روش
1. نظامهای اجتماعی همچون تمام سیستمهای پیچیدهی دیگر، نظامهایی لایهلایه و سلسلهمراتبی هستند که در مقیاسهای گوناگون، عناصری ویژه را با روابطی خاص با هم ترکیب میکنند و پدیدارهایی متمایز و ویژه را در برابر نگاه مشاهدهگر آشکار میسازند. این پدیدارها خود در ترکیبی همافزایانه با هم آمیخته میگردند و در سطحی بالاتر عناصری نو را برمیسازند که خود با روابطی نو به هم پیوند میخورند و به این ترتیب در کنارِ قشرهای موازیِ حامل عناصر گوناگون و همافزا، سطوحی برهم افتاده از رخدادها، نظمها، فرآیندها و جریانها را نیز پدید میآورند.
از این رو مورخ میتواند با تغییردادن درجهی درشتنمایی چشم خویش در سطوح گوناگون «چیزها»ی متفاوتی ببیند و نظمها و الگوهای تازهای را تشخیص دهد و به این ترتیب به قواعدی نو و جدید دست یابد. تاریخی که پایبند به یکی از این سطوح باقی بماند یا تعصبی هستیشناسانه یا روششناسانه نسبت به یکی از این لایهها و عناصر آن داشته باشد، خواه ناخواه دچار محدودیت و نارسایی خواهد بود. رواج این استقرارِ سرسختانهی مورخ در یک سطحِ خاصِ سلسلهمراتبی و گرایش به نادیدهانگاشتنِ آنچه در سطوح دیگر میگذرد؛ هر چند مرسوم و هنجار است، اما درست یا کارآمد نیست.
در این نوشتار خواهم کوشید تا از این اشتباه پرهیز کنم. تاریخی که از دگردیسی معنا و سیر تحول منِ ایرانی به دست خواهم داد، از این رو، ناگزیر در سطوحی گوناگون سفر خواهد کرد و لایههای مشاهداتی مختلفی را درخواهد نوردید. در جایی ناگزیر خواهم بود در مقیاسی بسیار درشت در سطح تمدنها و چگونگی درگیری و مرزبندی میانشان به موضوع بنگرم و در جایی دیگر ناچار در مقیاسی بسیار خرد -در حدِ وارسی الگوی لباسپوشیدن یا غذاخوردن مردمی که در روستایی خاص زندگی میکردهاند، دقیق خواهم شد. این سیروسلوک در لایههای مختلفِ مشاهداتی، تنها زمانی از مرتبهی یک بازیگوشی نظری یا کنجکاوی لذتبخش نظری فراتر خواهد رفت و تنها در شرایطی به یک روششناسی منظم و کارآمد تبدیل خواهد شد که به زیربنایی نظری مسلح شده باشد. تنها با یاری این چارچوب نظری و با راهنمایی پرسشهای برآمده از آن است که خواهیم توانست راه خود را در ازدحام دادههای خرد و کلان بیابیم و تصویری یکپارچه و منظم از الگوهای عام حاکم بر آنها به دست آوریم. وفاداری به پرسشهای کلیدیمان تنها زمانی ممکن خواهد بود که نقشهای از زمینهی سفر خویش را در اختیار داشته باشیم و این چارچوب نظری است که از گمشدنمان در کوچه پسکوچههای سطوح خرد یا سرگردان گشتنمان در شاهراههای سطح کلان پیشگیری خواهد کرد.
سرمشق نظریای که در آن به این پرسشها خواهم پرداخت، نظریهی سیستمهای پیچیده است و چارچوب نظریای که امکان برخورد منظم با دادههای تاریخی را برایم فراهم میآورد، ترکیب دو نظریه است: نظریهی منشها که پویایی نظامهای فرهنگی را به طور خاص تحلیل میکند و نظریهی قدرت که پویایی سیستمهای سطح اجتماعی و سطح روانی را وارسی میکند و نهادهای اجتماعی و ساختهای شخصیتی -یعنی جوامع و ««من»ها- را در منظومهای گسترده صورتبندی میکند.
سرمشق نظریای که در آن به این پرسشها خواهم پرداخت، نظریهی سیستمهای پیچیده است و چارچوب نظریای که امکان برخورد منظم با دادههای تاریخی را برایم فراهم میآورد، ترکیب دو نظریه است: نظریهی منشها که پویایی نظامهای فرهنگی را به طور خاص تحلیل میکند و نظریهی قدرت که پویایی سیستمهای سطح اجتماعی و سطح روانی را وارسی میکند و نهادهای اجتماعی و ساختهای شخصیتی -یعنی جوامع و ««من»ها- را در منظومهای گسترده صورتبندی میکند. نظریهی منشها و نظریهی قدرت به یکدیگر و به رویکردهای جاافتاده و برآمده از علمِ «سختِ» زیستشناسی پیوند میخورد تا چارچوبی عمومی را برای فهم سیستمهای زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی پدید آورد و این چهار سطح سلسلهمراتبی کمشمارترین لایههایی است که گمان میکنم برای درک «من» بدان نیاز داریم.
بر این مبنا هنگام وارسی سیر تحول من و معنا در زمینهی تمدن ایرانی در سطوح متفاوت به عناصر و روندهایی گوناگون برمیخوریم. در سطح روانشناختی با اشخاص و «من»هایی ویژه سروکار داریم. ابنسیناها و غزالیها و خیامها و شاهها و صوفیان و در کل «افراد» گوناگونی هستند که همگی همچون سرمشقهایی در سطح روانشناختی و به مثابه تبلورهایی برجسته از پیکربندی نظام شخصیتی ظهور یافته و هستی پیرامون خود را از تکیهگاهی در سطح روانی دگرگون ساختهاند. در سطح اجتماعی با انجمنهای اخوت، فربقههای دینی، نظامهای دیوانسالاری، قبیلهها و شهرها و دهها و دبستانها روبهرو هستیم که از اندرکنش میان شخصهایی بسیار برآمدهاند و هر یک همچون نظامی مستقل برای حمل و به جریان انداختن قدرت عمل میکنند. به همین ترتیب در سطح فرهنگی با منشهایی سروکار داریم که در سطوح پایینتر از خود پراکنده میشوند، رفتار آدمیان را تعیین میکنند و الگوهای حرکت قدرت در نظامهای اجتماعی را برمیانگیزند و یا مهار میکنند.
2. از دو دیدگاه متفاوت میتوان به تاریخ دگردیسی جوامع انسانی نگریست و دو روایتِ به کلی متفاوت از قواعد حاکم بر تاریخ را به دست داد. یک نگرش که بر انبوهِ نوشتارهای مورخان و فیلسوفان تاریخ چیره است روایتی است که بر مبنای تمرکز بر خطوط همگرا، نظمهای پایدار و مسیرهای پیوستهی دگردیسی استوار شده است. این همان مسیری است که نظم را خصلت عادی و طبیعی جوامع انسانی میداند و معمولا این نظم را در خدمت غایتی فرارونده نیز قرار میدهد. نظمی که در اندرکنش میان آدمیان و در سازمانیافتگی اجتماعیشان وجود دارد در مرکز توجه مورخانی قرار دارد که از این دیدگاه نظمگرا به تاریخ مینگرند و دگرگونیهای قواعد و هنجارهای اجتماعی را سیاههبرداری میکنند. پیشفرضِ نظم در این دیدگاهها همواره با اعتقاد به غایتی و هدفی عجیبن شده است. در آثار نویسندگانی دیرینه مانند طبری و ابناثیر و هرودوت و پلوتارک، روایتِ رخدادهای تاریخی که به اعتبارِ مورخ «به واقع رخ دادهاند» به کمک فرضکردنِ قطبی بیرونی و مرجعی فرادستانه مانند مشیت الهی یا جبر روزگار، نظم مییابد و به سامان میرسد. باور به این منظمبودنِ تاریخ، به ظاهر وضعیتی آغازین و فراگیر است که در تمام متون قانونی و حتی شرعی کهنتر نیز رد پایش را میتوان یافت. عهد عتیق، آنگاه که رخدادهای پیاپی منتهی به خروج قوم بنیاسرائیل از مصر و کشمکش ایشان با اقوام بومی فلسطین را ذکر میکند به خواستِ یهوه و سیرِ مقدر تاریخ نظر کرده تا جریان رخدادها را سازماندهی کند و از آن معنایی فرامتنی و کارکردگرایانه استخراج کند که همان هویتبخشی به گروهی قومی و محدودهای دینی است. درست مشابه همین پدیده را در سالنامههای بابلی، فتحنامههای هیتی و تاریخهای درباری مصری میتوان دید که با همان برداشتِ عامیانه از حضور خداوندی حامی و نگهبان و کنترلِ جریان تاریخ توسط وی درآمیخته شده است و همان کارکردِ هویتبخش را نیز دارد. در متنی مانند کتیبهی بیستون نیز یادگار همین نگرش را میتوان دید، هر چند در اینجا به خاطر غیابِ دیگریای هماورد که در فراسوی مرزهای تعریف خود قرار گیرد، ساختار هویتِ آماجشده، دستخوش دگرگونی بنیادینی شده است که پرداختن به آن مجالی دیگر را میطلبد. در تمام روایتهای تاریخیای که در چارچوب یادشده پدید آمدهاند، این عناصر مشترک را میتوان بازیافت:
الف) تاکید بر پیوستگی جریانها، نظمیافتگی امور و تداوم قواعد حاکم بر رخدادها.
ب) برجستهکردنِ توافقها، همگراییها و نظمهای هنجارین به قیمت چشمپوشی از تعارضها، شکافها و کشمکشها و برخورد با این پدیدارها همچون امری استثنایی و مسئلهبرانگیز و نه عادی و معمول.
پ) برتردانستنِ معمولا صریحِ تاریخ سیاسی بر سایر شاخههای تاریخ، یعنی مهمتر پنداشتن روندهای مرتبط با دست به دست شدنِ قدرتِ سیاسی و نظامی نسبت به سیر تحول اموری دیگر مانند اندیشه و هنر و دین و اقتصاد و…
ت) باور به غایتی و محوری فرارونده که کلیت رخدادها در قالب آن معنا مییابد و همچون طرحی اندیشیدهشده و منسجم بازنموده میشود.
اگر از فاصلهای به قدر کافی زیاد به این روایتهای تاریخی بنگریم، تعریف وبری از پویایی جریانهای دینی یا تفسیر دورکهیم و کنت از سیر دگردیسی تاریخ را در نهایت در همان چارچوب نظریای خواهیم یافت که عهدعتیق یا تواریخ هرودوت در زمینهاش پدید آمدهاند. در تقریبا تمام تاریخهای کلان و عمومی امروزین که به عنوان متون درسی دانشگاهی اعتبار دارد، تاکید بر پیوستگی، تمرکز نگاه بر عنصرِ قدرت سیاسی و غایتگرایی به روشنی دیده میشود. تفاوت در اینجا تنها به آنجا بازمیگردد که نویسندگان گوناگون پیوستگیهای اموری متفاوت را موضوع بحث خود قرار داده و معمولا از جبههی سیاسی خاصی هواداری کرده و غایتِ تاریخی را به شکلی متفاوت تعریف نمودهاند.
تاریخ در معنای مرسوم کلمه در واقع تداوم همین نگرش و حاشیهنویسی بر همین نگرش است. رویکرد نظمگرایانه همان است که در بیانهای جدید و علمی روزگار ما در قالبی عرفی و تجربی بازتعریف شده است. با این وجود، اگر از فاصلهای به قدر کافی زیاد به این روایتهای تاریخی بنگریم، تعریف وبری از پویایی جریانهای دینی یا تفسیر دورکهیم و کنت از سیر دگردیسی تاریخ را در نهایت در همان چارچوب نظریای خواهیم یافت که عهدعتیق یا تواریخ هرودوت در زمینهاش پدید آمدهاند. در تقریبا تمام تاریخهای کلان و عمومی امروزین که به عنوان متون درسی دانشگاهی اعتبار دارد، تاکید بر پیوستگی، تمرکز نگاه بر عنصرِ قدرت سیاسی و غایتگرایی به روشنی دیده میشود. تفاوت در اینجا تنها به آنجا بازمیگردد که نویسندگان گوناگون پیوستگیهای اموری متفاوت را موضوع بحث خود قرار داده و معمولا از جبههی سیاسی خاصی هواداری کرده و غایتِ تاریخی را به شکلی متفاوت تعریف نمودهاند. گذار از تاریخنویسی سنتی به مدرن، در واقع نه با دگردیسی و درهمریختگی زیربنایی این چارچوب روایی، که بیشتر با جایگزینشدنِ غایتی به جای غایتی دیگر و پیوستاری به جای پیوستار دیگر همراه بود. مورخان مدرن، قوانین طبیعی یا جبر تاریخی یا پیشرفت بشری را به جای مشیت الهی و خواست خداوند نهادند و به عناصری گستردهتر در ساخت قدرت سیاسی توجه کردند، بیآنکه پیشداشتهای این چارچوب را با طرحِ گزینهای نو مورد پرسش قرار دهند.
از اواخر قرن نوزدهم و به طور مشخص با انتشار آثار مارکس برای نخستین بار امکانِ نگریستن به تاریخ همچون زمینهی کشمکش و تعارض و نه نظم و توافق فراهم آمد. این بازتابی بود از کاربست متافیزیک هگلی در زمینهی علم تاریخ. به این ترتیب، مارکس را میتوان یکی از نخستین کسانی دانست که کوشید با بررسی نیروهای متعارض و تحلیل
الگوهای کشمکش میان آنها روند رخدادهای تاریخی را سازماندهی منظم نماید. البته او در چارچوبی کاملا نظمگرایانه این کار را انجام داد؛ یعنی همچنان قدرت سیاسی را در پیوند با نیروهای تاریخسازِ نویافتهی اقتصادی مورد بررسی قرار داد و همچنان به غایتی مانند سوسیالیسم و کمونیسم که به شکلی جبری در نهایت تحقق خواهد یافت وفادار باقی ماند. با وجود این موفق شد در حوزههایی مانند تحلیل انقلاب فرانسه و کمون پاریس، پیشفرضِ بنیادشدنِ تاریخ بر اساس همگرایی و نظم و توافق را با موفقیت به چالش بکشد.
در روزگار ما پیروانِ مارکس در زمینهای به کلی متفاوت و با اهدافی کاملا متمایز توانستهاند نسخههایی از تاریخ را پدید آورند که با تاریخهای مرسوم، تفاوتهای کیفی آشکاری دارد. به گمانم در بحث از این رده از تاریخهای نوظهور باید به ویژه به میشل فوکو اشاره کرد و روششناسیای که در تحلیل ظهور نهادهای انضباطی جدید پدید آورد. اندیشمندانی مانند فوکو و دلوز از معدود کسانی هستند که توانستهاند با تکیه بر اصلِ کشمکش که توسط مارکس معرفی شده بود و با تمرکز نگاه بر گسستها و واگراییها و خطوط شکست، روایتهایی تازه از تحول تاریخی را به دست دهند؛ روایتهایی که اگر بخواهیم الگوی ساختاریشان را تبارشناسی کنیم میتوانیم تا گفتارهای ماکیاولی عقب برویم و رگههایی از آن را در متون کهنتر نیز ببینیم، بیآنکه در قالبی سازمانیافته درآمده وبه روششناسیای نقدپذیر تبدیل گشته باشند.
ایراد فاصلهگرفتن از تاریخنویسی رسمی آن است که با از میان رفتن پیشداشتهای یادشده، معمولا تاریخ به انبانی آشفته از رخدادهای درهم ریخته و بیربط تبدیل میشود و انسجام و «معنای» خود را از دست میدهد. به همین دلیل، چنین تاریخهایی کارکردِ سنتی روایتهای تاریخی را از دست میدهند و تا حدودی به یک سرگرمی روشنفکرانه تبدیل میشوند. نقد مهمی که بر تبارشناسیهای فوکو وارد است، همین غیابِ امکانی برای رهایی در آن است و سکوتی که این روایتها در برابر خواستِ هویت بدان ناگزیر هستند.
ایراد فاصلهگرفتن از تاریخنویسی رسمی آن است که با از میان رفتن پیشداشتهای یادشده، معمولا تاریخ به انبانی آشفته از رخدادهای درهم ریخته و بیربط تبدیل میشود و انسجام و «معنای» خود را از دست میدهد. به همین دلیل، چنین تاریخهایی کارکردِ سنتی روایتهای تاریخی را از دست میدهند و تا حدودی به یک سرگرمی روشنفکرانه تبدیل میشوند. نقد مهمی که بر تبارشناسیهای فوکو وارد است، همین غیابِ امکانی برای رهایی در آن است و سکوتی که این روایتها در برابر خواستِ هویت بدان ناگزیر هستند. اگر تاریخ از آن محور غایتگرایانهی خود محروم شود به تعلیقی ناخوشایند و سردرگمیای دچار میشود که کارکرد بنیادین آن به عنوان چشماندازی برای فهم موقعیت خویش در اکنون و ارتباط آن با گذشته و آینده را مخدوش میسازد.
3. خواستِ این متن به دست دادن روایتی از تاریخ است که پیشفرضهای مورد نظر را نقض کند و در عین حال، کارکرد یادشده را به شکلی احیا نماید. احیای کارکرد هویتبخشِ تاریخ و برآوردهشدنِ جایگاهِ آن به عنوان روایتی که حضور من بر پهنهی هستی را معنادار کند وابسته بدان است که این روایت، قواعدی تاریخی را به دست دهد و پیوستاری قاعدهمند را در سیر دگردیسیهای تاریخی تشخیص دهد. در عین حال، رهیدن از پیشفرضهای یادشده بدان معناست که این دستیابی به نظمهای تاریخی و ترسیمِ خطوطِ تحول در غیابِ مرکز ثقلی بیرونی و فارغ از باور به غایتی فرامتنی حاصل گردد. دشواری دستیابی به این هدف چندان بوده است که تا چند دهه پیش که چارچوب سیستمی هنوز امکان آشتی این دو مجموعه شروط را فراهم نیاورده بود، پیوند و جمعشدن این دو موقعیت را ناممکن میدانستند و نویسندگانی که در باب تاریخ قلم میزدند یا نظامسازانی کلاسیک و وفادار به پیشفرپهای سهگانهی یادشده بودند و یا سرکشانی که متونی سرگرمکننده، اما غیر رهاییبخش و عملا ناکارآمد را پدید میآوردند.
در نوشتار کنونی سه پیشفرض تاریخنویسی کلاسیک را به این ترتیب دگرگون خواهم کرد:
نخست: به اینکه سیر رخدادها به طور ذاتی امری پیوسته و منسجم و قاعدهمند باشد باور ندارم. چنین مینماید که شبکهای متداخل و بسیار پیچیده از رخدادها و روندها در زمینهی تاریخ جاری باشند و ذهنِ ناظری که همچون مورخ جویای تعیین جایگاه خویش است، برشی از آن را برگیرد و دستمایهی تفسیر جایگاه خویش بر هستی قرار دهد. به عبارت دیگر دستیابی به تفسیری زمانمند از جایگاه من در هستی را کانون نظری هر روایت تاریخی میدانم و باور دارم که مورخ برای دستیابی به این تفسیرِ حیاتی دست به گزینش و غربال و گاه تحریف دادههای خویش میگشاید. دادههایی که در وضعیت پایه، زیرمجموعهای از خزانهی بسیار وسیعترِ شواهد تاریخی هستند.
دوم: گمان نمیکنم که توافق و هنجارمندی و همگرایی یا کشمکش و واگرایی و معارضه، هیچیک نیروی اصلی برسازندهی تاریخ باشند. در واقع فکر میکنم نیروهای فعال در شکلدادن به رخدادهای تاریخی از مراکزی منتشر و پراکنده و جایگاههای کنترلیای با دامنهی اثر و توانایی پیشگویی محدود صادر میشوند. در نتیجه همواره با شبکهای متداخل از نیروهای به نسبت کور روبهرو هستیم که در شرایط گوناگون، الگوهایی متنوع از همگرایی و واگرایی و توافق یا کشمکش را از خود ظاهر میکنند. در واقع در بیشتر موارد آمیختهای از این موارد را میبینیم و این تنها سلیقه و گرایش نظری مورخ است که باعث میشود یکی از این دو وجه بر دیگری غلبه کند. در نتیجه در روایت خویش از تاریخ به هر دو رده از این اندرکنش میان نیروها توجه خواهم داشت و هر دو را نیز پرسشبرانگیز و غیر بدیهی فرض خواهم کرد.
پ) نهادهای سیاسی و مراکز تمرکز اقتدار حکومتی در نظام اجتماعی، هر چند در چارچوب نظری مورد نظر نگارنده جایگاهی ارجمند و مهم دارند، اما قطبیتی ندارند و تعیینکننده دانسته نمیشوند. نهادهای سیاسی و مراکز تولید و هدایت قدرت اجتماعی، یکی از گرانیگاههای پرشمارِ تراوش قدرت در نظام اجتماعی هستند که به دلیل علنیبودن و آشکارگی بازی بر سرِ تصاحبشان و به خاطر کارکردِ مشروعیتبخشِ این بازی درمتون تاریخی با دقت، صراحت و تحریفشدگی بیشتری ثبت شدهاند و از این رو میتوانند به عنوان استخوانبندی تحلیلهای نظری کارآمد باشند، اما قضیه به همین جا ختم میشود. اینکه به راستی در فلان دورهی تاریخی، تحول یک رویکرد علمی نو یا ظهور یک اختراع جدید یا بابشدن یک هنجار اجتماعی خاص اهمیتی کمتر از دست به دست شدن قدرت سیاسی مستقر بین جناحهای مدعی آن بوده باشد در هر موردی نیاز به اثبات و چند و چون دارد. از این رو تاریخی که بدان خواهم پرداخت، تاریخ سیاسی نیست، هر چند آن را نیز در بر میگیرد و به خاطر فراوانی دادهها در این زمینه به آن تکیه خواهد کرد.
ت) گمان نمیکنم غایت یا مرجعی فراتاریخی و فرارونده برای رخدادهای تاریخی وجود داشته باشد؛ یعنی به حضور غایتی بیرونی برای تاریخ باور ندارم و فکر نمیکنم سیر جوامع بشری «از بیرون» به سمت و سوی خاصی هدایت شده باشد یا جبری در این مسیر وجود داشته باشد تا جوامع از مراحلی خاص گذر کنند یا به سرمنزلهایی ویژه برسند. برعکس، جریان دگرگونی جوامع را در مسیر زمان، امری به شدت تصادفی، برگشتپذیر و یکه میبینم. البته در این حقیقت بحثی نیست که کنشگران انسانی و منهایی که در جریان تاریخ حضور دارند و در سطحی برسازندگان آن نیز هستند، چشمداشتهایی در مورد آن دارند و خواستهایی را در آن باب مطرح میکنند و با تکیه به غایتهایی شخصی خواستهای خود را مشروع یا ممکن یا محتوم قلمداد میکنند. با وجود این شاهدی بر این نکته وجود ندارد که به راستی این مقصدهای تاریخی، کیفیتی بیرونی یا اجباری داشته باشد.
متن کنونی، در واقع در امتداد خواستی از همین دست و با هدف فهمِ تاریخ به قصدِ دگرگونساختنِ آن، نوشته میشود؛ بنابراین در سراسر آن جهتگیریهایی آشکار و سازماندهی معناهایی برای ترسیم وضعیتی مطلوب و تفکیککردنش از وضعیتهای ممکن ارائه شده است، اما این بدان معنا نیست که نگارنده این چشمداشت را امری ضروری بداند یا برای آن اعتباری فرامتنی ادعا کند. در واقع، تاریخ غایت دارد، اما این غایت نه از بیرون که از درون -از دل کنشهای هدفمند «من»ها- میشکوفد و میبالد. به همین دلیل هم غایتی یکه و منحصربهفرد یا جبرآمیز نیست، که فشارهایی موضعی، چندپاره، منتشر و معمولا واگرا از درون بدنهی جامعهی تاریخمند است که اگر به قدر کافی نیرومند باشد، سیر تاریخ را دستکاری خواهد کرد.
متن کنونی، در واقع در امتداد خواستی از همین دست و با هدف فهمِ تاریخ به قصدِ دگرگونساختنِ آن، نوشته میشود؛ بنابراین در سراسر آن جهتگیریهایی آشکار و سازماندهی معناهایی برای ترسیم وضعیتی مطلوب و تفکیککردنش از وضعیتهای ممکن ارائه شده است، اما این بدان معنا نیست که نگارنده این چشمداشت را امری ضروری بداند یا برای آن اعتباری فرامتنی ادعا کند. در واقع، تاریخ غایت دارد، اما این غایت نه از بیرون که از درون -از دل کنشهای هدفمند «من»ها- میشکوفد و میبالد. به همین دلیل هم غایتی یکه و منحصربهفرد یا جبرآمیز نیست، که فشارهایی موضعی، چندپاره، منتشر و معمولا واگرا از درون بدنهی جامعهی تاریخمند است که اگر به قدر کافی نیرومند باشد، سیر تاریخ را دستکاری خواهد کرد.
چارچوب
چهار سطح توصیفی «من»، یعنی سطوح زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی که به طور کوتاهشده «فراز» نامیده میشوند، چنانکه در نوشتارهای دیگرم نشان دادهام، سطوحی سلسلهمراتبی و توصیفی هستند که به طور نسبی از استقلال کارکردی برخوردارند و از این رو روندها و مراکز ثقلی در هر کدامشان تکامل یافته است که میتواند با جریانها و گرانیگاههای سطوح دیگر تداخل کرده و آنها را تشدید یا تقویت کند. سیر تحول معنا در جامعهی ایرانی و دگردیسی نظامهای معنایی در گسترهی فرهنگ، تنها زمانی درک خواهد شد که به کلیت این چهار لایه همچون امری یکپارچه و در هم تنیده نگریسته شود.
ما در سطح زیستی با بدنهایی سروکار داریم که از سویی واحدهای پذیرش قدرتِ اجتماعی و مراکز قلابشدنِ انضباط و سرکوب هستند و از سوی دیگر ماشینی نیرومند هستند که لذت را در سطحی روانی ترشح میکنند. در سطح روانی با نظامی شخصیتی روبهرو هستیم که پیچیدهترین نظام در کلیت لایههای فراز است و گذشته از آن که از مزیت خودآگاهی برخوردار است، میتواند وضعیت خویش را در قالبی زبانی رمزگذاری کند و با دیگری دربارهی آن به توافق یا تعارض برسد. لذتی که پیشران اصلی روندها در سطح روانی است، از سویی توسط لایهی زیستی پشتیبانی میشود و از سوی دیگر توسط کارکردِ نظامهای اجتماعی بر همین بدنهای زنده، محدود میشود. به همین ترتیب، قدرت در سطح اجتماعی از دل انضباطهای حاکم بر بدن زاده میشود و در قالب سرکوب برونزادِ لذت و منع دسترسی به منابع یا تعویق درونزاد لذت و مرزبندی منابع بازتولید میگردد. تمام این روندها در سطحی فرهنگی در قالبی نمادین رمزگذاری میشوند و سپهری رمزگانی را پدید میآورند که در تمام سطوح گزینههای رفتاری پیشاروی سیستم را تعیین کرده و محاسبهی سود و زیان و قواعد حاکم بر برگزیدن را صورتبندی مینماید. این امر به ویژه در سطح روانی اهمیت دارد؛ چرا که در این لایه
فهمِ خودآگاهِ سیستم شخصیت، انتخابِ خودآگاهانه را ممکن میسازد و کلیت نظامِ «من» در پیوند با زبان به امری خودارجاع و خودتشدیدکننده تبدیل میشود.
پرداختن به تاریخ دگردیسی معنا در این زمینه به معنای برگرفتن نخی از کلافِ سردرگمِ رخدادهای در هم تنیده است و دنبالکردنش تا گرههایی بیشمار که اگر نقشهی راهنمایی در کار نباشد همچون هزارتویی گرسنه پژوهشگر را خواهد بلعید. با وجود این، طیکردن این هزارتو و چیرهشدن بر مینوتورِ ابهام و پوچی که در مرکز آن خفته است به کمک ریسمانی آریادنهای ممکن میشود و آن نیز دنبالکردنِ خطوط گسست و مرزهای گذار است. این خطوط گسست در آن نقاطی برای ما اهمیت دارند که روندی توسط روندی دیگر نقض میشود و جریانی جریانی دیگر را متوقف میسازد. به بیانی دلوزی، ردیابی مسیرهای قلمروزایی و قلمروزدایی است که کار پیمودن این کلاف پرگره را برای ما ممکن میسازد.
پرداختن به تاریخ دگردیسی معنا در این زمینه به معنای برگرفتن نخی از کلافِ سردرگمِ رخدادهای در هم تنیده است و دنبالکردنش تا گرههایی بیشمار که اگر نقشهی راهنمایی در کار نباشد همچون هزارتویی گرسنه پژوهشگر را خواهد بلعید. با وجود این، طیکردن این هزارتو و چیرهشدن بر مینوتورِ ابهام و پوچی که در مرکز آن خفته است به کمک ریسمانی آریادنهای ممکن میشود و آن نیز دنبالکردنِ خطوط گسست و مرزهای گذار است. این خطوط گسست در آن نقاطی برای ما اهمیت دارند که روندی توسط روندی دیگر نقض میشود و جریانی جریانی دیگر را متوقف میسازد. به بیانی دلوزی، ردیابی مسیرهای قلمروزایی و قلمروزدایی است که کار پیمودن این کلاف پرگره را برای ما ممکن میسازد.
از این رو، به ویژه در تحلیل تاریخ معنا در ایرانزمین به دنبال جایگاههایی خواهم بود که در آن معنا توسط نهادهای قدرت منع شده، به خاطر محدودیت ظرفِ زیستشناختیاش از دگردیسی باز مانده و در اندرکنش با جریانهای لذت، چروکیده شده یا فرسوده گشته است. اینها همان نقاطی هستند که نظامهای معنایی مستقر مرزبندی را با موفقیت انجام دادهاند و به همین ترتیب نشانگر نقاطی هم هستند که منشهای نوپای مدعی در آن با جایگاههای کهنتر و جاافتادهی رمزبندی هستی به رقابت پرداختهاند.
تاریخ ایرانزمین مانند تاریخ هر جامعهی دیگری، انباشته از الگوهای کشمکش میان نیروهای یادشده است. با وجود این دیرپایی این تاریخ و پیوستگی روندها در دورههای زمانی بسیار طولانی بدان منتهی شده که کارکرد نهادهای مشروع معناساز که معمولا در قالبی دینی صورتبندی میشدهاند، توسط غلافی از رمزگان طردکننده از زمینهی غیر مجاز و سرکوبشده یپیرامونشان جدا شوند. از آنجا که این مرزبندی معمولا در قالب جفت متضاد معنایی ایمان/کفر صورتبندی میشده، شایسته است که این کتاب را تاریخ کفر بدانیم.
« مارکس … در چارچوبی کاملا نظمگرایانه این کار را انجام داد؛ یعنی همچنان قدرت سیاسی را در پیوند با نیروهای تاریخسازِ نویافتهی اقتصادی مورد بررسی قرار داد و همچنان به غایتی مانند سوسیالیسم و کمونیسم که به شکلی جبری در نهایت تحقق خواهد یافت وفادار باقی ماند. »
« غایتگرایی جبری » را از آثار مارکس دریافته اید یا تصور رایج و غالب از او را می گویید ؟
پاسخ دکتر وکیلی:
دوست گرامی
منظور پیشداشتها و زیربنای دیدگاه مارکسیستی است که به شکل گاه پراکنده (در کتابهایی مانند هجدهم برومر) و گاه منسجم (در متن سرمایه) وجود دارد و توسط انگلس به مرتبهی جبرگرایی تاریخی تمام عیاری برکشیده شده و پس از او توسط بیشینهی مارکسیستها پذیرفته شده است. این برداشت البته در اردوگاه نظمگرایان میگنجد و غایتگرایی مومنانهی تاریخیای هم در آن وجود دارد که با پیشداشتِ علمی بودنِ مکانیکگونهی ساز و کارهای برسازندهی تاریخ آراسته شده است.
غایتمندی بیرونی را حذف کرده ای. آیا غایتمندی درونی در مقیاسهای زمانی کوتاهتر، چند دهه تا چند قرن، را نیز ناممکن می دانی؟
(ممکن است قصدم از این پرسش را حدس بزنی.)