وهم

گردوبنانِ سبز كه آسوده شادكام / بر تختگاهِ كوه و اوجِ بلندا نشسته‌اند‌

بختِ عروجِ خویشتن از دست داده‌اند / قانع به جاى خویش چون از پا نشسته‌اند

رویاى سبزِ بذر، پس از یادشان برفت / آكنده از غرور، فقط اینجا نشسته‌اند

بالندگى چونان سراب در آوندشان شكست / یك عمر روى وهمِ منظره زیبا نشسته‌اند

رگبرگ‌هاى پیر چون از شعله سیر شد / بر ریشه‌هاى زهد، پوك و فریبا نشسته‌اند

فرخنده بذرِ خویش به پیراهنى ز چوب / پوشانده‌اند و گِرد تهیا نشسته‌اند

اسطوره‌ى درخت، همه طغیانِ قامت است

آنان به خواب، مرده؛ اگر از پا نشسته‌اند

همچنین ببینید

وزن شب

بايد كه عاقبت، گردن كشى فراز، عصيان دهى رواج، تا بشكنى نياز