در ابتدا، کمیت مسئله بود.
هنگامی که تازه شروع به کار کرده بودیم، مهمترین چالشی که بر سر راه خویش میدیدیم، چالش کمیت بود. ناامید کننده ترین چیزی که مرتب گوشزدمان میکردند، تعداد کم خودمان بود، و شمار میلیونی کسانی که علاقمند به یاری شان بودیم . در زمینهای چند میلیون نفره از مردم ساکن تهران، که تازه خود زیرسیستمی از یک جامعه هفتاد میلیون نفره بودند، ما چند نفر جوان بلندپرواز چه بختی برای تغییر دادن متغیرهای کلان فرهنگی داشتیم ؟ این پرسشی بود که برای سالها، بر روند اندیشیدن ما درباره بهسازی فرهنگ، سایه میافکند.
آمارها و داده های جامعه شناسانه فراوانی در دست بود. زمان سرانه مطالعه در ایران یک دقیقه در روز و زمان متوسط کار کارمندان دولتی نیم ساعت در روز بود، و در چنین شرایطی ما چند جوان پرشر و شور، تغییر دادن ساخت فرهنگی چنین سیستم پایستار و تنبلی را آماج کرده بودیم . طبیعی بود که در آن هنگام مهمترین نگرانی ما، کمیت ناچیز خودمان، و انبوهی ناامید کننده مخاطبانمان باشد.
هنگامی که ده سال پیش در انجمن دانش گرد هم مینشستیم و با افسوس اعداد و ارقام بیانگر توسعه فرهنگی در ایران را برای هم بازگو میکردیم،فشار این کمیت را بر شانه خویش لمس میکردیم، و بعدها هم که در نظامهای آموزشی جا افتادیم و خود را با خیل تجدید شونده شاگردان روبرو دیدیم،بار دیگر به همین پرسش مرکزی بازگشتیم: چگونه تعداد کمی از مبلغان بهسازی فرهنگ میتوانند بر تعداد بیشماری از مخاطبان تاثیر گذارند؟
سال 1375 بود که برای نخستین بار به طور جدی با مفهوم برخالها (fractal) آشنا شدم. ماجرا از یک کنجکاوی علمی شروع شد و خیلی زود از حالت مباحثاتی دوستانه، به بررسی کتابخانهای پردامنهای درمورد الگوی رشد سیستمهای خودزاینده منتهی شد. مجموعه این مطالعات، دو سال بعد -یعنی در سال 1377 – به بار نشست و به شکل گیری مدلی سیستمی از رشد سیستمهای خودسازمانده منتهی شد. مدلی که از قالبهای ریاضی گونه هندسه برخالی وامگیری شده بود و بر اساس متغیر خودساختهای به نام شاخصهای تقارنی، پویایی سیستم های رشد یابنده را تحلیل میکرد.
به زودی این کنکاشها به تدوین راهبردهایی عملکردی منتهی شد. اگر مولکولهای بخار آب شناور در جو میتوانستند به شکلی منتشر و بر مبنای الگویی تکرارشونده به هم متصل شوند و یک ابر کلالهای پرعظمت را پدید آورند، اگر یک سلول منفرد تخم اولیه میتوانست در جریان حلقه هایی درهم بافته و بازخوردی چیزی به پیچیدگی بدن جنین را ایجاد کند، ما هم میتوانستیم با الگوبرداری از این فرآیندها،شکلی جدید از سازماندهی را در سطح اجتماعی تکرار کنیم .
به این ترتیب بود که “راهبرد هسته سازی ” شکل گرفت . نخستین کسانی که در جریان کاربردهای عملی این مدل قرار گرفتند، دوستان نزدیکم بودند که در آن زمان در مرکز پژوهشهای دانشگاه علوم پزشکی با هم همکاری داشتیم . الگوی هسته ها، با وجود مبنای نظری پیچیده و بغرنجش، به دستور کارهایی بسیار ساده منتهی میشد.
