آلیاژ آزادی
دربارهی اشعار متالیكا-2،
۱۳۷۹/۷/۲۱
پیش در آمد
گروه موسیقی متالیكا، از هنگامی كه در جامعهی ایرانی حضور یافت، بازتابهای گوناگونی را پدیدآورد. محبوبیت اولیهی ناگهانی آن در فضای سردرگم و نیازمند بازسازی پس از جنگ، هواداران بسیاری از قشر جوان برایش پدید آورد، هوادارانی كه معمولاً بدون توجه به پیامی كه زیر لایه های موسیقایی این ترانه ها نهفته بود، شیفتهی موسیقی برانگیزاننده و ناآشنایش می شدند، و شیوه های پوشش و رفتاربی ربط و آشفتهای را به دنبال این علاقه تقلید می كردند.
از سوی دیگر، گفتار هگل بر دیگر در همین فضا به محك آزمون كشیده شد و سربلند بیرون آمد، چرا كه تز اولیه، آنتی تز خود را هم به بار آورد و خیلی زود شایعه های عجیب و غریبی در مورد موسیقی متال كه شاعران و خوانندگانش همگی شیطان پرست بودند و بر صحنهی نمایش سر كودكان را می بریدند و خون یكدیگر را می خوردند، بر سر زبانها افتاد. تز و آنتی تز برای سالها ادامه داشت و در دو فضای موازی وبی ارتباط با یكدیگر پیش رفت، و هنوز به نظر نمی رسد سنتز معقولی از آن نتیجه شده باشد.چنین به نظر می رسد كه پس از دو دهه تولید موسیقی، بالاخره پیام گروه متالیكا در ایران نیز – گذشته از شیفتگی و لعن و نفرین نادانانه و ناآگاهانهی اولیه،- پرسشهایی جدی و عقلانی را به بار آورده باشد.پرسشهایی كه شاید در دراز مدت، سنتزی سودمند را رقم بزنند.
پرسش در مورد هر پدیدهی فرهنگی – كه در اینجا نوعی آفرینش عمومی هنری است – می تواند اززوایای گوناگون انجام شود. نگاه نشانه شناختی، جامعه شناختی، معناشناختی، و زیباشناختی، رایج ترین رویكردها به پدیده هایی از این دست هستند. افسوس كه با وجود بالا بودن تب متالیكا و موسیقی متال،هنوز پرسشهایی از این دست مجال طرح نیافته اند، و جز رگه هایی انگشت شمار و كم رمق از نگاه جدی وژرف به این پدیده را در گوشه و كنار نمی توان دید.
این نوشتار، سر آن را ندارد كه به همهی ابعاد پرسشهای یاد شده بپردازد، كه چنین قصدی، جزساده لوحی یا تخصصی ویژه، نمی تواند دلیلی داشته باشد، و نگارنده خود را -فروتنانه یا سرفرازانه – ازهردو مبری می داند. پس تنها به یك كلیدواژه و یك زاویهی دید خواهم پرداخت، و تنها در مورد مفهوم آزادی از زاویهی دید سرایندگان اشعار متالیكا خواهم پرداخت . مادهی خام بررسی من تنها اشعار این گروه خواهند بود و به پیروی از روشی كه در مقالهی قبلی ام در این مورد برگزیده بودم، تنها به ساخت معنایی اشعار منتشر شده بسنده خواهم كرد و وارد ملاحظات زیباشناختی، موسیقایی، و تاریخی متصل به این اشعار نخواهم شد.به روش پیش گفته، نام سرایندگان را در عبارت هتفیلد/اولریش خلاصه خواهم كرد.با وجود این كه می كوشم از نوشتن متون دو زبانه بپرهیزم، اما گمان می كنم این متن چنین چیزی از آب درآید، چرا كه ارجاع به متن اشعار این گروه را لازم می بینم .
