که ترجمه مسائل محوری آغازی مناسب برای برگردانده شدن این متون نیز باشد.
۲. گیدنز در مسائل محوری، بر مسئله رابطه میان عاملیت و ساختار تمرکز کرده است. او به همان شیوه آشنای خویش، از زیربناهای نظری آغازیده و سیر تکامل مفاهیم ساختار و عاملیت را از ابتدای ظهورشان در عرصه علوم اجتماعی دنبال کرده است.
گیدنز بحث خود را با شرحی مختصر اما بسیار روشنگر و عمیق از ارای سوسور آغاز میکند. گیدنز ابتدا به تفاوت میان سوسور و سایر ساختارگرایان اشاره میکند. از دید او، مردمشناسان ساختارگرا – که از میانشان ردکلیف براون و مالینوفسکی مشهورترند- نظرات خود را در تقابل با انسان شناسان تکاملی پروردند، و با توجه به دیدگاه زمانهشان که به شدت از زیست شناسی متاثر بود، فرضیاتی کارکردگرایانه را در کار خویش وارد نمودند. در حالی که سوسور در زمینهای زبان شناسانه قلم میزد و در برابر نوگرامریها موضع گرفته بود و ساختار را بر این مبنا مهمتر میدانست. سوسور مانند همتایان مردمشناس خویش، محور زمان را همچون تکیهگاهی نظری برای تحلیلی کردنِ پدیدهی مورد بررسیاش – زبان طبیعی- به کار گرفت، و بر این مبنا زبان (langue) را از گفتار (parole) متمایز ساخت. زبان به وجه اجتماعی، منسجم، ساختار یافته، عمومی، و در-زمانی نظام نشانگانی دلالت میکرد. در حالی که گفتار به سویهی موضعی، پراکنده، منتشر، سیال، و فردی زبانی که به شکلی همزمان به کار گرفته میشد، تاکید داشت.
از دید گیدنز، با وجود آن که سوسور خود واژه ساختار را به مثابه کلیدواژهای مرکزی به کار نگرفته است، همین تمایز زمانمدارانه زبان از گفتار و روندهای عمومی و ساختار یافته از رخدادهای پراکنده و سیال، شالودهای شد برای تمام نظریات ساختارگرایانه بعدی که تمایز یاد شده را در دل خود حفظ کردند و در نهایت آن را به مرتبه تقابل میان عاملیت و ساختار برکشیدند. سوسور در واقع با این کار زمان خطی و محور گونه را از مقطع زمان –یعنی همان اکنون گریزپا- متمایز کرده بود و اولی را به زبان و دومی را به گفتار منسوب کرده بود. به این شکل، دال و مدلول نیز ما به ازایی زمان-مدارانه به دست میآوردند. به این معنا که دال با زمان خطی و ساختارِ زبان، و مدلول با اکنونِِ لغزان و گفتاری گره میخورد.
گیدنز، در ادامه نقد برخی از ساختارگرایان متاخرتر –مثل بنونیست و چامسکی- را بر سوسور به شکلی فشرده نقد میکند و ایراد اصلی کار وی را ابهام در تبیین پیوند دال و مدلول و وابسته بودن مدلش به مرجعی بیرونی به مثابه محک اعتبار معنا دانسته است. آنگاه، گیدنز به شرح آرای لوی اشتروس پرداخته و از دین وی به دورکیم یاد کرده است. او کسی بود که ساختار را از مضمون بیرونی و عینیاش خالی کرد و آن را به مرتبه امری ذهنی و وابسته به ناظر فرو کاست. او اساطیر را همچون ماشینی برای حذف زمان مورد توجه قرار داد و آن را با ناخودآگاه فرویدی، و زبانِ سوسوری همتا گرفت. در آثار وی نیز مانند دورکیم و سوسور، نوعی ترجیحِ ساختار بر عامل، و امر عمومی و فراگیر و اجتماعی بر رخداد موضعی و شخصی و فردی دیده میشد، که در آثار کسانی مانند بارت نیز بازتاب یافت.
گیدنز، مرور آرای ساختارگرایان را با گوشزد کردن رئوس دیدگاههای نویسندگانی جدیدتر به پایان میبرد. او نخست از ویتگنشتاین متاخر نام میبرد. ویتگنشتاین، در “پژوهشهای فلسفی” به شیوهی لوی اشتراوس و سوسور تفاوت را همچون عنصری مرکزی در نظریه معنای خویش لحاظ کرد. با این وجود، بافتی را که این تفاوت در قالب تمایز میان نشانگان در آن بروز میکرد، بیشتر سیستمی از کردارها و رفتارها و “بازیهای زبانی” دانست، تا نظامی دال/ مدلولی از نشانگان انتزاعی. این رویکرد او، از جهاتی به دریدا شباهت دارد که با وجود طرد تمایز میان زبان و گفتار، همچنان تفاوت را در مرکز نظریه خویش حفظ کرد و آمیختهای یین و یانگ گونه از دال و مدلول را –با رد تفکیک پذیریشان- در مرکز نگرش واسازانه خود حفظ کرد.
از دید گیدنز، تمام این نویسندگان، ساختار را به مثابه امری مستقل از نیت و خواستِ سوژه معنا کردهاند. امری که به دلیل کنده شدنش از اکنون و زمان حال، خصلتی انتزاعی و قانونمند و تغییرناپذیر به خود گرفته است، و از این رو قشرِ سیال و پویا و دگرگون شدنی نیتمندی سوژه را همچون زایدهای فرعی و نامهم بر استخوانبندی سنگین خویش حمل میکند. این نگرش از دید گیدنز، راهی است برای حذف سوژه و عامل انسانی. راهی دو سویه که با نظریه فروید در مورد ناخودآگاه به سمت تحویل گرایی زیست شناسانه، و با مدل مارکس در مورد تعارض طبقاتی و دیالکتیک تاریخی به مسیری برای تحویل شدنِ سوژه به سطح اجتماعی مسلح شد.
گیدنز آرای ژولیا کریستوا را نیز به اختصار شرح میدهد و اشاره میکند که او با وجودفاصله گرفتن از ساختارگرایی لوی اشتروس و تندرویهای دریدا، همچنان در مسیر بازسازی سوژه قدمی به جلو بر نداشته است و در بازتعریف مفهوم عاملیت در این زمینه ساختارزده کامیاب نبوده است. در همین بین، گیدنز نقطه نظر خویش را نیز ذکر میکند و با تکیه بر این حقیقت که کردارهای انسانی نیتمند هستند و اموری مجزا و گسسته محسوب نمیشوند، آنها را با عناصر نشانهشناختی و کوانتیزه مورد نظر ساختارگرایان متفاوت، و سوژه را به آن تحویل ناپذیر میداند. با این وجود، گیدنز به ماهیت غیرانتخابی بسیاری از رفتارها باور دارد و بر این نکته تاکید میکند که برداشت سوژه از رفتارش، در بیشتر موارد امری ناقص، موضعی، تلویحی و نسبی است که تنها در جریان بازاندیشی و تبدیل شدنش به گفتمانی قابل توافق، به مرتبه امری خودآگاهانه و سنجیده ارتقا مییابد.
از دید گیدنز، جریان ساختارگرایی که به طور مختصر در فصل اول کتابش مورد بازبینی واقع شده است، این دستاوردها را برای نظریه جامعه شناسی به بار آورده است:
الف) نشان دادن اهمیت فاصله گذاری بر مبنای تفاوت، که به شفاف شدن و قالببندی ساختارهای زبانی و اجتماعی منتهی میشود. از دید ساختارگرایان، این فاصلهگذاری و تفاوت ناشی از آن در قالب سه مفهومِ زمان، مکان و قانون تجلی مییابد. از دید گیدنز آرای ویتگنشتاین در این زمینه به خاطر پیوندی که با کنش و رفتار روزمره مردمان دارد، نسبت به سایر ساختارگرایان ارزشمندتر است و به ویژه نسبت به عقاید فلسفی و انتزاعی دریدا برای جامعه شناسان کاربردیتر است.