بیایید بار دیگر به پرسش اصلی مان، یعنی معمای کمیت بازگردیم . فرض کنیم یک دسته هفت – هشت نفره از جوانان علاقمند به توسعه فرهنگی را داریم، و بختک “یک دقیقه مطالعه سرانه در روز” را. پرسش آن است که چگونه این تعداد اندک میتوانند بر جامعه چند میلیونی پیرامونشان اثر بگذارند و مثلا زمان مطالعه سرانه را افزایش دهند. شیوه کلاسیک اندیشیدن به جواب این معما، به سرخوردگی منجر میشود.اگر این دسته کوچک بخواهند با روشهای معمول ترویج و تبلیغ فرهنگ کتابخوانی وارد میدان شوند، در بهترین حالت به رسانه های انبوه دسترسی پیدا میکنند و به این ترتیب ناچار میشوند شور و شوق فرهمندانه و اثربخش خویش را در پشت نقاب متن هایی تبلیغاتی پنهان کنند. اندرکنش مستقیم انسانها، و ارتباط رویاروی افراد -که مهمترین عامل تشویق مخاطبان به شرکت در فرآیندی مانند جنبش کتابخوانی است – به این ترتیب از میان میرود.
اما راه دیگری هم برای حل کردن این مشکل وجود دارد، و آن هم برخالی اندیشیدن است ! برای آن که بتوانیم شاخصی مانند زمان مطالعه را در یک سیستم اجتماعی دستکاری کنیم،می توانیم الگوی مرکزی مورد نظر خود را–مثلا تشکیل گروه های کتابخوانی – به فرآیندی زاینده و تکثیر کننده پیوند زنیم، و به این ترتیب به جای پراکنده کردن اطلاعاتی در مورد این گروه ها، خود کنش انسانی منتهی به تشکیل حلقه های کتابخوانی را در سیستم اجتماعی تکثیر کنیم . این راهبرد، همان چیزی بود که به نام هسته سازی در جمعهای دانشجویی شهرت یافت، و به گمان من اثر کلان خود را هم بر جای گذاشت .
راهبرد هسته سازی بر این مبنا استوار بود که فرآیندهای منتهی به بازتولید فرهنگ در گروهه های انسانی کوچکی به نام حلقهها اجرا میشود. این حلقهها مجموعهای از افراد دوست، خویشاوند،همسایه،یا همکار را در بر میگرفتند که در برش زمانی مشخصی برای انجام رفتار گروهی هدفمند و معلومی با هم تعامل میکردند. در صورتی که این حلقه های تصادفی و لحظهایِ فرهنگزا نسبت به کارکرد خود آگاه میشدند و با هدفی فرهنگی گرد هم جمع میشدند و با برنامه زمان مند و هدفگذاری دقیقی کنشی فرهنگی را به انجام میرساندند، با نام هسته خوانده میشدند.ویژگی عمده هسته این بود که هریک از اعضای آن میتوانستند به عنوان یک هسته زای جدید عمل کنند و در حلقه های دیگری که عضویت دارند، هسته های فرهنگی جدیدی را سازماندهی کنند. به این ترتیب الگوی هستهها طی فرآیندی برخالی در سطح جامعه منتشر میشد.
راهبرد هسته سازی بسیار زود فراگیر شد. نخستین جلسه های توجیهی و آموزشی شیوه های هسته سازی در مرکز پژوهشهای علوم پزشکی برای جمعی از دانشجویان علاقمند اجرا شد و پس از جاافتادن مدل، در گروه های دیگر دانشجویی هم به کار گرفته شد. به زودی از همین الگو برای سازماندهی شرکت کنندگان در “نخستین همایش ملی جوانان و گفتگوی تمدنها” استفاده شد و یک تیم شش نفره،روشهای هسته سازی را در جریان کارگاه هایی به چهارصد نفر حاضر در این همایش آموزش دادند. نتیجه آن شد که تا دو سه سال بعد نامه هایی که تشکیل فلان هسته شاهنامه خوانی را در بندر لنگه یا بهمان هسته مطالعاتی فلسفه را در کرمان نوید میداد، به دستمان میرسید. به این شکل راهبرد هسته سازی در سطح ملی آزموده شد، و بر مبنای متغیرهای مورد نظر ما، با کامیابی همراه شد.
کاردبرد دومی که این الگو پیدا کرد، در سازمانهای غیردولتی جوانان بود. دست کم دو تشکل (کانون خورشید و کانون جوانان اکباتان )ساختار کلان خود را بر مبنای مدل هستهها تنظیم کردند و از نظر رشد کمی، موفقیت در عضوگیری و اثرگذاری در محیط اطراف خود با رشدی سریع و کم نظیر روبرو شدند.
