آیینههاى مست، در زیر نور ماه، از وزن شام تار، مغموم و خستهاند
آنقدر خاک راه بر سینهشان نشست، کز آن گجستهبار، آخر شکستهاند
ابر سیاهکین، گسترده بر سپهر، در زیر موج چین، اختر نهفته چهر
آیینهها چنین، در سوگ هجر مهر، سست و خموده بین، از پا نشستهاند
رقص سپاه ابر، نور از فلک براند، مهمیز باد بغض، هر برکه را دراند
یک ذره نور صبر، در آسمان نماند، ماهى به قعر حوض، در یخ ببستهاند
از بازتاب نور، بىبهره شد درخت، انگار مهرگان، زاین خاک بسته رخت
گویى که شهر دور، زاین روزگار و بخت، شد ترک، سرکشان، زآن رخت بستهاند
افسون نیمهشب، از دل کشد دمار، جادوى دیو پیر، آلوده روزگار
دیوانه گشته تب، زافسون روزگار، وز این طلسم تار، نیکان نرستهاند
خفته نسیم سبز، زخمیست سطح نور، تابوتهاى مست، رقصند قعر گور
فرسودهْ اسکلت، خوانده است در زبور، نادان بهشتیان، زاین قوم و دستهاند
مرسومِ یکنواخت، آلوده ماهتاب، خشکى ذهن خام، سوزانده تا کتاب
عقل آتشى نساخت، از شعلهى عتاب، این بندگان رام چون خام و خستهاند
اندیشمند سرخ، بیهوده کشته شد، بر خاک آن عقیم، از کشته پشته شد
زآن پس به هر پگاه، این خط نوشته شد، کآزادگان ز هر، رسمى گسستهاند
بنبست و مرگ شک، پروانه را شکست، ردى به دشت تب، مانده است و حجم راه
خستهاند و پرتَرک، از زخمهاى شب، آیینههاى مست، در زیر نور ماه
تا چند روز پیش، بر این تباهزار، رایج نبُد چنین، قحطى روزگار
شب گشت و گشته گم، در قلب شام تار، میل ره و کویر، افسرده رد راه
آنقدر کوه یخ، در عمق چاه درد، گشته است منجمد، کز آن رسوب سرد
دیگر به سطح دشت، این طاق لاجورد، مهپارهاى ندید، بر فرق شامگاه
شد هضم پیکرت، در کام احتیاج، اى گوسپند رام، بلعیده گشتهاى
آیینهى سراج، آخر تکان بخور، تا کى چنین ذلیل، تا کى چنین تباه
باید که عاقبت، گردن کشى فراز، عصیان دهى رواج، تا بشکنى نیاز
باید خروش عاج، اى پیل مست، باز، سازى رها به کوه، سوزى بدان گناه
اى شاهباز پیر، زاغان که عمر خویش، جاوید خواندهاند، زاینروست چون به کیش
مردار مىخورند، بال سپیدشان، شد بسته و اسیر، وز آن شده سیاه
بنده نشو، رفیق، با این خیال خام، نابود مىشوى، چون زاغ تلخکام
این مهلت رقیق، آخر شود تمام، پایان بگیردت، افسون اشتباه