مشكل آزادی
اگر بخواهیم از زاویهی فلسفهی هنر لوكاچ به این گروه نگاه كنیم، باید بدون تردید به عنوان افرادی مشكل دار(1) رده بندی شان كنیم . نامی كه چه طنزآمیز از سوی عوام هم به ایشان اطلاق می شود.اما واژهی مشكل دار در نظر لوكاچ با آنچه كه در میان عوام رواج دارد، تفاوت می كند. لوكاچ قهرمان تراژدی را موجودی دارای مشكل می داند. مشكل، دلیل اصلی شكست سكوت و آغاز ماجرا در یك تراژدی است، و رانهای است كه قهرمان داستان را در لابلای تار و پود ماجراها به پیش می كشد. این،همان است كه در نهایت آفرینش اثر هنری را ممكن می سازد.
هتفیلد/اولریش افرادی مشكل دار هستند كه در تراژدی بغرنجی به نام زندگی گرفتار شده اند، واشعارشان، و ترانه هایشان، بازتابی از فشار این تنگناست . برخلاف بسیاری از گروه های موسیقی محبوب دیگر، این گروه به موضوعات عامیانه و مورد علاقهی مردم نمی پردازند. در مورد مسابقات فوتبال یا علت قهر كردن دوست دخترشان چیزی نمی سرایند، ومحصولات چند بار جویده شدهی رمانتیك قدیمی را نشخوار نمی كنند. اگر برخوردی از نوع سوم با آثاراین سرایندگان رخ دهد، – نوع اول و دومش را با توجه به پیش در آمد خودتان حدس بزنید،- موضوعی كلیدی و مركزی در میان تنوع چشمگیر موضوعات مورد علاقهی این گروه جلب توجه می كند، و آن موضوع به گمان من آزادی است .آزادی در عام ترین مفهومش . به عنوان موضوع اندیشهی فلسفی -از بودا تا كانت -، به عنوان بحثی سیاسی، – از افلاتون تا گیدنز- و به عنوان كلیدواژهای در اخلاق – از زرتشت تا نیچه.تمام این پهنه، می تواند آماج تیر ابیات هتفیلد/اولریش فرض شود.آزادی به عنوان دلیلی برای معنا یافتن زندگی، به عنوان گوهری پایمال شده و شكسته، به عنوان عصیانی در برابر نیروهای محدود كننده اش، و به عنوان اصلی اخلاقی، در سطور خشمگین ترانه – نوشته های (2) این گروه موج می زند.گویا هتفیلد/اولریش به معماری مور و نقاشی چینی – یا شاید به سرچشمهی هردو، یعنی تفكر ذن -علاقمند باشند. چرا كه تراشیدن تندیسی از آزادی را با قلم نیروهای محدود كنندهی آزادی ممكن یافته اند. مجسمهی آزادی در نظر این شاعران، پوك و توخالی است، و در واقع فضایی است محدود واندك، كه در لابلای نیروهای جبرآمیز و سلطه گر بیرونی، -شاید در اثر بی دقتی – باقی مانده است .توصیف متالیكا از آزادی، وصفی مرثیه گونه است، چرا كه بیش از ستایش از آنچه كه هست، به جنگیدن با آنچه كه نیست متوجه است . انگار آزادی – چنان سیاوش – خدایی شهید باشد، و گویی مناسك به یادآوردنش و زاری كردن بر سر مزارش، بتواند بار دیگر رستاخیزش را رقم زند.
به این ترتیب است كه هتفیلد/اولریش، به موضوعی علاقمند می شوند كه به شدت مورد علاقهی من هم هست . موضوعی كه نهادهای هنجارساز اجتماعی می خوانمش و در این توصیف آن با این گروه همراهم كه: چیزی است كه آزادی را می كشد.و جنگیدن با این چیز مخوف و فراگیر، قافیهی اشعاری است كه چنین شهرت و محبوبیتی به دست آورده است.
