شروین وکیلی
زمینه
بیتردید در زمانهی امروزین، بخشی از جغرافیای فرهنگی که از دیرباز با نام ایرانزمین خوانده میشده است، یکی از گرانیگاههای مهمِ تعیینِ آینده در سطحی جهانی است. ایرانزمین، قلمروی جغرافیایی و -بیش از آن- فرهنگی و تاریخی است که کشورِ ایران و دولتهای همسایه و همتبار و هممیراثِ همسایهاش – عراق، افغانستان، جمهوریهای آسیای میانه، جمهوریهای قفقاز و برخی از شیخنشینهای جنوب خلیج فارس- را در بر میگیرد. یعنی بخشی از زمین که معمولا در پیوند با بخشهای همسایهاش تا دریای مدیترانه در جغرافیای سیاسی مرسوم، خاورمیانه خوانده میشود. این قلمرو از نظر فرهنگی به دلیل قدمت بسیارِ تمدنهای ساکن در آن و هجومهای متعدد و بنیانکنی که از سر گذرانده و همچنین تداوم فرهنگی و تاریخیای که با این وجود حفظ کردهاست، ویژه و منحصر به فرد است. از نظر جغرافیایی نیز این منطقه به دلیل وسعتش، موقعیت راهبردیاش در میانهی دو دریای واسط -–دریای مازندران و خلیج فارس- و جایگاه میانیاش در ارتباط میان شرق و غرب، به همان اندازه اهمیت دارد که ذخایر غنی سوخت فسیلیاش و تنوع غریب زیستگاهها و ذخایر زیستشناختیاش. این موقعیت میانی و غنای ذخایر طبیعی به تعبیری سرنوشت تاریخی این سرزمین را رقم زده است. به دلیل همین موقعیت ویژهی اقلیمی بود که نخستین جوانههای زندگی کشاورزانه در این منطقه رویید و به دلیلِ همین “میانیبودن” نخستین دولتهای بزرگ جهانی در آن شکل گرفتند. به همین ترتیب، سرِ راهبودنش باعث شد تا عرصهی تاخت و تاز تمام اقوامی -–از مقدونی و ترک و مغول و عرب گرفته تا روس و پرتغالی – قرار بگیرد که خواستار دستیابی به منابعی فراسوی قلمرو خود بودند.
امروز دیگر در سالهای نخستینِ هزارهی سوم میلادی، تردیدی در این مورد وجود ندارد که ایرانزمین بهسادگی در نظم نوین جهانی جای نمیگیرد. ایران بر خلاف چین جزیرهای دورافتاده و خودبسنده نیست که با جمعیت انبوه خویش و در پناه کوههای بلند و دریاهای دوردست و صحراهای پیرامونیاش مانند غولی زرد به آرامی خفته باشد. گرانیگاهی است که درست در وسط میدان بازی جوامع انسانی قرار گرفته است و از این رو منابع بسیاری خواهناخواه بدان وابسته میشود و منافعی گوناگون با تحولات آن گره میخورد. شکستخوردنِ تلاشهای دوسه دههی گذشته برای منزویساختن این قلمرو که به شکلی غریب هم از داخل و هم از خارج با سرسختی دنبال میشد، نشان داد که ایرانزمین منطقهای است که در هر معادلهی جهانی واقعبینانهای، باید به شکلی جدی بدان نگریست و محاسبهاش کرد.
این حقیقت که مدرنیته در سرزمینهایی بدون پیشینه یا دستخوش فقر تا حدودی ریشه دوانده، اما در ایرانزمین به اشکال گوناگون با مقاومت روبرو شدهاست، بیش از آنکه نشانگر ناتوانی مردم این منطقه در جذب تمدنی نو باشد، بیانگر پایبندیشان به سنتی مقاوم و میلشان به ماندگاری در چارچوبی است که گویا در برخی از اصول با مدرنیته همخوانی ندارد.
ایرانزمین دورانهایی پیاپی از اتحاد و پراکندگی سیاسی را از سر گذرانده است و این دوران کنونی نیز بهظاهر چیزی فراتر یا مرگبارتر از بلایی که پس از حملهی مغول و عرب و ترک بر سر این مردم آمد، نیست. تمدن ایرانی در جذب عناصر سودمند تمدنهای بیگانه و دستیابی به ترکیبی خودساخته از آن، همواره کامیاب بوده است و موج تمدن مدرن که جدیدترین نیروی مهاجم به این منطقه و عامل اصلی تجزیهی سیاسیاش بودهاست، به ظاهر استعداد بیشتری برای درونیشدن و جذب دارد. با این وجود، درنگ یکونیم قرنی ایرانیان در مدرنشدن، موضوعی است که باید همچون مسئلهای مهم نگریسته و اندیشیده شود. ایرانیان بر خلاف اهالی آفریقا از فقر منابع و کمبود جمعیت رنج نمیبرند و برخلاف مردم اقیانوس آرام و بومیان آمریکای جنوبی بیپیشینه و بیتجربه در امر سازماندهی فرهنگی و تمدنسازی نیستند. از این رو این حقیقت که مدرنیته در سرزمینهایی بدون این پیشینه یا دستخوش فقر تا حدودی ریشه دوانده، اما در ایرانزمین به اشکال گوناگون با مقاومت روبرو شدهاست، بیش از آنکه نشانگر ناتوانی مردم این منطقه در جذب تمدنی نو باشد، بیانگر پایبندیشان به سنتی مقاوم و میلشان به ماندگاری در چارچوبی است که گویا در برخی از اصول با مدرنیته همخوانی ندارد.
یکی از زیربناهای آشفتگی کنونی، غیاب چارچوب نظری منسجم و عمومیای است که از سویی با شالودهی فرهنگی این مردم همخوانی و سازگاری داشته باشد و از سوی دیگر امکان جذب و درونیکردن عناصر ارزشمند و کارامد مدرن را نیز داشته باشد.
امروزه، ایرانزمین باید دغدغهی خاطری جدی برای تمام بازیگران در سطح جهانی باشد. جهانی که قرار است در نظمی نوین شناور شود و سطحی تازه از هماهنگی و انسجام را تجربه کند، خواهناخواه در میانهی نقشهی این جهان و در دل نظم خویش با مردمی پرشمار، متمدن و تا حدودی خودستا و مغرور روبروست که به منابعی بسیار دسترسی دارند و دیرزمانی است به کانونی از ناآرامی تبدیل شدهاند. درگیری میان ارمنی و ارانی، ایرانی و عراقی، کرد و ترکزبان، شیعه و سنی و تاجیک و پشتون دیگر امری محلی و منطقهای حساب نمیشود، که بازتابهای آن تا دوردستترین عرصههای زندگی مدنی مدرن ریشه میدواند؛ و دوانده است.
مردم ایرانزمین آشکارا با بحرانی در زمینهی هویت درگیر هستند. بازتعریف هویت بر مبنایی مدرن که با وعدههای بسیار همراه بود؛ در این قلمرو با ساختهای کهنسالتر و در بسیاری از موارد عمیقتر و محکمترِ پیکربندی سوژه برخورد کرده و اغتشاش آفریده است. هویت بازتعریفشدهی ملی نتوانست به دولت-ملتهای نوظهوری که تا پیش از این در درازای چند هزاره هویت قومی متمایز و هویت ملی یکپارچهی ایرانی داشتند، کمک کند تا همزیستی مسالمتآمیزی را تجربه کنند. کشمکش ارانیان و ارمنیان، کردها و عربها و پشتونها و تاجیکان نمودی از این آسیبشناسی هویت ملی مدرن در این زمینه بود. به همان ترتیب، دینی که در قالبی مدرن بازتعریف شده بود نیز نتوانست دستمایهی بازتعریف هویتی فراگیر و کارامد شود. آنگاه که جنگ ایران و عراق آغاز شد، تنها دو کشور شیعهی بزرگ در زمینهی ناسیونالیسمی مدرن بر هم درآویختند…
تا زمانی که در ایرانزمین نسخهای درونزاد و بومی از تمدن مدرن بازسازی نشود و دستمایهی بازتعریف هویتی جمعی قرار نگیرد، قوم با قوم و فرقه با فرقه در این زمینه خواهند ستیزید و آشوب و ناآرامی را به همسایگان خویش -– که تمام جهان را شامل میشود- صادر خواهد کرد.
تا وقتی کشمکش میان عناصر فرهنگی مدرن و سنتی در این قلمرو ادامه دارد، دستیابی به چارچوبی عمومی و کارامد از هویت ممکن نخواهد شد و خودِ این هویت عاملی است که دستیابی به ترکیبی نو از سنت و مدرنیته را ممکن میکند. از این رو چنین مینماید که ساکنان ایرانزمین در تار و پود معمایی هویتی گرفتار آمده باشند و با ابزارهای رنگارنگ و خوشظاهر اما سطحی و کوتاهدامنهی ملیگرایی مدرن یا دینگرایی مدرن نتوانند گره آن را بگشایند. تا وقتی چنین نشود، یعنی تا زمانی که در ایرانزمین نسخهای درونزاد و بومی از تمدن مدرن بازسازی نشود و دستمایهی بازتعریف هویتی جمعی قرار نگیرد، قوم با قوم و فرقه با فرقه در این زمینه خواهند ستیزید و آشوب و ناآرامی را به همسایگان خویش -– که تمام جهان را شامل میشود- صادر خواهد کرد.
ضرورت
ساکنان قلمرو ایرانزمین در برخی زمینهها دچار اشکال نیستند. آنان به دلیل سابقهی شهرنشینی تاجرمآبانهی خویش، راه و رسم ارتباط با دیگران و مدارا با عقاید و هویتهای متفاوت را در خود نهادینه کردهاند. ثروتی که در این سرزمینها انباشته شدهاست از فروغلتیدن ایشان به دامن فقری شفاناپذیر و گسیختگی اجتماعی بیبازگشت جلوگیری کرده است. از این رو در این زمینه با مردمی روبرو هستیم که به برکت ابزارهای نوین، امکان ارتباط با هم را دارند. با این وجود، بخش مهمی از زیرساختهای اجتماعی و مدنی ایشان در جریان بیش از یک قرن آشفتگی و کشمکش آسیب دیده و منابع بسیاری در این میان به هدر رفته یا غارت شده است. دایرهی تصمیمگیری افراد، خانوادهها، سازمانها، فرقهها، اقوام و نهادهای دولتی به سطحی کوتهبینانه و گسسته از چشماندازی آیندهمدارانه فروکاسته شده است و این مهمترین دلیل غیاب توافق در این جامعه و ناکارآمدی نظامهای اجتماعی است.
ضرورتِ هر راه حلی که به مسئلهی ایران نظر داشته باشد، دستیابی به نظریهای است منسجم، کارامد و مستقل که نه همچون ابزاری ایدئولوژیک برای آشتیدادنِ فلان سنتِ دلخواسته با بهمان عنصر مدرن که همچون زمینهای عمومی و ظرفی سترگ برای درهمجوشی خودبهخودِ تمام گسترهی سنت با تمام پیکرهی مدرنیته عمل کند. تنها، نظریهای چنین فراگیر، چنین بیطرفانه و چنین پیچیده است که میتواند فهمِ مشترک دنیای از دسترفتهی سنتی و جهانِ هنوز نیامدهی مدرن را در ذهنِ دوپارهی ایرانیان ممکن سازد. تنها در زمینهی چارچوبی چنین فراگیر و بیطرف و بلندنظراست که تُرک و کرد و عرب، تاجیک و پشتون و ترکمان، مسلمان و مسیحی و یهودی، شیعه و سنی و وابستگان به تمام هویتهای رنگارنگ قومی و دینی در این منطقه میتوانند با هم به گفتوگو بنشینند و در زمینهای عقلانی به آیندهی مشترک خویش و منافع همگرای خود بیندیشند.
یکی از زیربناهای آشفتگی کنونی، غیاب چارچوب نظری منسجم و عمومیای است که از سویی با شالودهی فرهنگی این مردم همخوانی و سازگاری داشته باشد و از سوی دیگر امکان جذب و درونیکردن عناصر ارزشمند و کارامد مدرن را نیز داشته باشد. این چارچوب قاعدتا باید در جریان نخستین تماسهای میان اندیشهمندان ایرانی و غربی در حدود یکونیم قرن پیش پدید میآمد، یعنی در زمانی که هنوز فاصلهی نظام معنایی مدرن و آنچه که در ایران سنتی وجود داشت به پایهی امروزین نرسیده بود. به دلایلی که به جای خود شایستهی بحث و تحلیل است، چنین ترکیبی در آن زمان رخ نداد و ایرانیان در زمانی که بر نوسازی نظام سیاسی و مشروطهخواهی و بازسازی نهادهای مدنی متمرکز شده بودند از اندیشیدن ژرف در مبانی نظری مدرنیته و تعیین موقعیت خویش نسبت بدان باز ماندند.
اگر خواهانِ راه حلی اصولی و زیربنایی باشیم و همچون دو قرن گذشته به نوشداروهای دروغینِ دارای اثر کوتاهمدت و موضعی بسنده نکنیم، باید پیش از هر چیز به دنبال دستگاهی نظری بگردیم که امکان آشتیدادن دو چارچوب یادشده را فراهم آورد. این دستگاه نظری، خود نمیتواند تنها به عنوان ابزاری معنایی برای سر همبندی برخی منشهای سنتی و برخی فنون نو نگریسته شود؛ چراکه این نگرشِ ابزاری و سطحی به نظریه، همان بوده که در تاریخ معاصر ما بلای دورافتادگی از جریانهای اصلی اندیشیدن را بر این مردمان مستولی کرده است.
از این رو، ضرورتِ هر راه حلی که به مسئلهی ایران نظر داشته باشد، دستیابی به نظریهای است منسجم، کارامد و مستقل که نه همچون ابزاری ایدئولوژیک برای آشتیدادنِ فلان سنتِ دلخواسته با بهمان عنصر مدرن که همچون زمینهای عمومی و ظرفی سترگ برای درهمجوشی خودبهخودِ تمام گسترهی سنت با تمام پیکرهی مدرنیته عمل کند. تنها، نظریهای چنین فراگیر، چنین بیطرفانه و چنین پیچیده است که میتواند فهمِ مشترک دنیای از دسترفتهی سنتی و جهانِ هنوز نیامدهی مدرن را در ذهنِ دوپارهی ایرانیان ممکن سازد. تنها در زمینهی چارچوبی چنین فراگیر و بیطرف و بلندنظراست که تُرک و کرد و عرب، تاجیک و پشتون و ترکمان، مسلمان و مسیحی و یهودی، شیعه و سنی و وابستگان به تمام هویتهای رنگارنگ قومی و دینی در این منطقه میتوانند با هم به گفتوگو بنشینند و در زمینهای عقلانی به آیندهی مشترک خویش و منافع همگرای خود بیندیشند.
در زمینهی نظری امروزینِ ما، کارامدترین چارچوب و زمینهی نظری برای برآوردن این ضرورت، نظریهی سیستمهای پیچیده باشد. هم از آن رو که خصلتی میانرشتهای و بنابراین غنی از برداشتهای علمی و جدیدِ گوناگون دارد و هم بدان دلیل که امکان تلفیق سطوح متفاوتی از مشاهده را در زمینهای منسجم و منطقی فراهم میآورد.
راهبرد
چنین مینماید که در زمینهی نظری امروزینِ ما، کارامدترین چارچوب و زمینهی نظری برای برآوردن این ضرورت، نظریهی سیستمهای پیچیده باشد. هم از آن رو که خصلتی میانرشتهای و بنابراین غنی از برداشتهای علمی و جدیدِ گوناگون دارد و هم بدان دلیل که امکان تلفیق سطوح متفاوتی از مشاهده را در زمینهای منسجم و منطقی فراهم میآورد.
از این رو، راهبرد مورد پیشنهاد این نوشتار، تاسیس دستگاهی نظری است که با تکیه به این چارچوب سیستمی، امکانِ بازتعریفِ همه چیز را در این زمینهی ایرانی فراهم آورد.
همواره نظمهای نو در زمینهی آشوب میرویند و نوآوریهای سترگ در دل بحرانهای شدید شکوفا میشوند. ایرانزمینِ امروزین با وجود آشفتگی تهدیدکنندهاش در عین حال امیدبخشترین کانونِ زایش معنا برای جهان کنونی نیز هست. در واقع امروز تمدنی همچون تمدن ایرانی باقی نمانده است که با شدتی چنین و عوارضی چنان، یک پای در سنت و یک پای در مدرنیته، به بدیهیاتِ پذیرفتهشده در میان دیگر تمدنها درپیچیده باشد. این درپیچیدن در پیشداشتهای(پیشفرضها) دیگر فرهنگها، برخاسته از ابهامی است که در آشوب ریشه دارد. همین درپیچیدن است که امکان بازاندیشی در مورد مبانی تمدن مدرن و بنبستهای احتمالی آن را ممکن میسازد.
ایرانزمینِ امروزین با وجود آشفتگی تهدیدکنندهاش در عین حال امیدبخشترین کانونِ زایش معنا برای جهان کنونی نیز هست.
از این رو، طرح مسئلهای که در دل تمدن ایرانی جریان یافته است، شاید بتواند به راهحلهایی منتهی شود که در سطحی جهانی و برای کلیت تمدن مدرن معنادار و کارگشا باشد. و مگر جز این است که همواره در تاریخ تمدنها با همین الگو روبرو هستیم؟ مگر نه آنکه فلورانس و ونیزِ عصر رنسانس شهرهایی دورافتاده و حاشیهنشین و آشوبزده و درگیر کشمکشهای کوتهبینانه در میان خود بودند و همانها بودند که عصر نوزایی را ممکن کردند؟ مگر نه آنکه افلاتون و ارستو حاشیهنشینانی در گوشهی شاهنشاهی بزرگ پارسی بودند و آراشان که در بحرانِ ناشی از بازتعریف خود در برابر نظمی جهانی پرداخته شده بود، چنین تعیینکننده شد؟ شاید امروز، ایرانزمین نیز زمینهای مناسب برای بازاندیشیدن در همه چیز باشد. این بازاندیشی هنگامی بهراستی انجام خواهد گرفت که در قالب دستگاهی نظری با انسجام و دوام و قوام کافی تبلور یابد و کارکردهایی راستین و ملموس را در دل خویش پدید آورد.
اندوختهها
تا اینجای کار، نگارنده دستگاهی نظری را برساخته است که بخشی به نسبت مهم از رسالتِ یادشده را برآورده میکند. این دستگاه نظری چنانکه گفته شد بر شالودهی منطقی نظریهی سیستمهای پیچیده استوار است و گذشته از روششناسی بغرنجی که برای تلفیق دادههای تجربی و تاریخی به کار میگیرد، امکان بازتعریف برخی از بنیادیترین مفاهیم جاری در اندیشههای مدرن را به شکلی رادیکال فراهم میآورد.
استخوانبندی این نظریه، بر مدلسازی لایهلایهی “من” یعنی سوژه مبتنی است. در این دستگاه نظری، چهار سطح از توصیف سوژه به دلایل کارکردگرایانه، بنیادی فرض میشوند که عبارتند از سطوح زیستی، روانی، فرهنگی و اجتماعی. در دستگاه یادشده، مدلی بهنسبت کامل از تحلیل رخدادهای سطح فرهنگی پدیدار شده است که نظریهی منشها نام دارد. در سطح اجتماعی و روانی، چارچوبی به نام نظریهی قدرت است که نقش ایفا میکند و تفسیری از سوژه/ من را در پیوند با نهادهای اجتماعی و جریانهای عبور قدرت، لذت و معنا از آن وارسی میکند.
تا اینجای کار، دستگاه نظری یادشده به شکلی تدوین شده، در قالب چند رسالهی دانشگاهی در سطوح کارشناسی ارشد و دکترا در داخل ایران ارائه شده و در محافل علمی اندک باقیمانده در کشور با اقبال روبرو شده است. همچنین برخی از کاربستهای آن که برای اثبات کارایی آن ضرورت دارد در قلمرو تاریخ و جامعهشناسی انجام پذیرفته و به اشکال گوناگون منتشر شدهاست. تا اینجای کار، چنین مینماید که بهراستی دستگاه نظری کارامدی پدید آمده باشد و کاربستهایی راهگشا را هم نتیجه داده باشد.
پیشنهاد
پیشنهاد نگارنده، دستیازی به نگارش تاریخی فراگیر از منِ ایرانی است؛ منِ ایرانی در تمام صورتها و اشکالش و در تمام دورههای تاریخِ طولانی ایرانزمین و در تمام روایتهای دینی و قومی و ملی و منطقهای گوناگون و متنوعش. این کار تنها با تحلیل سیر دگردیسی نظامهای شخصیتی، نهادهای اجتماعی، نظامهای تنظیم بدنها و منشهای فرهنگی ممکن میشود و متغیرهای اصلیای که برای وارسی این چهار رده از سیستمها مورد نیازمان هستند، قدرت، بقا، لذت و معنا هستند. تاریخی از لذت و تاریخی از بقا، باید در کنار تاریخ قدرت و تاریخ معنا نگاشته شود تا الگوی درهمبافتگی این محورها و چگونگی برهمکنش و کمشکششان را نشان دهد. تنها در این زمینه است که برداشتی عمیق از سوژهی ایرانی به دست خواهیم آورد. آنگاه شاید دریابیم که این سوژهی بازتعریفشدهی نوظهور ایرانی در سطحی جهانی نیز مهم و ارزشمند است
گام بعدی، از اینجا به بعد، آن است که تحلیلی فراگیر و عمومی از تاریخ ایرانزمین و سیر تکامل خوشههای معنایی در دل آن به دست آید. این کار، تاریخنویسی به شیوهی مرسوم نیست، که تا حدودی به تبارشناسی فوکویی شباهت دارد. با این تفاوت که پیوستگیها را هم به قدرِ گسستها ارج میدهد و بهویژه با هدفِ بازخوانی دگردیسی سوژه، و نه تحویلکردنش به جریانهایی تاریخی است که حرکت میکند. دستیابی به وفاقی که عنوانش کردیم، تنها در شرایطی ممکن میشود که روایتی یکدست و فراگیر از چگونگی تکامل “منِ ایرانی” و درکی مشترک و عام از مسیرهای شاخهشاخهشدن و دگرگونییافتن و واگراشدنش به دست آید. در این زمینه، سیر تحول قدرت در نظامهای اجتماعی ایرانی، مسیرهای تکامل نظامهای معنایی و چگونگی جریانیافتن لذت و بقا در حوزههای تاریخی گوناگون قابل درک خواهد شد. ایرانزمین با تاریخ پر فراز و نشیب، مدارک و اسناد تاریخی بسیار حجیم و بسیار کهنش، استوارترین و قابلاتکاترین خزانهی دادههایی است که ما در این زمینه در دست داریم. از این رو، نتیجهی پژوهش یادشده احتمالا نهتنها تاریخ تحول منِ ایرانی، که مدلی عمومی برای فهم سیر دگردیسی سوژه خواهد بود. تنها با دستیابی به این چارچوب نظری، میتوان زیستجهانهای واگرا و چهلتکهی مردمان ایرانزمین را در زیر یک خیمه گرد آورد و آن آسیب ارتباطی را که بعد از فروریختن برج بابلِ سنت بروز کرده است، ترمیم کرد.
به طور دقیقتر، پیشنهاد نگارنده، دستیازی به نگارش تاریخی فراگیر از منِ ایرانی است؛ منِ ایرانی در تمام صورتها و اشکالش و در تمام دورههای تاریخِ طولانی ایرانزمین و در تمام روایتهای دینی و قومی و ملی و منطقهای گوناگون و متنوعش. این کار تنها با تحلیل سیر دگردیسی نظامهای شخصیتی، نهادهای اجتماعی، نظامهای تنظیم بدنها و منشهای فرهنگی ممکن میشود و متغیرهای اصلیای که برای وارسی این چهار رده از سیستمها مورد نیازمان هستند، قدرت، بقا، لذت و معنا هستند. تاریخی از لذت و تاریخی از بقا، باید در کنار تاریخ قدرت و تاریخ معنا نگاشته شود تا الگوی درهمبافتگی این محورها و چگونگی برهمکنش و کمشکششان را نشان دهد. تنها در این زمینه است که برداشتی عمیق از سوژهی ایرانی به دست خواهیم آورد. آنگاه شاید دریابیم که این سوژهی بازتعریفشدهی نوظهور ایرانی در سطحی جهانی نیز مهم و ارزشمند است، و شاید …