راهبرد هستهها -چنان که پیش بینی شده بود- به تدریج در فضاهای دیگر هم بسط یافت و با الگویی برخالی در محیطهای مساعد دیگر هم خود را بازتولید کرد. چنان که در سال 1379، وقتی برای نخستین بار به دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران رفتم،بر تابلوهای اعلانات دانشجویی اطلاعیهها و آگهی های بسیاری را دیدم که توسط دانشجویان ناشناختهای از سال های پایین نوشته شده بود و با همان کلیدواژه های مدل هستهها (مثلا هسته سازی، سرهسته، ورودی /خروجی، و…)، برنامه های تعداد زیادی از “هسته های علمی ” را به اطلاع سایر دانشجویان میرساند.
به این ترتیب بود که معمای کمیت، به کمک الگوی هسته سازی حل شد،و آنگاه کیفیت مسئله گشت .
چنان که میدانیم، سیستمهای پیچیده خودسازمانده و خودزاینده -از موجودات زنده گرفته تا ساخت های اجتماعی و نظامهای فرهنگی – همواره در حال حل کردن یک پرسش بنیادین هستند، که بقاست . تداوم یافتن در زمان، و باقی ماندن در لحظه بعد، هدفی است که تمام این سیستمها دنبال میکنند، و برای دستیابی به آن ناچارند با همتایان خود رقابت کنند. هر سیستم تکاملی را میتوان به عنوان یک واحد پردازشگر و یک دستگاه حل مسئله در نظر گرفت که فضای حالت پیرامون خود (یعنی دامنه امکانات در دسترس برای هستی یافتنش ) را تشخیص میدهد و میکوشد تا با بیشترین بازده ممکن این فضا را پر نماید. بسط یافتن در این فضای حالت، ضامن بقای سیستم و کامیابی اش در رقابت با دیگران است .
گمان میکنم الگوی رشد سیستم های خودسازمانده را بتوان در دو رده عام و کمی و کیفی گنجاند.
نظامهای تکاملی، که در قالب سیستم های همانندساز پیچیده عمل میکنند، برای دستیابی به بقا و تداوم در زمان، دو راه اصلی را در برابر خویش دارند:
راه نخست، رشد کمی است . رشد کمی، هنگامی اتفاق میافتد که عده زیادی از واحدهای کمابیش مشابه، با قدرت سازگاری بالا و پیچیدگی درونی اندک توسط یک واحد زاینده مرکزی تولید شوند، و فضای حالت ممکن برای سیستم را انباشته کنند. در جهان جانوران، حشرات نمونه اعلای بهره گیری از چنین راهبردی هستند. حشرات موجوداتی کوچک هستند که پیچیدگی را در بیشترین تراکم ممکن در ابعاد اندکشان انباشته اند و از راه تکثیر سریع و سازش یافتن معجزه آمیز با شرایط گوناگون محیطی،آشیانها و محیطهای قابل تسخیر را اشغال میکنند. موفقیت تکاملی حشرات در زمین،و تنوع،حجم،و تعداد چشمگیرشان شاهدی است بر موفق بودن راهبرد کمی .
راه دوم، راهبرد کیفی است . در راهبرد کیفی، سرعت تکثیر و تعداد نمونه های تولید شده بر واحد زمان بسیار کمتر از شیوه نخست است، اما زادگان و محصولات اندازه و پیچیدگی خیلی بیشتری دارند و برای پایدار ماندن در شرایط دشوار ویژهای تخصص یافته اند. موجوداتی که از راهبرد کیفی استفاده میکنند، ماده، انرژی و به ویژه اطلاعات زیادی را برای هر همانندسازی و تکثیر خویش مصرف میکنند، و در نتیجه از تکثیر انبوه محروم میگردند.
نمونه برجسته استفاده از راهبرد کیفی نهنگها هستند که بیشترین اندازه و پیچیدگی را در میان جانوران ساکن زمین دارا هستند. چنان که آشکار است، تعداد و توده (2) نهنگها نسبت به حشرات بسیار ناچیز است، اما هر یک نمونه از نهنگها چه از نظر اندازه و چه حجم اطلاعات انباشته شده،سطحی بسیار مهمتر از تکامل پیچیدگی را به نمایش میگذارند.
در مسیر تکامل سیستمها، راهبرد کمی و کیفی به طور متمایز توسط موجوداتی گوناگون و برای حل مسائلی متفاوت به کار گرفته شده اند. گوشتخوارانی که حجم اندکی از ماده غذایی بسیار مقوی رابازحمت بسیار به دست میآورند، استفاده از راهبرد کیفی را در فیزیولوژی گوارش نمایش میدهند،و گیاهخوارانی که حجم زیادی از مواد غذایی کم ارزش ولی آسان یاب را میگوارند، نماینده راهبرد کمی هستند. حشرات کوچک، متنوع، و کوتاه عمر،در برابر پستانداران عظیم، پیچیده و کهنسال، یین و یانگ وکمیت /کیفیت را نمایش میدهند، و آدمیانی که کودکانی کم شمار را برای مدت طولانی مراقبت میکنند و فرزندانی بسیار پیچیده را به محیط وارد میکنند،در برابر ماهیانی که تعداد بسیار زیادی از جنینهای ساده را در محیط پراکنده میسازند، الگویی از همین دست را تصویر مینمایند. به این ترتیب به هر کجا که بنگریم، موشهایی که راهبرد کمی را برگزیده اند را خواهیم دید، که در حال رقابت با نهنگ های کیفی هستند.
لزوم تغییر سیاست گذاری در سازمانهای تخصص یافته برای تولید فرهنگ،از هنگامی آغاز شد که سیاست توسعه کمی در برخی از شرایط به بن بست منتهی شد.
نخستین نشانه های این پدیده، هنگامی آشکار شد که دیدیم فضای عملکردی تشکلهای غیردولتیای که در برنامه هسته زایی بسیار موفق بودند، بیشتر از حد خاصی قابلیت بسط ندارد. به عبارت دیگر،سازمانهایی که در مرحله توسعه کمی به خوبی عمل کرده بودند و شمار افزایش یابندهای از مخاطبان را در قالب هسته های فرهنگی خودمختار سازماندهی میکردند، هنگامی که پای کار حرفهای و تخصصی بر فرهنگ به میان کشیده شد، ناکارآمد نمودند و از رقابت با گروه های تخصص یافته تر و متمرکز باز ماندند. این ناکارآمد بودن، با آسیبهای رایج در سازمانهای داوطلب هم گره خورد،و ما رامتقاعد کرد که راهبرد توسعه کمی در درازمدت برای گروه های تخصصی شده تولید کننده معنا،نامناسب است .
در این مجال اندک وقتی برای پرداختن آسیب شناسی توسعه کمی نیست .اما اکنون که تجربهای چهار ساله را در پشت سر داریم و تجربیات مربوط به الگوی رشد کمی بیش از ده سازمان و گروه فرهنگی را در بایگانی خود اندوخته ایم، میتوانیم عمده این آسیبها را به این ترتیب صورتبندی کنیم:
الف ) راهبرد کمی، با وجود موفق بودنش در مرحله تکثیر، در بعد تولید معنا چندان کارآمد نبود. یعنی این راهبرد برای انتقال و تکثیر منشهای از پیش تعریف شده و موجود (مثل اطلاعات علمی،پرسشهای فلسفی، و فنون هنری ) کارآمد بود، اما هسته های تخصص یافته مولد منشهای پیچیده و نوظهور را پدید نمی آورد. هستهها تا زمانی که برای توسعه کمی و هسته زایی بیشتر تلاش میکردند، از کار کیفی بر اعضای خویش باز میماندند و منشهایشان بیشتر برای انتقال-و نه نقد و پردازش درونی -سازش مییافت .
ب ) راهبرد کمی نمی توانست اعضایی را پرورش دهد که بیش از سطح خاصی در امر تولید معنا تخصص یافته باشند. رویکرد توسعه گرای هسته های فرهنگی، بیش از آن که به تخصص گرایی و تمایز هستهها از هم گرایش داشته باشد، تمایل داشت تا هستهها را به هم متصل کند. به عبارت دیگر، اعضای هسته هایی که برای هسته زایی بیشتر تلاش میکردند، بیشتر با کسب ارتباطات انسانی جدید پاداش میگرفتند تا عمیقتر کردن ارتباطات انسانی موجودشان،و بیشتر در امر انتقال بینافردی منشها موفق بودند تا پردازش و بهینه سازی فردی آنها.
پ ) تبدیل شدن هستهها به واحدهایی با گردش مالی و خودمختاری اقتصادی به این ترتیب دشوار بود. هستهها سیستمهایی با حد و مرز سست و باز بودند و کارکردهای درونی شان به طور گروهی و تمایز نیافته -و اصطلاحا جهادی- انجام میگرفت .به همین دلیل هم تعیین سهم حقوق هریک از اعضا نسبت به محصول نهایی دشوار بود.
ت ) با توجه به پاداش دهنده بودن درگیر شدن درروابط اجتماعی در جامعه امروز ما، بسیاری از کسانی که در مرحله توسعه کمی هستهها جذب سیستم میشدند، شایستگی فعالیت تخصصی در زمینه مورد علاقه شان را نداشتند. بسیاری از اعضای جذب شده به هستهها بیش از آن که دغدغه فرهنگ و بهسازی آن را داشته باشند، به دلیل برخورداری از روابط انسانی سالم جذب سیستم میشدند، و آنهایی هم که چنین دغدغهای را داشتند، در روند شتابزده کارکرد هستهها فرصتی برای آموزش دیدن و آماده شدن برای کار تخصصی بر حوزه مورد علاقه شان نمی یافتند. به این ترتیب،برخی از اعضای سیستم تنها برای انتقال منشها کارآمد بودند و نسبت به فن تولید منشها بی علاقها بی اطلاع بودند.در نتیجه برخی از الگوهای ناخوشایند کنش بینافردی در میان هستهها مشاهده شد که کشمکش های شخصی، نشت کردن علایق خصوصی به فضای گروه،و ظهور رفتارهای ناشایست انفرادی (مانند دروغگویی و پشت سرگویی ) در سطح سازمانی از آن جمله بود.
به دنبال تشخیص این آسیبها، متقاعد شدیم که سیستمهای هسته -محور مبتنی بر راهبرد رشد کمی به حد نهایی توسعه خود رسیده اند و حالا وقت آن است که برنامهای برای رشد کیفی آنها تدوین شود.
چالشی که بر سر راهمان بود، یک معمای مدیریتی بود. از یکسو فواید راهبرد کمی و سیستم هستهها به قدری چشگیر و آشکار بود که حفظ کردنش ضروری مینمود، و از سوی دیگر هدفمان پدید آوردن سیستمی بود که کار حرفهای بر عناصر فرهنگی با تعداد محدودتری از اعضا را نیز ممکن سازد.
به این ترتیب بود که چرخش کیفی در کانون خورشید و کانون جوانان اکباتان انجام گرفت .الگوی مدیریتی به کار گرفته شده برای طرحریزی این چرخش،از مدل نظری نگارنده برای پویایی فرهنگ (نظریه منشها) وامگیری شده است . راه حل، به زبان ساده، عبارت از آن بود که بر زمینه سازمان یافتهای از هسته های فرهنگی که در گیر ودار رشد کمی خاص خود هستند، ساختارهایی تخصص یافته و پیچیده تر طراحی شوند که از سویی این هستهها را راهبری کنند و از سوی دیگر نیروهای شایسته را از میان هستهها دست چین کنند و پس از آموزش دادن، جذب فعالیتهای حرفهای و فرهنگی نمایند. نتیجه، چیزی بود که با الگوی طرحها شهرت یافته است .
در ساختار مدیریتی جدید کانونها، واحد عملکردی سیستم، طرح بود. تفاوت هسته با طرح در این بود که:
الف ) طرح ها، اهدافی ملموس و کمیت پذیر داشتند و بر خلاف هسته ها، لذت فردی اعضا از فعالیت فرهنگی را به عنوان شرط کافی برای عمل نمی پذیرفتند. به عبارت دیگر، هسته هایی که اهداف فرهنگی مبهم، خصوصی، و سادهای داشتند، تنها در صورتی به طرح تبدیل میشدند که اهدافی مشخص و زمان بندی شده، با بازده ملموس و شمارش پذیر را نتیجه دهند. مثلا اگر “مطالعه کتابهای فلسفه ” هدفی قابل قبول برای هستهها بود، در طرحها با هدفی دقیق مانند ترجمه کتاب X در مدت N روز و منتشر کردنش تا تاریخ Y روبرو هستیم .
ب ) از آنجا که دستیابی به چنین نتیجهای دشوارتر از فعالیت در هسته های فرهنگی بود، به نیروهایی معدودتر، تخصص یافته تر، و متعهدتر نیازمند بود که زمان بیشتری برای فعالیت در راستای هدف یاد شده صرف کنند و به طور ملموس در این راستا تخصص پیدا کنند. پس در برابر هسته هایی که اعضایش معمولا به عنوان تفریح و صرف اوقات فراغت در آنها فعالیت میکردند، طرح هایی را داریم که اعضایش به عنوان نوعی شغل و کار جدی به اعمالشان در آن مینگرند.
پ )در هسته ها، هریک از اعضا هزینه زمانی ودرگیری فکری کمی را برای فعالیت میپرداخت.
در طرحها چنین نیست، یعنی اعضا باید زمانی طولانی و کاری منظم و متعهدانه را برای عضویت در طرح ارائه کنند. بازگشت هزینه زیاد یاد شده میتواند در قالب فروش محصولات فرهنگی تولید شده در طرح جلوه نماید. بنابراین طرحها برخلاف هسته ها، لزوما بازده مالی و گردش اقتصادی دارند و باید بتوانند در درازمدت به عنوان واحدهای تولید فرهنگ و خودمختار عمل نمایند.
ت ) در نتیجه ثبت حق افراد بر کارشان در طرحها بسیار حیاتی تر است .دقیقا باید روشن شود که هرکس چه بخشی از کارهای طرح را به انجام رسانده و چه سهمی از سود نهایی را دریافت خواهد کرد.از آنجا که اهداف تمام طرحها فرهنگی -و نه مالی – است و این اهداف در دراز مدت به نتایج اقتصادی مطلوب میانجامد، رعایت اخلاق کار گروهی و همبستگی درونی اعضای طرح، برای تداوم یافتن کار ضروری است . پس طرحها بر خلاف هستهها به گروهی اندک از افراد حرفه ای، متعهد، و دارای وظایف مشخص نیازمند هستند. برای ترکیب کردن روش توسعه کمی و کیفی، طرح هایی -مثل طرح تیر-در کانونها تعریف شد که به عنوان هدف خود، توسعه هسته های کمی را در نظر داشت، و در عین حال برای آموزش نیروی انسانی متخصص و جذب ایشان نیز برنامه هایی داشت .
و این جایگاهی است که اکنون بر آن ایستاده ایم .
فعالیت صد روز گذشته کانون خورشید، نویدبخش آن است که راهبرد توسعه کیفی سازمانهای فرهنگی با درخشش و بازدهی معجزه آسایی پیش خواهد رفت . پیوند محکم و در هم بافتگی موفقیت آمیز فعالیتهای کمی و کیفی و تداخل طرحها و هستهها – که اوج آن را در طرح تیر با چهار شاخه و پانزده هسته فعال میبینیم – نشانگر آن است که چارچوب نظری یاد شده کارآمد بوده است .
پنجاه سال پیش، نخستین شرکتهای تولید و توسعه نرم افزارهای رایانهای پدید آمدند و برای نخستین بار به فروش اطلاعات پرداختند.امروز بزرگترین شرکت مالی دنیا(مایکروسافت ) در همین امر تولید اطلاعات تخصص یافته است . این امر، حاصل تشخیص درست سردمداران تجارت نرم افزارازشرایط جهانی بود، نیازی که امروز، رخساره جهان مدرن را دگرگون ساخته است .
در جامعه امروزین ما مهمترین بحران، نه اقتصادی و نه سیاسی، که فرهنگی است . معنا، آن محصول نایابی است که قحطی اش به برهوت شدن بافت اجتماعی مان انجامیده است . آنچه که ما آماج کرده ایم، تولید موسسهای تخصص یافته برای تولید معناست . معنایی که فارغ از درگیریهای سیاسی و تنگ نظری های اقتصادی،راهگشا و سودمند باشد،وبتواند برای تمام مخاطبانی که درد بهسازی فرهنگ را دارند -از هر قبیله و فرقهای که باشند- کارساز افتد.
امروز، پس از چند سال تجربه، میدانیم که ورود به اقیانوس طوفانی بهسازی فرهنگ، نهنگی کیفی را میطلبد، نه موشهایی کمی را.