ب) بر نشاندن مفهوم زمان به عنوان موضوعی مرکزی در نظریهپردازی علوم اجتماعی، و تفکیک محور همزمانی/ همنشینی از محور در زمانی/ جانشینی. و این همان است که در آرای کسانی مانند اسپنسر، به شکل تمایز ساختار از کارکرد پیشگویی شده بود.
پ) نقد تاریخ گرایی که به ویژه در جریان بحثهای لوی اشتروس و سارتر تبلور یافت و به اندیشیدن در مورد تفاوت میانزمان برگشت پذیر و برگشت ناپذیر منتهی شد.
ت) از دید گیدنز، این روند به تمایز مفهوم سیستم از ساختار هم منتهی شد، که به ویژه در نظریههای جامعه شناسی سیستمی –مانند آرای لومان- منشأ اثر بسیار شد.
ث) به دست دادن جدیترین و قانع کنندهترین روش عقلانی برای فرا رفتن از دوگانه دکارتی سوژه/ ابژه که بر سراسر اندیشه مدرن سایه افکنده است.
ج) ایجاد شکهایی بنیادین در مورد انسجام و یگانگی سوژه و مرکز زدایی از آن.
چ) ایجاد زمینهای مساعد و بستری هموار برای ظهور و جریان یافتن طیفی وسیع از ابژههای فرهنگی که در شکلگیری نظریهی رمزگان و دیدگاه هرمنوتیک بسیار موثر بوده است.
گیدنز فصل نخست کتاب خود درباره ساختار را با این هشدار پایان میدهد که نباید مرکززدایی از سوژه، و رخنه کردن شک در دیدگاه دکارتی در باب سوژه منسجم و خودمختار و یکتا را با مرگ سوژه و بینیازی نظریهپردازان از این مفهوم اشتباه گرفت. عاملیت، هرچند در برابر ظهور نیروی فشارآور ساختار دگردیسی یافته و از جایگاه و منزلت استعلایی سابق خویش عزل شده است، اما همچنان مفهومی کلیدی و مرکزی در نظریهپردازی جامعه شناسانه است و امکان حذف آن وجود ندارد، هرچند بازتعریف کردن و بازسازیاش یک ضرورت و تکلیف مینماید.
۳. دومین بخش از کتاب گیدنز، به تحلیل مفهوم عاملیت در تقابل با ساختار اختصاص یافته است. گیدنز بحث خود را از قواعد روش جامعه شناسی دورکیم آغاز میکند و او را یکی از تاثیرگذارترین مولفانی میداند که با پیش فرض گرفتن حضور جامعه به مثابه امری پیشینی، کوشیدند تا سوژه را در قالب مجموعهای از محدودیتها و به صورت معلولی از بافتارِ این زمینه از پیش داده شده تعریف کنند. از دید گیدنز، دورکیم ناچار بود به وجود عاملی بیرونی و پیشینی همچون ساختار اجتماعی اعتقاد داشته باشد. چرا که فلسفه تحلیلی آنگلوساکسونی که به تقدم کنش و عاملیت انسانی باور داشت، در تحلیلی و توصیف نهادهای اجتماعی ناکارآمد مینمود. دورکیم با وجود محصور کردن تعریف سوژه در قالب نهادهای اجتماعی، کوشید تا انعطاف و انسانیت آن را با تاکید بر سویه اخلاقی نهفته درواقعیتهای اجتماعی حفظ کند. اما این دغدغهای بود که چندان مورد توجه پیروانش قرار نگرفت. پارسونز و آلتوسر نمونهای از کسانی بودند که پس از دورکیم و با الهام از روش وی کوشیدند تا بر دوگانگی سوژه/ ابژه غلبه کنند. هردوی ایشان این کار را با فرو کاستن سوژه به ابژهای عمومی و فراگیر همچون ساختار اجتماعی انجام دادند. عنصر انسانی نهفته در سوژه نیتمند در دستگاه نظری این دو اندیشمند به ایدئولوژی (در آلتوسر) و درونی شدن هنجارهای اجتماعی (در پارسونز) تحویل شد. در عمل، هردوی این نظریهپردازان از روشی مشابه برای رویارویی با مسئله عاملیت در برابر ساختار سود جستند، با این تفاوت که یکی از آنها بر نهادهای اقتصادی، و دیگری بر نهادهای فرهنگی تاکید بیشتری داشت.
گیدنز پس از شرح فشرده آرای این اندیشمندان، تعریف خویش از ساختار را در آشتی با مفهوم سوژه ارائه میکند. از دید وی، ساختار را میتوان بر اساس مجموعهای از قوانین به همراه منابع تعریف کرد. این بدان معناست که منابع بر اساس الگویی منظم و تکرار شدنی، و از این رو قانونمند، نظم نظامهای اجتماعی را پدید میآورند و آن را تداوم میبخشند. گیدنز از واژه سیستم برای نامیدن این رابطه قاعدهمندِ بین عناصر یک نظام اجتماعی سود میبرد و آن را بستری میداند که کردار اجتماعی نظم یافته در زمینهاش پدیدار میشود. گیدنز مفهوم سیستم و ساختار را با این تعبیر، در برابر تفسیر ساختارگرایان کلاسیک قرار میدهد و به تفصیل در مورد نقاط اختلاف دیدگاه خود با ایشان بحث میکند. از دید او، ساختار بر خلاف نظر لوی اشتروس چیزی عینی و مشاهده شدنی است، و بر خلاف دیدگاه پارسونز و آلتوسر، لزومی ندارد که آن را نظمی پایدار و چارچوبی تثبیت شده در نظر بگیریم. برعکس از دید گیدنز ساختار امری پویا و دگرگون شونده است که مدام توسط بازتولید میشود و محور زمان که قاعده عمومی و مستمر ساختار را به انتخابهای سطح خرد کنشگران پیوند میدهد آن چهارراهی است که بازتولید شدنِ یاد شده را ممکن میسازد. گیدنز این شرایط حاکم بر باززایش مداوم ساختار را “ساختمند شدن” – یا چنان که برخی دیگر ترجمه کردهاند، ساختاربندی- مینامد.
نظریه ساختمند شدن دو وجه متمایز دارد. از یک سو، بر خصلت محدود کننده یا توانمندسازنده ساختار در ارتباط با کنش انسانی تاکید میکند و از سوی دیگر میکوشد تا با ترکیب جز و کل و ادغام دو سطح خرد و کلان، جامعهشناسی واحدی را برای توضیحِ همزمان نهادها و ساختارهای اجتماعی از یک سو، و کردار کنشگران انسانی از سوی دیگر بنیاد کند. گیدنز این کار را با وامگیری انبوهی از مفاهیم جامعه شناسی سیستمی به انجام میرساند. او نیز بهپیروی از دیدگاه سیستمی – که آلتوسر و به ویژه پارسونز نیز در قالب آن میاندیشیدند- از مسیرهای علی خودپایدار (هوموستاتیک)، چرخههای بازخوردی خودتنظیمگر، و حلقههای بازاندیشانه کردار در سطح سوژه سخن میگوید، بی آن که به خاستگاه واژه شناسی خویش اشارهای کند. گیدنز البته مفهوم سیستم را در مرکز نگرش خویش مینشاند و آن را همچون وابستگی متقابل کنش سوژه و ساختار نهادین جامعه تعریف میکند.
از دید گیدنز، بر اساس این تعاریف میتوان به دو نوع تحلیلی دست یازید. نخست تحلیل نهادی است که به الگوهای خودسازماندهی اجتماعی و چگونگی توزیع منابع در نهادهای اجتماعی و قواعد حاکم بر سطح کلان میپردازد، و دوم تحلیلی راهبردی است که منابع را همچون پشتوانهها و محرکهای کردار در سطح فردی میبیند و به برشِ روانشناختی حاکم بر سوژه میپردازد. از دید گیدنز کتاب خودکشی دورکیم نمونهای اثرگذار از تحلیل نهادی، و آثار گافمن نمونهای از روش تحلیلی راهبردی بوده است. از دید گیدنز، در هردوی این تحلیلها، مفهومی کلیدی به نام قدرت ظاهر میشود که الگوی برخورداری از منابع و شیوهی تاثیرگذاری بر توزیع آنها را نشان میدهد. گیدنز با بهرهگیری از زرادخانهای از مفاهیم که تا اینجای کار به دست آورده است، به آرای لوکس در باب قدرت اجتماعی و نظریات پیتر وینچ در باب کردار سوژه میپردازد و عناصر وابسته به نیت سوژه –مانند خواست، انگیزه و تفسیر فردی از هنجارهای اجتماعی- را در پیریزی نظریهای اجتماعی غیرقابل چشمپوشی میداند.
۴. سومین فصل کتاب گیدنز، نهاد، بازتولید و اجتماعی شدن نام دارد و چنان که از نامش پیداست میکوشد تا مفاهیمی مانند نقش اجتماعی و هنجارسازی کردار کنشگر را با استفاده از تعابیری که شرحش گذشت، بازتعریف کند. گیدنز با نگاهی همدلانه به دیدگاه اومبرتو اکو در مورد ارزش سیاسی نمادها و قدرت دال مینگرد و میپذیرد که نظمهای نمادینی که تداوم و بازتولید ساختار را ممکن میسازند، بر سه پایه مشروعیت، سلطه و دلالت سوار شدهاند. آنگاه به بحثی به نسبت مفصل در مورد چگونگی درونی شدن این دالها و منظم شدنِ سپهر رفتاری سوژه زیر تاثیر این نظمهای دلالتی میپردازد و نقش اجتماعی را با روشی شبیه به گافمن از این رمزگذاری پویای زندگی روزمره استنتاج میکند.
گیدنز در این فصل اشارههای گذشته خود در باب کارکردگرایی –که با رنگ و بویی نقادانه و انکارآمیز همراه بود- را بسط میدهد. او دو نگرش کارکردگرای مارکسیستی و هنجاری را به ترتیب شرح داده، و غایت انگاره و زیست گرایی نهفته در آنها را مورد تاکید قرار داده و ردشان میکند. آنگاه با لحنی که یادآور سخن مرتون است، به تعارضهای نهفته در نقش میپردازد و مفهوم تعارض و تضاد را از هم تفکیک میکند. از دید گیدنز تضاد عبارت است از کشضمکش بین افراد و سازمانها که در اثر رقابت بر سر منابع رخ مینماید و میتواند به کردار اجتماعی فرو کاسته شود. در حالی که تناقض به وجود نوعی گسیختگی و گسست در اصول ساختاری نهادها دلالت میکند. گیدنزاز این تفکیک مفهومی برای نقد آرای مارکس در مورد کشمکش اجتماعی استفاده میکند و از ورای آرای آلتوسر، آن را با مفهوم ساختار اجتماعی پیوند میدهد. گیدنز تناقض را به مثابه خشتی بنیادی در نظریه جامعه شناسی میپذیرد اما آن را با تضاد طبقاتی مترادف نمیداند. از دید او تناقض امری طبیعی و ذاتی است که در تمام ساختارهای اجتماعی و حتی سطح فردی حضور دارد. به شکلی که تمام نهادهای اجتماعی به همان ترتیبی که بر هم تکیه میکنند، با هم تناقض هم دارند، و این دو با هم در قالب یک نظریه عمومی قابل جمع هستند.
گیدنز در ادامه کتاب، بحث خویش درباره قدرت دلالت را با مفهوم تضاد و تناقض جمع میبندد تا به تعریفی نو از مفهوم ایدئولوژی دست یابد. این مفهومی است که برای تکمیل نظریهی ساختمند شدنش بدان نیاز دارد، چرا که هنجارهای اجتماعی که در سطح نهادین تعریف میشوند، باید از مجرای ساختی منظم و قاعدهمند از دلالتهای تحکیم شده توسط سلطه، در ذهن کنشگران انسانی نهادینه و تثبیت شوند تا کردار ایشان را در سازگاری با نظم اجتماعی بازآرایی و محصور کنند.
گیدنز بحثی تاریخی را در مورد مفهوم ایدئولوژی آغاز میکند و با ترتیبی که در سایر کتابهای موجود در باب ایدئولوژی نیز یافت میشود، مسیر تحول این مفهوم را از دستات دو تریسی تا مانهایم پی میگیرد. آنگاه در بندی مهم از کتابش، ایدئولوژی را با مجموعهای از کنایهها و استعارهها مربوط میداند که معنا را در سطوح متفاوت رمزگذاری اجتماعی و عرصههای متمایز پیکربندی ساختارهای نهادی با هم مرتبط میسازد و به این ترتیب وحدتی نمادین را به ساختهای انباشته از تناقض باز میبخشد.
آنگاه گیدنز به بحث خاص خود درباره زمان میپردازد و برداشت خاص خویش از زمان را به همان شکلی که در آثار دیگر وی نیز خواندهایم، ( که دیرتر نوشته و زودتر ترجمه شدهاند)، پیشنهاد میکند. و این واپسین مفهوم مهمی است که برای تکمیل نگرش ساختمند شدن، بدان نیاز دارد.
۵. کتاب مسائل محوری در جامعهشناسی، از چند نظر شایان توجه است.
نخست آن که گیدنز در این کتاب بر نکتهای بسیار مهم انگشت مینهد و مسئلهای را که در غوغای آموزههای پسامدرنیستی چه بسا مندرس و قدیمی مینمود، از نو با اقتدار تمام مطرح میکند. این مسئله، ماجرای مرکزیت عاملیت و اهمیت کنشگر انسانی است. کتاب مسائل محوری از این رو اهمیت دارد که ما را از مفتونِ ساختار شدن باز میدارد و رخنهها و شکافهایی نظری را عریان میسازد که در پیکره نظری ساختارگرایی و پساساختارگرایی وجود دارد، و به خاطر ادعای سترگشاندر حذف سوژه معمولا نادیده انگاشته شده است.
دومین دلیل اهمیت این کتاب، آن است که هردو مفهوم ساختار و عاملیت را به شیوایی و ژرف نگری بازبینی و بازتعریف کرده است. به طوری که با خواندن آن زوایایی جدید از دیدگاه متفکرانی نامدار مانند سوسور و لوی اشتروس و دریدا در برابر چشمانمان پدیدار میشود. در ضمن، گیدنز با نگاهی نقادانه به تمام این آرا نگریسته است و چکیدهای بسیار ارزشمند و شامل از کشمکشهای نظری عمده جاری بر سر این مفاهیم را مورد تاکید قرار داده است.
سومین دلیل اهمیت این کتاب، آن است که مفهوم زمان را به مثابه کلیدواژهای مرکزی در نظریه اجتماعی به خدمت میگیرد و آن را از انحصر زبانشناسان و مردمشناسان خارج میکند. امروز بحث درباره جامعهشناسی زمان و پیوندهای میان این مفهوم و قدرت مد روز شدهاند، اما در اواخر دههی هفتاد میلادی که این کتاب منتشر شد، چنین اشارتهایی چندان رواج نداشت.
چهارمین نکته آن که گیدنزدر این کتاب برای نخستین بار نظریهی ساختاربندی یا ساختمند شدن خود را ارائه کرد و چارچوبی نظری را برای پیوند دادن دو مفهوم عاملیت و ساختار پیشنهاد کرد. فهم دیدگاه گیدنز بدون خواندن این کتاب ممکن نیست، و باید بابت کارِ جسورانه ترجمه این کتاب – و نه کتاب جدیدتر و مشهورتر گیدنز در همین مورد، یعنی “ساخت اجتماع”- به مترجم آفرین گفت. چرا که ساخت اجتماع، با وجود تازهتر بودن، به طور عمده در اصلاح و بازنویسی کتاب مسائل محوری نوشته شده است و خواندن آن بدون در اختیار داشتن مسائل محوری شاید به بدفهمی منتهی شود. از این رو کتاب مسائل محوری را باید آغازگاهی در خور برای ورود به نظریه گیدنز در مورد رابطه عاملیت و ساختار دانست. کتابی که توسط آثار بعدی مولف از دور خارج نشده و موقعیت خود را همچون سنگ بنایی برای این نظریه حفظ کرده است.
گذشته از چهار نکته مثبت یاد شده، باید به چند ملاحظه نظری هم در باب مسائل محوری پرداخت.
نخست آن که این کتاب، با وجود اهمیت و جایگاه مرکزیاش در جریان جامعهشناسی معاصر، از چند کمبود نظری برجسته رنج میبرد. نقد و وارسی آرای گیدنز در باب ساختمند شدن، نیازمند فضایی بیشتر و نوشتاری مستقل است، اما در حدی که در این مختصر میگنجد، میتوان به سه نکته اشارهای گذرا داشت.
گیدنز در کتاب خود با وجود آغاز نیرومندش در تدقیق مفاهیم عاملیت و ساختار، در نهایت به ساخت نظری منسجمی دست نیافته است. یعنی پیوند میان عاملیت و ساختار، با وجود ابداع چشمگیری که در پویا و خودزاینده بودنِ ساختار به خرج داده است، همچنان ابهامات فراوانی دارد. این دبان معناست که گیدنز نتوانسته به خوبی عناصری را که تعریف کرده به خدمت بگیرد، و به اصطلاح در “جمع کردن و بستنِ” مسیرهای استدلالیای که گشوده، کامیاب نشده است. این سردرگمی نظری و گشوده ماندن انتهای بسیاری از بحثها، به گمان من از آنجا ناشی میشود که گیدنز مفاهیم و کلیدواژههای دیدگاه سیستمی را در مدل خود وارد کرده است، بی آن که به پیشداشتها و زمینهی نظری این مفاهیم وفادار بماند، یا آنها را به شکلی بسنده باز تعریف کند.
دومین نقدی که به کار گیدنز وارد است، دنباله همین مسئله است. گیدنز در جای جای کتاب خویش به صراحت از کارکردگرایی انتقاد کرده و آن را همچون مرده ریگی از زیستشناسی گرایی قرن نوزدهمی محکوم کرده است. با این وجود بخش مهمی از ادعاهای نظری خودش در این کتاب با زبان کارکردگرایان و با استفاده از مفاهیمی صورتبندی شده است که رنگو بویی کارکردگرایانه دارند. مفهومی مانند خودسازماندهی یا خودزایندگی که گاه از سوی گیدنز مورد استفاده قرار گرفته و در زمینهای سیبرنتیکی فهمیده شده است، در زمان انتشار این کتاب به تدریج دلالتهای دیگری پیدا میکرد که در آثار کسانی چون لومان و ماتورانا در همان زمان پیشنهاد شده است. البته این چشمداشت که گیدنز در 1979 میلادی میبایست سیر تحول این مفاهیم را پیشبینی میکرد و آنها را به معنایی به کار میگرفت که امروز در 2006 مورد استفاده قرار میگیرند، به دور از انصاف است. اما این انتظار را میتوان از او داشت که هنگام وامگیری مفاهیمی از یک حوزهی معنایی، به شالودهی مفهومی زمینهی آن وفادار بماند، یا با بازتعریف کردنِ مستحکمی، استقلال مفاهیم یاد شده را از آن زمینه اعلام نماید. گیدنز هیچ یک از این دو کار را نکرده است و از این در مسیر تاریخ معاصر جامعهشناسی، و به ویژه وقتی کتابش در حال و هوای امروزین خوانده شود، ابهامهایی در کلیدواژگان مورد استفادهاش نفوذ کرده است.
سومین نکته قابل اشاره، آن است که گیدنز با وجود تاختن تا مرزِ نقطهای استراتژیکه در آن زبان و زمان و قدرت با هم پیوند مییابند، از ورود به این عرصه خودداری کرده است و زمان + دلالت/ زبان را به طور مستقل و منفک از زمان + قدرت وارسی کرده است. این در حالی است که ردپای پیوند میان این سه را میتوان تا حدودی در همین کتاب بازیافت، که نافرجامانه ناپرداخته مانده است.
در نهایت، کتاب مسائل محوری جامعه شناسی کتابی است که باید خوانده و بازخوانده شود. و این خوانش هنگامی بارآورتر خواهد بود که با تطبیق این کتاب با سایر کتابهای مهم در این زمینه همراه شود. کتابهایی که ترجمه شدنشان، بازخوانیشان، و مسئلهتراشیشان در فضای فکری امروز جامعه دانشگاهی ایران، ضرورتی حیاتی مینماید.
ادامه مطلب: دربارهی هویت موزائیکی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب