سومین دلیلِ من برای ترجیح شعر کهن، بر شانهی دومین دلیل سوار است. شعر کهن چیزی داشت که شعر نو هنوز در خلقکردنش کامیاب نشده است و آن انظباط بود. هر نظام زبانیِ نیرومند، به ویژه اگر دعویِ سترگی مانند انتقال معناهای فرهنگی، یا اصالت زیبایی شناسیک را داشته باشد، باید بنا به ضرورتِ حاکم بر نظامهای فرهنگی، ساختاری انضباطی را در دل خود بپرورد. منشهایی در انتخاب طبیعی تاریخ باقی خواهند ماند، که از نوعی ساخت انضباطی برخوردار باشند. شعر کهن از این رو چشمگیر و جالب توجه است که نه تنها این نظام انضباطی را ابداع کرده، که آن را خیلی زود – از دوران عسجدی و فرخی و عنصری- در قالبی خودآگاهانه و “از بیرون” صورتبندی هم کرده است. این البته همان قواعد عروضی شعر فارسی است که به طور همزمان توسط ایرانیان برای شاخههای زبانی متصل به تمدن ایرانی نیز ابداع شد. یعنی این همان قواعدی است که در شعر عربی نیز کاربرد دارد و بعدها در زبان ترکی نیز وامگیری شد.
نظممدار بودنِ شعر فارسی، تنها نشانهی تحجر و واپسگرایی آن نیست، هرچند افراط در پایبندی به آن و ترس از دگرگونساختنش به این نتیجه انجامیده است. پیدایش چنین نظام پیچیده و دقیقی از صورتبندی انضباط حاکم بر زبان شعری، بیش از هرچیز نشانهی خودآگاهی خالقان ادب پارسی، نسبت به قواعد حاکم بر “زیبایی” در این تمدن است.
شعر نوی امروز ما، گذشته از شاخههایی معمولا مطرود و حاشیهای، اصولا شعر نیست؛ چراکه پیوندی با سنت انضباطی حاکم بر زبان فارسی ندارد و به همین دلیل از زایش راه و روشی نو در این زمینه باز مانده است و باز خواهد ماند.
ظهور شعر نو، در ابتدای کار دستاورد ادیبانی بود که با این نظام انضباطی آشنا بودند و تغییراتی را در آن و دستیابی به انضباطهایی نو را تبلیغ میکردند. نیما، اخوان و ادیبان عصر مشروطه که چهارپاره و سایر اشکال شعر موزون جدید فارسی را ابداع کردند، در این زمره به شمارند. اما آنچه که بعدا رخ داد، گسیختهشدنِ شیرازهی امور بود. به دلایلی که از حوصلهی این نوشتار خارج است، از مقطعی تاریخی که با مدرن شدن جامعهی ایرانی همزمان بود، دگرگون ساختنِ نظام انضباطی و زایش نظامی نو، با ویران کردن نظام قدیم و نادیدهانگاشتن هر نوع انضباط زبانی اشتباه گرفته شد و نتیجه ظهور کسانی بود که بدون آشنایی و تسلط بر میراث زبانی فارسی و بدون آن که ماهیت نظم حاکم بر زبانِ شاعرانه و لزوم قانونمندی آن را درک کنند، ادعای شعرگفتن داشتند.
از مقطعی تاریخی که با مدرن شدن جامعهی ایرانی همزمان بود، دگرگون ساختنِ نظام انضباطی و زایش نظامی نو، با ویران کردن نظام قدیم و نادیدهانگاشتن هر نوع انضباط زبانی اشتباه گرفته شد و نتیجه ظهور کسانی بود که بدون آشنایی و تسلط بر میراث زبانی فارسی و بدون آن که ماهیت نظم حاکم بر زبانِ شاعرانه و لزوم قانونمندی آن را درک کنند، ادعای شعرگفتن داشتند.
سومین دلیل ترجیح شعر کهن از دید من، آن است که شعر نوی امروز ما، گذشته از شاخههایی معمولا مطرود و حاشیهای، اصولا شعر نیست؛ چراکه پیوندی با سنت انضباطی حاکم بر زبان فارسی ندارد و به همین دلیل از زایش راه و روشی نو در این زمینه باز مانده است و باز خواهد ماند.
4. تمام این حرفها، اگر به معنای واپسگرایی و تمایل به نفی ماهیت شعر نو فهمیده شود، نقض غرض خواهد بود. من شعر کهن را به شعر نو ترجیح میدهم، به آن دلیل که شعر نو هنوز راه خویش را نیافته و در انجام رسالت خویش ناکام مانده است، اما این بدان معنا نیست که بازگشت به شعر کهن، یا نادیده انگاشتهشدنِ خلاقیتهای جاری در چهار نسل گذشتهی ادیبان ایرانی را تبلیغ میکنم. اتفاقا برعکس، فکر میکنم ما در شرایط کنونی با چند حقیقتِ عریان روبرو هستیم.
من شعر کهن را به شعر نو ترجیح میدهم، به آن دلیل که شعر نو هنوز راه خویش را نیافته و در انجام رسالت خویش ناکام مانده است، اما این بدان معنا نیست که بازگشت به شعر کهن، یا نادیده انگاشتهشدنِ خلاقیتهای جاری در چهار نسل گذشتهی ادیبان ایرانی را تبلیغ میکنم.
یکی آن که زمانه دیگرگون شده است و ما در دوران و عصری نو زندگی میکنیم. عصری که به قدر حملهی مقدونی و تازی و مغول با ویرانی و انهدام زیرساختهای مادی گذشته همراه نبوده، اما با دگردیسی و تغییر جوهری عمیقتری در سطح نرمافزار توأم بوده است. در این شرایط، شعری دیگر بایسته است و نظمی نو و این کاری است که ضرورتش را نمیتوان نفی کرد.
دوم آن که زبان فارسی، به عنوان دستمایهی فرهنگ و هویت ما، یکی از نیرومندترین ابزارهای فرهنگی ما برای هویتیابی و سازگاری اجتماعی با این جهان نوین است. یک نشانه در این امتداد آن که تاثیرگذاری فرهنگی ایران بر سایر تمدنها در عصر مدرن، بیشتر از مجرای ترجمه و انتشار اشعار ایرانی در سایر کشورها ممکن شده است. هیچ شاخهی دیگری از تمدن ایرانی به این خوبی و با این گستردگی نتوانسته در دل سایر تمدنها ریشه بدواند و سفیرِ معناهای تمدن ما باشد. از این رو، شعر گذشته از چالشی که در دوران مدرن با آن روبروست، رسالتی سترگ را هم بر عهده دارد. رسالتی که پیش از این بارها از عهدهاش برآمده بود، در آن هنگام که مغولان را به خواندن شاهنامه وا میداشت و ترکان مهاجم را چنان شیفتهی جنگهای ایران و توران میکرد که خود را آل افراسیاب مینامیدند و بعدها فرزندان تیمور و آلاینجو را به سرودن شعر فارسی وادار میکرد.
شعر نو اگر به راستی شعر باشد، باید زیباییشناسی خویش را در سازگاری با شرایط زمانه ابداع کند، نه آن که همچون واکنشی دشمنانه با نظمهای دیرینه عمل کند، آن هم واکنشی چنین ناتوانانه.
سوم آن که این زمانه را و آن رسالت را منشی نیرومند و قالبی کامیاب بایسته است که جز در قلمرو انضباط زبانشناختی و جز با بر آوردهکردن این شرط نمیتوان بدان دست یافت.
چنان که در نوشتاری دیگر نشان دادهام، جوهر انضباط حاکم بر شعر در تمام تمدنها، تقارن است. تقارن در آوا، که وزن را میسازد، تقارن در معنا که صنایع ادبی را پدید میآورد، و تقارن در واجها که خاستگاه قافیه است. چنان که در نوشتاری دیگر نشان دادهام، دگردیسی در زبان فارسی و تحول در ساخت شعر ایرانی، همواره با گذار از یک وضعیت تقارنی به وضعیتی دیگر همراه بوده است. سبک عراقی با شاخهزایی در قلمرو تقارن واجی و وزنی، و سبک هندی با انفجار تقارنهای معنایی همراه بود. همچنان که خودِ سبک خراسانی نیز محصولِ دگردیسی اشعار پهلوی کهنتری بود و با وامگیری و بازسازی تقارن در آوا قدم به عرصهی زبان نهاد. تحلیل روند دگردیسی شعر نو به روشنی نشان میدهد که ما در زمانهی اکنون با نوعی آشفتگی و شلختگی در قلمروی نظامهای تقارنی روبرو هستیم، و نه با دگردیسی و بازسازی جدی. این نکته را هم از نظر دور نمیدارم که موسسان شعر نو اتفاقا به خوبی به ماهیت این تحول آگاه بودند و پیشنهادهای خویش را هم در امتداد دستیابی به چنین انضباطی و چنین الگوهای تقارنی جدیدی ابراز میکردند. اما افسوس که آن نسلِ نوپردازانِ عصر مشروطه و رضاشاهی که بر ادب فارسی تسلط داشتند و در شناختِ حسیِ انضباط زبانی خبره بودند، منقرض شدند، بی آنکه فرزندانی شایسته جانشینشان شوند. در هر حال، این هم حقیقتی است که شعر نو در آغاز، واکنشی اصیل و سازگار سازنده به فشارهای اجتماعی و فرهنگی دوران خود بود و با هدایت اندیشمندانی آشنا به کارِ خویش نیز راهبری میشد.
عروض، شکلی از صورتبندی تقارن و نظامی انضباطی در زبان فارسی است، که برای دیرزمانی ذوقِ سیالِ جاری در اشعار پارسی را به خوبی صورتبندی میکرد. امروز، اگر این قواعد ناکارآمد مینماید، زایش قواعدی نو و ابداع تقارنهایی تازه مورد نیاز است، نه کنار گذاشتن تمام معیارهایی که بتوانند سستی سخنمان را افشا کنند.
5. من شعر کهن را به نو ترجیح میدهم، اما هوادار بازگشت به گذشته نیستم. البته باور دارم که باید آثار کهن را خواند و فهمید و تقریبا تردیدی ندارم که سبک کهن پا به پای آفریدههای جدید سبک نو همچنان به بقای خود ادامه خواهد داد، چرا که دگردیسی در قلمروی زیبایی شناسی و به ویژه در دایرهی شعر فارسی به ندرت با انقراض یک صورت زبانی همراه بوده و معمولا با افزودهشدنِ الگوهایی نو معنی میشده است. چنان که تا دوران مشروطه همچنان شعر سبک خراسانی سروده میشده و دوبیتیهای خیامگونه را امروز نیز اهل ذوق میسرایند. از این رو، دربارهی راهی که شعر نو باید برود چند پیشنهاد دارم، که تقریبا همتای بیانِ راهی است که از دید من شعر نو به لحاظ تکاملی خواهد پیمود!
نخست آن که نباید خلق چیزی نو را با ویرانی چیزهای کهن اشتباه گرفت. به ویژه چیز کهنی چنین سترگ و نیرومند و ارزشمند که تجربه نشان داده با این ابزارها تخریبشدنی هم نیست!
پس فکر میکنم اندیشهی منقرضکردنِ زورکیِ شعر کهن و نشاندن چیزی به نام شعر نو به جای آن، توهمی ابتر بیش نیست. نه شعر کهن زیر فشار مخلوقات امروزینِ نوگرایان منقرض خواهد شد و نه این مخلوقات به جای آن خواهند نشست. البته این امکان وجود دارد که هر دوی این الگوها – به دلیل خارجیِ ناهمخوانی و نازایی شان در شرایط کنونی- منقرض شوند و کل خزانهی فرهنگی زنده و فعال ما را به موزههای مردمشناسانه حواله کنند. خلاصه کنم، باید از تاریخ درس گرفت و دریافت که زایش سبکهای نو در زبان فارسی – و در کل قلمرو منشها- معمولا به همزیستی الگوهای کهن و نو – و گاه نوزایی و بازسازی نظمهای کهن- همراه بوده است. شعر نو اگر به راستی شعر باشد، باید زیباییشناسی خویش را در سازگاری با شرایط زمانه ابداع کند، نه آن که همچون واکنشی دشمنانه با نظمهای دیرینه عمل کند، آن هم واکنشی چنین ناتوانانه.
دوم آن که باید در جستوجوی نظمی نو و انضباطی تازه در زبان گشت تا از رهگذار آن “شعر”ی نو زاده شود، و نه فقط اشکالی از ادبِ البته جالب توجه، اما نامربوط به شعر. برای دیرزمانی، این قواعد انضباطی حاکم بر زبان و این قوانین تقارنیِ زبانشناسانه به شکلی ذوقی و ناخودآگاهانه توسط شاعران ابداع و به کار بسته میشد، و گاهگاهی هم زبانشناسی خردمند پیدا میشد تا نظامی پیچیده از رمزگذاری این قواعد تقارنی را در قالب چیزی شبیه به عروض صورتبندی کند. عروض فارسی، هر چند هم خواندن و فهمیدنش دشوار بنماید و به عروض عربی شبیه باشد و به زادهشدنِ ابیات سست و بیمایه انجامیده باشد، باز نظامی دقیق و خیرهکننده از صورتبندی و رمزگذاری تقارن زبانی است که نظیرش را با این قدمت در سایر تمدنها نمیتوان یافت. از این رو شاید بد نباشد شاعران نو که شاید بنا به میراث پیشینیانِ “ناگهان شاعر شده”شان نوعی عَروضوفوبیای عریان دارند، دادههای موجود در این مورد را مرور کنند و آن را عروض اشعار سایر زبانها مقایسه کنند تا به روانی و سادگی و دقتش آگاه شوند، و گریز از عروض را با ذوق شاعرانه مترادف نگیرند، همچنان که نیاکانشان با مترادفگرفتنِ پیروی از عروض و شعرگونگی، دچار واژگونهی همین خطا شدند. عروض، شکلی از صورتبندی تقارن و نظامی انضباطی در زبان فارسی است، که برای دیرزمانی ذوقِ سیالِ جاری در اشعار پارسی را به خوبی صورتبندی میکرد. امروز، اگر این قواعد ناکارآمد مینماید، زایش قواعدی نو و ابداع تقارنهایی تازه مورد نیاز است، نه کنار گذاشتن تمام معیارهایی که بتوانند سستی سخنمان را افشا کنند.
امروز، اگر شعر سترگ از مردمان برنمیآید، تا حدودی بدان دلیل است که سترگ زیستنی که زندگی را شاعرانه میکند از یادها رفته است.
سوم آن که، شعر پارسی بدان دلیل عظیم و بزرگ و ماندنی و الهامبخش است، که مردمانی بزرگ و عظیم و الهامبخش آن را آفریدند. شاهکارهای ادب پارسی، بدان دلیل زاده شدند که مردمانی بسیار هوشمند و نیرومند برای زمانی بسیار طولانی و با انضباطی خیرهکننده به کار کردن در آن قلمرو پرداختند و با خودآگاهی بینظیری که در ابیات آفریدههایشان با دقت گنجانده شده، منشهایی ماندگار را در راستای خواستی بزرگ آفریدند. رمز پیروزی ایشان آن بود که خواستی به راستی بزرگ و آرمانی نیرومند راهنمایشان بود. به این دلیل بود که فردوسی توانست 35 سال – یعنی یک عمرِ تمام- را صرفِ آفریدن یک اثرِ یگانه کند و حافظ از دستمایهی نزدیک به 50 سال شعر سرودنش چشم بپوشد و همه را را در 500-400 غزل خلاصه کند که بیتی سست در کل آن به سختی میتوان یافت. خلق آثار عظیمی مانند مثنوی معنوی و منطقالطیر، کرداری نبوده که از سر سرگرمی و ذوقِ محض سر زده باشد. این بزرگان به چیزهایی باور داشته و چیزهایی را شایستهی گفتن میدانستهاند و عمری را برای درست گفتنِ آن چیز تمرین کردهاند و از این رو محصول کارشان سخنی شده که سخن گفتن همگان را تعیین کرده است.
از این روست که در آثار کلاسیک ایرانی، همواره مرکزی میتوان یافت. خیام، همچون حافظ و همچون فردوسی و مولانا و عطار و سعدی، هریک چیزی را در سراسر آثار خود بیان می کنند. هرچند امروزه زیر تاثیر جنبش های اجتماعی اروپایی که طبق معمول خیلی دیر به ایران رسیده، گریز از رسالتِ معنوی و پرهیز از شعر تعلیمی و فرار از “تبلیغِ اندیشه” در شعر باب روز شده، و وجود این عناصر عامل خدشه بر زیباییشناسی ادبی پنداشته میشود، اما باید پذیرفت که حافظ در سراسر آثار خود که – که اتفاقا معمولا مدیحه هم بودهاند، یعنی هدفی عریان و ساده و زمینی مانند پولگرفتن را به ظاهر داشتهاند- چیزی روشن را تبلیغ میکند که مرام ملامتی و دشمنی با زهد ریایی باشد. همچنین است که فردوسی و تبلیغ عریانِ اخلاق سلحشوری و زایش ابرانسانی همچون رستم، و عطار و مولانا و اهداف تربیتی اعلام شده و روشنشان.
اگر بخواهم پیشنهادهای خود را خلاصه کنم، به دو بندِ نخست، یعنی الف) احترام به سنت گذشتگان و تلاش برای فهم و تسلط بر آن، و ب) کوشش برای آفریدن نظامی زیباییشناسیک و انضباطی نو در زبان، مورد سومی را نیز خواهم افزود، و آن هم داو بستن بر سرِ زیستنِ شاعرانه است.
امروز، اگر شعر سترگ از مردمان برنمیآید، تا حدودی بدان دلیل است که سترگ زیستنی که زندگی را شاعرانه میکند از یادها رفته است. آرمان داشتن، اگر اصولا تخطئه نشود و با پوچی جایگزین نشده باشد، به شعار دادنی ایمن و ساده فرو کاسته شده است، و اصولا کسی چیزی ندارد که بخواهد با اهداکردنش در زبان، شعری ماندنی بیافریند. از این رو، اگر بخواهم پیشنهادهای خود را خلاصه کنم، به دو بندِ نخست، یعنی الف) احترام به سنت گذشتگان و تلاش برای فهم و تسلط بر آن، و ب) کوشش برای آفریدن نظامی زیباییشناسیک و انضباطی نو در زبان، مورد سومی را نیز خواهم افزود، و آن هم داو بستن بر سرِ زیستنِ شاعرانه است. زیستنِ شاعرانه، که خود به خود یا در قالب شعر تجلی میکند و یا الهام بخشِ شاعرانی نیرومند شده با این دستمایه خواهد شد، در گرویِ خواستهای بزرگ است، و شایستهی آن بودنی که تنها با راهبری چیره دستانهی خویشتن ممکن می شود. شعر چنان که نوپردازی گفته، حادثهای در زبان است. اما برای این که چنین حادثه ای رخ دهد، نخست باید حادثهای در بیرون از زبان، در درون “من”ها رخ داده باشد. شعر کهن ما گواه است که این حادثه بارها در این تمدن و این فرهنگ به سترگترین و باشکوهترین شیوه رخ داده است، و چشمِ آن دارم که باز رخ دهد. تا آن زمان، باید از سرمشق های موجود آموخت، و از این روست که من هنوز شعر کهن را بر شعر نو ترجیح میدهم.
با شعری از سید علی صالحی به تو سلام می کنم شروین
سلح
هنوز هم باد از وزیدن به هول و لای حلبچه می ترسد
سنگ ، شکسته ی شیون است
پرنده … پاکشان پر قیچی
و ماه
بار دار هزار و یکی مین منتظر.
این است که هنوز هم
باز ماندگان بابل می گویند:
نبوکد نصر
دوباره به خانه باز خواهد گشت
راست می گویند:
شما
رژه ی پتیارگان پوتین پوش را
بر جنازه ی بی شمار زیتون بنان ندیده اید
تا به یاد بیاورید
به زانو در آمدن در حضور تبر…یعنی چه!
ما
در این هزاره ی حرام زاده
هزاران بار کفن بر نیزه ی نی نوا بسته ایم
تا بسا بیرق ها
با زبان کبوتر مضطرب آشنا شوند
آشنا می شوند
و ما نیز ایمان می آوریم
که باران
برای شستن زخم های خاورمیانه
دیگر
چشم به راه نبوکد نخواهد ماند!
خوب این شعر از تنضباطی که تو می گویی فرار کرده است اما شعر است .شاعر شعر ش را زندگی می کند گاه شعرش به بوی سارین آلوده می شود گاه تروریشت ها شعرش را می کوبندگاه کنار پای شعرش بمب کار می گذارند گاه با زن روسپی هماغوش می شود اول شعر می نویسد چه منظوم باشد چه منثور دوم اگر در هزار سال پیش باشیم و از عشق و مرگ یا ازقدرت سخن بگوییم می شود غزل یا مثنوی و اگر هم اینک می شود شعر سپید به زبان گفتار یا حجم سوم اگر حافظ بیدل مولوی خیام بابا طاهر سعدی نظامی فردوسی را قله های شعر کهن فارسی بدانیم و شاملو فروغ سهراب شمس جلالی رویایی سپانلو سایه بهبهانی منوچهر آتشی اخوان براهنی را قله های شعر معاصر ایران بنامیم تر دیدی نیست که هزاران شاعر ازآدم تا رسول یونان بوده اند که شعری گفته اند و فکر هم نکرده اند که هزاران سال بعد قله ای را فتح خواهند کرد. حلا که من می خواهم شعری بنویسم در وصف گلوی قناری که طالبان در دمشق با قوطی حلبی سربریده اند سلسله جبال شعر ایران و جهان را در مقابل خودم می بینم از این روست که شعری می نویسم که فرزند زمان من است نه این که وزن دارد یا ندارد قافیه دارد یا ندارد . بحث ترجیح هم نیست بحث خلق است که می بینم تو هم شعر ی نوشته ای .شاعر تکنسین نیست که با مونتاژ واژه ها نظمی بیافریند و چون وزن و قافیه دارد تقدیم یک انجمن ادبی کند یا صفحه ی روزنامه یی. سلاخی می گریست به قناری کوچکی دل باخته بود.
عکس گلی بکشیم با حروف شاید گلی بشکفد.نوشتم باران باران بارید.
اگر غزلی می نوسم نمی توانستم همان را سپید بنویسیم و اگر شعری نو نوشته ام همان را نمی توانستم به شکل غزلی بیا رایم.من اول تمام هستی را درونی خودم می کنم بله می خورم هضم می می کنم حالا ممکن است شعری نبویسم .من شاعرم سرهنگ نیستم تا به واژه ها درس نظام بدهم.
بدرود عزیزم
یادم هست که برای تو شعر شاملو می خواندم و تو اصرار داشتی شعر نیست جون وزن ندارد و حالا حرف تو را با طرح انظباط ی نو در زبان می فهمم و رد حادثه ای در زبان. بهتر است شروین شاعر شعر زمان خودش را بنویسد ومن خشنود باشم که در عصری زندگی می کنم که با تو هم نفسم(شاید هم قفس !)
پاسخ دکتر وکیلی:
درود بر یار غار دیرینم
هر چه از دوست میرسد نیکوست
هر چند شرح اختلاف نظری باشد و وصف تعبیری متفاوت از کلمهای آشنا
شاد شدم که نوشتارت را خواندنم حسن جان، هر چند اختلاف نظرهایمان به جای خودش باقیست…