روشهای هنجازسازی
اگر از دیدگاهی جامعه شناختی، به كمك ابزارهای تحلیل قدرت، و به طور خاص از زاویهی نظریهی منشها به راهكارهای هنجارسازی در جامعه بنگریم، نهادهایی آشنا و كهنسال را باز خواهیم یافت:خانواده، مدرسه، نهادهای انظباطی و حقوقی، نهادهای درمانی و بهداشتی، و نهادهای مذهبی . ناگفته پیداست كه نهادهای هنجارساز، به خودی خود خوب یا بد نیستند. اینها روشهایی تكاملی هستندكه سیستم خودسازمانده جامعه برای پایدار ماندن در طول زمان ابداع می كند. اینها الگوهایی از پویایی سامانهی پیچیدهی جامعه /فرهنگ هستند، و از میل بوم زیستی آدمیان و سپهر اطلاعاتی منشها به تعادل حكایت می كنند. یكی از روشهای نیل به تعادل، هنجار كردن عناصر درونی سیستم و همگرا كردنشان است، و این كاركردی است كه شاخصی بسیار بحث انگیز به نام آزادی را در برخی فضاها از بین می برد، و دست كم محدودش می كند.
آزادی، به معنای امكان انتخاب گزینه هایی هرچه بیشتر است . این گزینه ها تنها در نظامی اجتماعی به سطح خودآگاهی و آزادی روانی می رسند، كه خود برساختهی همین نهادهای هنجارساز است، وبنابراین وجود و مهار آزادی، دو روی یك سكه اند. آزادی افراد در ساختاری اجتماعی تعریف می شود،و توسط همین تعریف محدود می گردد. این دیالكتیك خیره كنندهی آزادی، منشاء بسیاری از تلاشهای فردی، جنبشهای اجتماعی، و آفرینشهای فرهنگی است، و در همین فضای پرچالش است كه گروه موردنظر ما نیز معركهی خود را برگزیده اند.
خانواده: نخستین نهاد هنجارساز، و بزرگترین وزنه در روند ناجتماعی شدن انسان و نقش پذیری اش، خانواده است، پدر و مادری كه كودكی را به دنیا آورده اند، برحق ترین افراد برای تعیین سرنوشت او به نظر می رسند، و همین كار را هم با آموزاندن آنچه كه می دانند، به انجام می رسانند. پدر ومادر، نخستین بایدها و نبایدها را به كودك تزریق می كنند، از او در برابر خطرها حمایت می كنند و روش مبارزه با تهدیدهای جهانی چنین پیچیده و هراسناك را به او آموزش می دهند، و به او می گویند كه “وحشیان كجا هستند”(َ3). چگونه درست رفتار كردن در میان مردم را به كودك می آموزند، و او را از آنچه كه بد و ناپذیرفته و خلاصه بگویم … غیرهنجار است، باز می دارند. چرا كه …
…All children touch the sun
(4)Burn your fingers one by one
والدین، نخستین خودكامگان جهان هستند كه با گشودن پلكهایمان می بینیم، و معمولاً تصویرشان را بامراسمی خسته كننده تا آخر عمر به دنبال خود می كشیم .
(5)Is what I heard her say
A son’s heart sewed to mother
But I must find my way
این میراث رایج و فراگیر، نخستین چیزی است كه آزادی ما را محدود می كند. نكتهی خردكننده درموردش این است كه قابل چشم پوشی هم نیست، زیستن و زنده ماندن، آموختن آنچه برای زیستن وهمرنگ جماعت شدن لازم است . تا حدودی مشخص شبیه به والدینمان شدن، تنها راهی است كه برای باقی ماندن و منزوی نشدن در پیش رویمان قرار دارد، و تمام تلخی ماجرا، در غلظت بالای چای پررنگ خانواده نهفته است . غلظتی كه برعكس سایر چای ها، خواب را زیاد می كند و هوشیاری را اندك .
Day in day out live my life through you
Pushed into me what’s wrong or right
(6)Hidden from this thing that they call life
مدرسه: دبستان، دبیرستان، دانشگاه، مكتبخانه، و… همگی نهادهایی سازمان یافته و كلان هستند كه برای انبوه سازی فرهنگی فراگیر، و تكثیر اندیشه های به هم چسبانندهی جامعه در سطح توده ها تكامل یافته اند. این نهادها از یكسو امكان شریك شدن در جهان بینی مسلط و چارچوب بینشی /اخلاقی رایج در جامعه را برای ما فراهم می كنند، و از سوی دیگر، با اسیر كردنمان در قالب همین آموزه ها، راه را بر نوآوری و خلاقیتمان می بندند. مدارس، دومین نهادهای عمومی قصابی آزادی هستند.آنكس كه از پذیرش سلطهی اندیشه های حاكم بر این نهادها سر باز زند، تنبیه خواهد شد، و تصویری را بازتولید خواهد كرد كه به زیبایی در ” نابخشوده ” ترسیم شده است:
(7)New blood joins the earth
And quickly he is subdued
Through constant pained disgrace
The young boy learns their rules
تصویری آشناست . همان “تركهی بیداد و ستم “ؤ سرود “یار دبستانی من ” را به یاد نمی آورد؟مدرسه است كه شاخصهای شخصیتی ما را رقم می زند، با نمره بندی استعدادهایمان جایگاهمان رادر میان جامعهای رده بندی شده و سلسله مراتبی تعیین می كند، و با هوس معلمی یا پیش داوری ناظمی،آنچه را كه هستیم به ما تلقین می كند. این كارخانه های بزرگ تزریق هویت، این كوره پزخانه های فقرفرهنگی، كه تنها خشتهایی همانند و یكسان را از لوله گوارش خود عبور می دهند، از تكامل یافته ترین ودقیقترین ماشینهای نجارسازی اجتماعی هستند.
چارچوب معنایی منطقی تحمیل شده از سوی این ساختار پیچیده، همچنان كه امكان ارتباط با دیگران را برایمان فراهم می كند، راه را برای بی واسطه دیدن جهان نیز می بندد، و ما را از شانس با چشم خویش نگریستن به جهان محروم می كند. همهی ما آدمیان هنجار شده، به بهای شركت در تصویری كه همگان از جهان دارند، امكان آفریدن جهانی شخصی و خودساخته را از دست داده ایم، و این چنین است كه خدایان به بندگان تبدیل می شوند.
كلیسا و نهادهای دینی: از دیدگاه هتفیلد/اولریش، نهادهای مذهبی و كلیسای متحد حاكم بر نظام جامعه، جنبهای دیگر از نهادهای هنجارساز را تشكیل می دهند. به راستی هم چنین است .كلیسا، و نهادهای موازی با آن، ساختارهایی شبیهه به خانواده و مدرسه هستند. بخش عاطفی وصمیمانه و همبستگی گرایانهی خانواده را با ساختار انظباطی و جزم اندیش مدرسهای تركیب كرده اند، واكسیری پدید آورده اند، كه با بازدهی چشمگیر، آدمیان را در قالبی یكسان می پرورد. و مگر نه آنكه از نظرتاریخی، نهادهای دینی فرزند خانواده، و مادر مدرسه ها هستند؟نهادهایی از این دست، به قواعد خانواده و مدرسه خاصیتی استعلایی می بخشند، و ارزش گذاری اخلاقی را در چارچوبی محكم و خطاناپذیر صورتبندی می كنند. وظیفهی مهم تولید نظامی فراگیر ومشترك برای شیوهی دیدن جهان بر عهدهی این نهاد است، و كاركرد بنیادی ترسیم تصویری مشترك ازرستگاری را نیز همین ساختار انجام می دهد.در اشعار هتفیلد/ اولریش، برآشفتن از این اقتدار جزم انگار و شورش در برابر سلطهی نهادهای كلیسایی به روشنی دیده می شود. در “مقدس تر از تو”(َ8)، خود كنش داوری كردن و حكم اخلاقی كردن زیر سوال برده می شود و صدور احكام اخلاقی و قضاوتهای ارزشی به سرچشمهی روانشناختیای مانندنادانی و تكبر تحویل می شود. در اشاره های روشنی هم كه به عناصر اسطوره شناختی در آثار این گروه وجود دارد، همین مضمون را به شكلی روشنتر و با اشاراتی صریحتر به شخصیتهای استعلایی و تقدیس شده می بینیم . با توجه به بحث مفصل تری كه در این زمینه در نوشتاری دیگر داشته ام، در اینجا بیشتر ازاین در این زمینه نمی نویسم و به ذكر نام نهادهای كلیسایی به عنوان ساختاری هنجارساز بسنده می كنم .
دستگاه قضایی: نهادی دیگر است كه بر مبنای قواعد متبلور شدهی مشتق شده از تابوهای خانواده، كلیسا و مدرسه، عمل می كند و كژروی ها و خروج از هنجارها را كیفر می دهد. عدالتی كه در این ماشین های مدرن و فراگیر تولید می شود، به شدت مورد انتقاد هتفیلد/اولریش است . می دانیم كه براساس قانون كیفری ایالات متحد، پیش از اعدام هر محكوم با صندلی الكتریكی، حكم برایش خوانده می شود و این گزاره بیان می شود:”به حكم دادگاه فلان و قاضی بهمان، جریان برق از مغزت عبور داده خواهد شد تا بمیری . در “سوار بر آذرخش “، نفس بر زبان راندن چنین گزارهای مورد انتقاد واقع شده است …
Who made you god to say:
“I’ll take your life from you?”
در ترانهی “…و عدالت برای همه “(َ9)، دستگاه های قضایی با شدت بیشتری آماج انتقاد می شوند.
نقش پول و قدرت در صدور احكام به شكلی عریان و گزنده طرح می شود، و عدالت به عنوان بانویی ضعیف و درهم شكسته و گم شده بازنمایانده می گردد. و در “چشمان شاهد”(َ10)، آزادی را در تنگنای استثناهای بیشماری كه در ساختهای هنجارساز اجتماعی بر آن تحمیل شده باز می یابیم . آزادیای اخت شده، مثل شده، وعقیم، كه دیگر خطری برای نظمهای اجتماعی محسوب نمی شود.
نهادهای درمانی: بعید نیست در اشاره به این ساختهای جامعه شناختی، ردپایی ازاندیشه های میشل فوكو قابل بازشناسی باشد. هرچه باشد، او بود كه برای نخستین بار بیمارستان وتیمارستان را به عنوان دو دستگاه انظباطی – یا به بیان خودمان هنجارساز- به اندیشمندان معرفی كرد. در “تیمارستان “(َ11)، روشن ترین اشاره ها را به این نهاد هنجارساز می بینیم و تصویری هنرمندانه و تكان دهنده از شیوهی بازتعریف بیمار/دیوانه را در سازمانهای مشابه بازمی یابیم .
Moon is full/ never seems to change
Just labeled mentally deranged
Dream the same thing every night
I see my freedom in my sight
در “فوریت در جراحی مغز”(َ12)، بار دیگر با منظرهای از همین دست رویاروی می شویم . اما این بارچاقویی كه قرار است مغز بیمار را بشكافد و او را به موجودی هنجار و عادی تبدیل كند، از جنس واژه است . باز هم اشارهای دیگر به پیوند دانش و قدرت، و ردپایی دیگر از اندیشمندان فرامدرنیست، وشاید دریدا.اما دستكاری در مغز، تنها راهی نیست كه برای درمان پیشنهاد شده است،نابسامانی و سرگشتگی ناشی از آشفتگی دستگاه های هنجارساز، و سلطهی تحمل ناكردنی شان، در چارچوب شیوه هایی شخصی تر وانفرادی تر هم صورتبندی شده اند. شیوه هایی خشن، اما پرطرفدار!در “درمان “(َ13)، خودكشی، و در “رؤنی “(َ14)، قتل عام كور دیگران، راهكاری برای رهایی از این كابوس معرفی شد است، و ناگفته پیداست كه این روش تا چه حد به حال درمان شونده و درمانگر سودمند است .
این پنج نهاد اجتماعی، مهمترین تكیه گاه های انتقادات هتفیلد/اولریش هستند. مفصل بندی معنایی واژهی آزادی، در زوایای این معماری عظیم، فراگیر و سلطه طلب تعریف می شود، و آسودگی هر فردبسته به سازگاری اش با این پنج عامل، و متناسب به كمتر بودن درجه های آزادی رفتارش تعیین می شود. در تشخیص و بیان این پنج نكته، به نظر می رسد كه سرایندگان ما به شدت زیر اثر اندیشمندان پست مدرن و به ویژه فوكو و دریدا باشند. همچنین از تركیب واژگانی و اشارهای علمیای كه گهگاه به كارگرفته می شود، به نظر می رسد مطالعهی پایهی سودمندی هم در زمینهی جامعه شناسی قدرت وفلسفهی سیاسی معاصر داشته اند.
كوتاه سخن آن كه، پنج محور انتقادات گروه مورد بحث ما، بسیار مهم هستند، بسیار خوب برگزیده شده اند، و به شكلی موفق و زیبا صورتبندی و بیان شده اند. اما برای این كه بیشتر در مورد پیامدهای این ماشین های هنجارسازی بدانیم، نیازمند آشنایی با تصویری هستیم كه یك انسان هنجار شده، در نگاه هتفیلد/اولریش دارد.
آدم معمولی
آدمی كه در چرخ دندهی نظام هنجارساز جامعه گرفتار شود، به شكلی ناخوشایند و تا حدودی برگشت ناپذیر، مسخ می گردد و به مرتبهی یك آدم معمولی كاهش می یابد.آدم معمولی، آدمی است كه در مورد هیچ چیز پرسشی ندارد، نظم حاكم بر جهان كنجكاوی اش رابرنمی انگیزد و نادرست بودن برخی از روندها وجدانش را قلقلك نمی دهد. آدم معمولی، كسی است كه در خانوادهی خود بچهی خوبی بوده و با طرح سوالهای عجیب و غریب والدینش را نمی آزرده . آدم معمولی، كسی بوده كه در مدرسه از شاگردان حرف گوش كن و ساكت بوده، و حرف معلمهای خوبش رابدون چون و چرا می پذیرفته، و البته در حدی كاملاً عادی، درسش را هم می خوانده . آدم معمولی، كسی بوده كه هرگز با كشیش دهكده، قاضی عسكر، و واعظ شهرش اختلاف عقیدای نداشته و از پیروان راستین فرقه اش محسوب می شده است . آدم معمولی، كسی است كه باوجود دله دزدی و كم كاری ودروغگویی، دست به گناه نابخشودنی سركشی و عصیانگری نیالوده، و بنابراین هرگز با قاضی و دادگاهی سر و كار پیدا نكرده . آدم عادی، انسانی است از هر نظر میانگین، نقطهای بر روی منحنی زاد و ولد و مرگ و میر، و شمارهای در برگه های سرشماری . آدم معمولی، یك شهروند نمونه است، چون هیچكس از زاده شدن و مردنش آگاه -و بنابراین ناراحت – نمی شود.
آدم معمولی، از ارباب شبح اطاعت می كند، به ساز خیمه شب باز می رقصد، و مثل قهرمانی بارمصرف (15) در لابلای فوجهایی كه از آدمهای معمولی بیشمار تشكیل شده است، به خاك و خون می غلتد.آدم معمولی، مثل جسدی گیر افتاده در زیر یخ (16)، ناتوان از فریاد زدن و دست زدن به كنشی فعال است .
Crystalized / as I lay here and rest
Eyes of glass stare directly at death
آدم هنجار شده، سهامداری از شركت ویرانی (17) است، سربازی متلاشی شده و تنهاست كه در تنهایی چرخ دنده های آهنینی كه زندگی اش را تداوم می بخشند اسیر شده، و هر از چند گاهی، جسارت طلب كردن مرگ را پیدا می كند.
(18)Fed through the tube that sticks in me
Just like a wartime novelty
Tide to machines that make me be
Cut this life off from me
آدم هنجار شده، دروگر اندوهی (19) است كه از تنیده شدنش در تار و پود قوانین بازنده /بازندهای كه آموخته، سرچشمه می گیرد، و درمانده است، چرا كه ابداع فن قانونی را نیاموخته است .
آدم معمولی، چیزی پرمحتواتر از منحنی های فیزیولوژیك رشد و تنفس و تغذیه نیست . انبانی ازخواسته های رنگارنگ است، كه چیزی جز رونوشتی رنگ و رو رفته از سرمشقهایی تكراری و مندرس نیستند. آدم معمولی، می تواند ترقی كند و به مقامهای بزرگ برسد، اما در نهایت چیزی جز “هیچ شاه “(َ20)نخواهد شد. جویندهی تاجهای تقلبی و كاغذی، كه فعل خواستن، و نه آنچه كه می خواهد، هدفش است . آدم معمولی، همان پادشاهی است كه در غوغای فرو ریختن باروهای پوشالی كاخش، سرگرم حكم راندن بر بندگانی سركش و فراری است .
Just want one thing
Just to play the king
But the castles crumbled
And you’re left with just a name
آدم معمولی، روزمره، پوچ، و خسته كننده است . یكنواختی زندگی اش، پیامد موفقیت مكانیسمهای هنجارسازی است . قطعهی تراشیده شد و سر و دم بریدهای است كه از چرخ گوشت معیارهای جامعه بیرون آمده، و پیكرهای مثله شده است كه بر تخت پروكراست (21) فرو افتاده . از دیدگاه یك ناظر خارجی،آدم معمولی، درمانده، ناتوان و ناكام است . اما خودش این را نمی داند…چون دانستنش هنجار نیست !
جنگجو در آیینهی آهن
اما اینها هم مربوط به دستاوردهای موفق دستگاهای هنجارساز بود. در مورد شكستههای این روند كورو خشمگین چه باید گفت ؟ آیا تنها ضایعات این ماشین قالب زنی، خشتهایی كج و خراب و بی مصرف -دیوانگان و مجرمان و بی سوادان – است ؟
هتفیلد/اولریش به این پرسش پاسخ منفی می دهند.
شكست هنجارسازهای جوامع معمولی ما، می تواند در قالب جنگجویانی (22) متبلور شود. جنگجو، -هرچند معمولاً در اشعار این گروه با این نام خوانده نمی شود- موجودی اساطیری است .نیمه خدایی است كه از فشارهای محیطی برای عادی و روزمره شدن جان سالم به در برده و در چالش بانیروهایی به عظمت نهادهای اجتماعی، سربلند و پیروز از میدان برگشته است .جنگجو، مانند سایر آدمهای عادی، -به قول هایدگر- به میان جهان هستی پرتاب شده است و هنگامی چشم گشوده كه قرعهای را برایش كشیده بوده اند. قرعهی زیستن در جهانی با این ویژگیها، و با این فشارها. جنگجو، مانند هر انسان دیگری، پشت میز شترنجی جاودانی به دنیا آمده، و خود را درگیردست و پنجه نرم كردن با استادی كهنسال یافته، اما بر خلاف آدمهای معمولی، بار دیگر به خواب نرفته و بازی را نیمه تمام رها نكرده . ساختارهای هنجارساز، كاركردهایی حمایتگر و حفظ كننده هم برای آدمهای عادی دارند، چرا كه آنان را از تنش آگاهی بر موقعیتشان در جهان می رهانند، و همین رفع تنش است كه بین یك آدم عادی و یك جنگجو تمایز ایجاد می كند. آدم عادی، به پشتگرمی هنجارسازها،هرگز نمی فهمد چه قرعهای برایش كشیده شده، و از بازی طولانی و دشواری كه در پیش دارد هرگز آگاه نمی شود. از همین روست كه بدون نیاز به تلاش و كوششی كه نظم جهان را بر هم بزند، صحن را بی سر وصدا ترك می كند، و مثل همگان رفتار می كند. اما جنگجو، چشمانی باز و سرشتی پرتكاپو دارد، و از این روست كه قرعه اش را می پذیرد، و با تمام توان خویش، بازی می كند.
(23)Shortest straw
Challenge liberty
Downed by low
live n infamy
Rub you raw
Which hunt riding through
Shortest straw
The Shortest straw has been pulled for you
جنگجو طغیانگری است كه بر ضد تمام اساطیر قدیمی برمی آشوبد. در برابر آنچه كه در گیتی زشت می بیند، قد علم می كند، و زیستن در كشاكش و غوغای این نبرد همیشگی را برمی گزیند. چرا كه معنای زیستنش در گروی همین كشاكش است . جنگجو، كولی دوره گردی است كه به مخفی ترین و ممنوعترین نقاط گام می نهد، و از ولگرد و بیخانمان خوانده شدن نمی هراسد. او آگاهانه خویشتن بودن رابرمی گزیند، و به این ترتیب از دایرهی امن آدمهای عادی خارج می شود. تا جهانی بزرگتر از آنچه فهمیده می شود را تجربه كند، و در فهمیدن معمایی كه دیگران از نگریستن بدان می هراسند، زندگی كند. جنگجو، قهرمان عصر خود است، آتش گرم شومینه های خانواده زده جلبش نمی كند، و مانند گرگی كه طبیعت را از یاد نبرده در تاریكی جنگلها و كوهها باقی می ماند، و همراه با شیطان می رقصد.
جنگجو، یاغی سركشی است كه سرسختی اش چرخ دنده های آهنین عصرجدیدهای چاپلین را می شكند. یاغی نابخشودهای كه شاید به دست سرنوشتی ناشناخته پاره پاره شود، اما عشق و نفرتشش را حرام هستی نمی كند. چرا كه این دروغها را خوب می شناسد، و این دروغها، همان مرگهای رقیقی هستندكه مردم عادی زندگی می خوانند.(24)
آنچه زیستن یك جنگجو را منحصر به فرد، رشك برانگیز، و خوشایند می سازد، خویشتن ماندن اوست، و مقاومتش در برابر همچون دیگران شدن . بعد زیبایی شناختی هستی یك جنگجو، مثل بعدآسیب شناختی وجود یك دیوانه و جنبهی كیفرشناختی یك مجرم، دستاورد همین هستی داشتن كامل و بی نقص است .
جنگجو، آن روح طغیانگری است كه محوری جز خویشتن را برای هستن به رسمیت نمی شناسد.
You live only once/ so take hold of the chance
Don’t end up like others the same song
And dance.
- Problematic
- Lyrics
- Where the wilds are1996
- از ترانهی “Where the wilds are-1996”
- از ترانهی “Mama said-1996”
- از ترانهی “Dyers eve-1988”
- از ترانهی “Unforgiven-1991”
- Holier than you-.1998-
- And justice for all-.1989-
- Eye of the beholder-10.1988-
- Sanitarium-.1986-
- Crash course in brain surgery-.1986-
- Cure-.1996-
- Ronnie-.1996-
- Disposable heroes-.1986-
- Trapped under ice-.1984-
- Damage/Inc-.1986-
- One-.1988-
- Harvester of sorrow-.1988-
- Killing nothing-.1996
- در اودیسه، نام غولی كه رهگذران را بر تختش -كه اندازهی قد هیچكس نبود- می خواباند و آنقدر بدنشان رامی كشید یا سر و پایشان را قطع می كرد تا در تخت جای بگیرند.
- این واژه را پیش از آشنایی با آثار گروه متالیكا برای اشاره به افراد خارج از هنجار قدرتمندتر از آدم معمولی به كارگرفته بودم . برایم بسیار جالب بود كه واژگانی تقریباً همتای آن در اشعار این گروه هم وجود داشت .
- The shortest straw-.1988-
- To live is to die-.1988-
ادامه مطلب: پندهای نوشتن
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب