زبان پارسی سترون است یا زایا؟ نیرومند است یا ناتوان؟ از پسِ رویارویی با دنیای امروز و پویایی شتابناک و دگرگونیهای نفسگیرش بر خواهد آمد یا نه؟ این زبان تا قرنی دیگر باقی خواهد ماند؟ یا به یکی از هزاران زبانی تبدیل خواهد شد که با تیغ مدرنیته از ریشه بریده شده و به موزهی زبانشناسی تاریخ سپرده شدهاند؟ اندوختهی ادبی زبان پارسی در زمانهی جدید چه بختی برای بقا دارد؟ آیا چنان که برخی افراد –مثل آن دو احمد: کسروی و شاملو- میگویند، ادبیات کلاسیک پارسی و اشعار کهن بیارزش و یکنواخت و ملالانگیز و انباشته از بدآموزی است و سستیزا و رخوتانگیز؟ یا آن که سخن ملکالشعرای بهار و ناتل خانلری و شفیعی کدکنی درست است و در این زبان بزرگترین گنجینهی معنایی صورتبندی شده در قالب ادبیات را به ارث بردهایم؟
اینها پرسشهایی است که در فضاهای دانشگاهی و در میانهی بحثهای روشنفکرانه هر از چندی رخ مینمایانند و بحثهای داغی را بر میانگیزانند. همهی ما کسانی را دیدهایم که از زبان پارسی دفاع میکنند، آن را زیبا و تناور و زورمند میدانند، و اندوختههای ادبیاش را میستایند. به همین ترتیب با افرادی برخورد کردهایم که زبان پارسی را امری منسوخ و کهنه میشمارند، تواناییاش برای زایش واژگان و مفاهیم نو را انکار میکنند، و با این بهانه با گشادهدستی در گفتار خویش کلماتی از زبانهای دیگر –به ویژه زبانهای فرنگی- را میآورند، چرا که خودخوارانگاری و خودزنی به مُدی روشنفکرانه تبدیل شده و به زبانی متفاوت با پارسی حرف زدن شیک است و مجلسی!
طی سالهای گذشته حتا در میان نویسندگان و روشنفکرانی که در عرصهی عمومی سخن میگویند هم حرفهایی از این دست شنیدهایم که «آقا جان برای ترقی کردن باید زبانهای پیشرفتهی دنیا را یاد گرفت» و «زبان فارسی قدیمی است و به درد پیرها میخورد. جوانها نیاز به زبانی دارند که با توسعه همگام باشد» و شبیه اینها. بسامد این جملهها طی سالهای اخیر بیشتر هم شده، و شاید دلیلاش آن باشد که تاخت و تاخت به هویت ایرانی در رسانههای عمومی رواجی بیشتر یافته و زبان پارسی که از پشتیبانی هیچ دولتی بر زمین برخوردار نیست و متولیای جز مردم ندارد، به ظاهر در لاکی دفاعی فرو رفته است.
اما آیا به راستی چنین است؟ آیا زبان پارسی قدیمی، مندرس، نخنما و ناسازگار با نیازهای امروزین ماست؟ آیا ممکن یا مطلوب است که آن را با چیزی دیگر جایگزین کنیم؟ خواه به کلی با زبانی بینالمللی مثل انگلیسی (به پیروی از هند) و خواه با همان ساختار اما در قالبی مدرن مثل خط لاتین (مثل ترکیه)؟ به راستی توانمندی و زورمندی زبان پارسی تا چه پایه است و چقدر احتمال دارد که بحران رویارویی با تمدن مدرن و سویههای پیچیده و زایندهاش را از سر بگذراند؟ در دنیایی که هر سال انبوهی از یافتههای علمی، اندیشههای نو، و دستاوردهای صنعتی و فنی به زیستجهان مردمان افزوده میشود، و در جهانی که کل اینها اغلب با زبان انگلیسی رمزگذاری و استانده میشوند، زبان پارسی چه بختی برای شکوفایی، برای گسترش و برای بقا دارد؟
این پرسشها در تاریخ معاصر ایران پیشینهای دیرینه دارند و نخستین نشانههای طرح و صورتبندیشان به آغازگاه تماس تمدن ایرانی و مدرنیتهی اروپایی باز میگردد. نود و نُه سال پیش، سید حسن تقیزاده در سال ۱۲۹۸ در روزنامهی کاوه چاپ برلین مقالهای نوشت به نام «فارسی خان والده» که اشاره به کاروانسرایی در نزدیک استانبول داشت که پاتوق ایرانیها بود و علاقمندان برای یادگیری زبان پارسی به آنجا میرفتند، اما اغلب این زبان را با آمیخته با ترکی و زبانهای فرنگی حرف میزدند و به همین خاطر مایهی ریشخند اهالی باسوادتر قلمرو عثمانی بودند که زبان ادبی و رسمیشان پارسی بود. در این متن تقیزاده در همراهی با ملکالشعرای بهار از زبان پارسی هنجارین و کلاسیک دفاع کرده بود و با نویسندگان قومگرا و شبهبلشویکهایی که هوادار تغییر خط یا تغییر زبان بودند و پارسی را ناتوان میدانستند، حمله میکرد.
اما موضع مجلهی کاوه و تقیزاده به هیچ عنوان سنتگرایی و مقابله با مدرنیته نبود. همین تقیزاده کسی بود که چندی پیشتر در شهریور همین سال در همان جا نوشته بود که راه چارهی ترقی ایران «فرنگی شدنِ ایرانیان، ظاهرا و باطنا و روحا و جسما» است. با این همه اصحاب کاوه که گروهی از درخشانترین ادیبان و اندیشمندان ایرانی عصر مشروطه بودند، نوسازی ایران و در آغوش گرفتن تجدد را با حفظ هویت ایرانی ناسازگار نمیدانستند و به ویژه زبان پارسی را برای جوش دادن این دو نیرومند و کارگشا میدانستند. همین مجلهی کاوه بود که در امتداد همین نوشتارها داستان طنز «فارسی شکر است»ی جمالزاده را هم منتشر کرد و در آن دربارهی افول زبان پارسی به خاطر اظهار فضلهای بی مورد و آمیختگیاش به زبانهای فرنگی و عربی هشدار داد. در همان صفحهای که این متن بار اول منتشر شد، علامه قزوینی مقالهی «ترقی در ادبیات» را منتشر کرد که متنی دلکش و زیبا و عالمانه بود در دفاع از زبان پارسی و برشمردن نقاط قوتاش.
بحثی که در پایان قرن سیزدهم خورشیدی در برلین با این استحکام صورتبندی شد، طی صد سال گذشته همواره در میان طبقهی فرهیختهی ایرانی مطرح بوده است. طی سالهای پس از انقلاب اسلامی این بحثها حتا شدت بیشتری هم به خود گرفته است، و این تا حدودی نتیجهی مهاجرت یک دهم جمعیت کشور به سرزمینهای دیگر، و انقلاب رسانهای دهههای اخیر بوده که زبانها را در تماسی تنگاتنگ با هم قرار داده است.
در سپیدهدم این انقلاب فنی و آن تحول جامعهشناختی، یعنی حدود سی سال پیش در سال ۱۳۶۸ بود که دکتر محمدرضا باطنی مقالهای منتشر کرد به نام «فارسی؛ زبان عقیم» که سر و صدای بزرگی به پا کرد. ناشر مقاله البته در عنواناش مکری به کار برده بود واحتمالا به قصد چالشبرانگیز کردن بحث، علامت سؤال انتهای این سه کلمه را انداخته و به این شکل تحریفی در سخن دکتر باطنی ایجاد کرده بود. چون مقالهی او طرح پرسشی در این مورد بود و پاسخی منفی به این عبارت، و نه تاییدش.
از زمان انتشار این مقاله تا ده سال پیش (۱۳۸۷) که داریوش آشوری «زبان باز»اش را منتشر کرد، بحث دربارهی تواناییها یا ناتوانیهای زبان پارسی برای کنار آمدن با شرایط دنیای مدرن نقل محافل روشنفکرانه بوده است. اگر کلیت بحثهایی که در این زمینه به شکلی جدی و کتبی انجام شده را مرور کنیم، در مییابیم که سه نکته مورد توافق همهی اندیشمندانی بوده است که در این زمینه به شکلی جدی اظهار نظر کردهاند: نخست آن که زبان پارسی زبانی بسیار نیرومند است و سترون نیست و زایایی چشمگیری دارد؛ دوم آن که برای صورتبندی دنیای مدرن و زندگی امروزین مردمان کارآیی دارد و از عهدهی این وظیفه بر خواهد آمد؛ و سوم آن که گذشته از توانایی درونی این زبان، پیوندش با تاریخ و فرهنگ و هویت ایرانی آن را به رکنی مهم در داشتههای مردم پارسیزبان تبدیل میکند و باید به این خاطر پاس داشته شود.
این نکته جای توجه دارد که طی سی سال گذشته که نوترین موج از بحثهای دانشگاهی در این زمینه بین متخصصان در جریان بوده است، حتا یک مقالهی دانشگاهی یا کتاب معتبر علمی نداریم که یکی از این سه گزاره را نقض کرده باشد. در سال ۱۳۷۰ همایشی با نام «زبان فارسی، زبان علم» با پشتیبانی مرکز نشر دانشگاهی برگزار شد که محور اصلیاش همان بحثی بود که دکتر باطنی مطرح کرده بود: «زبان پارسی؛ سترون یا زایا؟»
در این گردهمایی فرهیختگان و ادیبانی که از موضعهای گوناگون -سنتگرا و هوادار تجدد ادبی- به این بحث پرداختند و با مرور گفتارهایشان روشن میشود که باز توافقی کامل بر سر سه گزارهی یاد شده برقرار بوده است. دامنهی این آمارگیری از پرسشهای کلیدی و پاسخهای اندیشمندان به آنها را میتوان گستردهتر کرد و به کل قرن گذشته تعمیماش داد. آنگاه روشن میشود که اندیشمندان دربارهی بسیاری از مباحث تخصصی و کاربردی با هم اختلاف نظر و کشمکش داشتهاند. مثلا در همین همایش یاد شده پیشنهاد دکتر باطنی برای این که لگام ساخت فعلهای مرکب در زبان پارسی را باید رها کرد موضوع نقد بوده است. دکتر باطنی –مثل داریوش آشوری، بیست سال بعد از آن- از نوآوریهای دکتر غلامحسین مصاحب در واژهسازی برای مفاهیم علمی جانبداری میکرد و افزوده شدن واژگانی مثل قطبیده و یونیدن و اُکسیدن را نشانهی سرزندگی و چالاکی زبان میدانست. در حالی که برخی دیگر با این نوع واژهسازیها –که در فرهنگستان زبان هم باب است- مخالفت داشتهاند. در میان مخالفان با واژهسازی بی محابا چهرههای سرشناسی را داریم که اغلب چنین تصوری دربارهشان در ذهنها وجود ندارد: سعید نفیسی، محمدعلی فروغی، محمدجعفر محجوب و حتا خود تقیزاده با واژهسازیهای فرهنگستانی میانهای نداشتند و یا مثل فروغی به واژهیابی به جای واژهسازی گرایش داشتند و یا مثل نفیسی اصولا به هم زدن نظم زبانی در قلمرو ایران بزرگ فرهنگی را مایهی تفرقه و واگرایی زبان اقوام میدانستند.
با آن که دربارهی بحثهایی فنی از این دست اختلاف نظر و بحثهای پردامنه وجود دارد، اما هیچ متن جدی و مهم علمی و هیچ اندیشمند معتبر و ادیب مهمی را نمیشناسیم که پشتوانهای علمی داشته باشد و به شکلی نظاممند و عقلانی ناتوانی زبان پارسی و ناکارآمدیاش در رویارویی با روزگار مدرن را نشان داده باشد. یعنی این نکته شگفتانگیز است که طی صد سال گذشته، همهی اندیشمندان در همهی متنهایی که در این مورد پدید آوردهاند و در همهی اختلاف نظرهای تند و پرجنجالشان با هم، این توافق را حفظ کردهاند که زبان پارسی زبانی نیرومند و چالاک و سرزنده است و گلیم خود را در برابر شرایط مدرن از آب بیرون خواهد کشید. دربارهی شیوههای توانمندسازی زبان و یاری رساندن به آن البته بحث و جدل وجود داشته است، اما دانستن این نکته اهمیت دارد که تاختن به زبان پارسی و نارسا یا ناتوان پنداشتناش، گفتمانی سیاسی است که در ابتدای کار حدود دو قرن پیش توسط دولتهای استعماری روس و انگلیس مطرح شد، تا از قلمرو هندوستان و آسیای میانه و قفقاز پارسیزدایی و هویتتراشی کنند و مردمان تاریخمند و سرافراز آن مناطق را که هویتی استخواندارتر و تاریخی دیرپاتر از استعمارگران داشتند، به اقوامی پراکنده و بیتاریخ و شناور در جعل و تحریف تبدیل نمایند… که در نهایت چنان کردند و چنین نمودند!
گفتمان یاد شده در ابتدای قرن چهاردهم خورشیدی همزمان با انقلاب بلشویکی در شوروی و فروپاشی دولت عثمانی با نوعی بلشویسم بومی که سویههای قومگرایانه هم داشت ترکیب شد و همچون گفتمانی سیاسی در داخل قلمرو ایران زمین جایگیر شد. همین گفتمان بود که در ترکیه و آسیای میانه و شمال هند به تغییر خط، پارسیزدایی از زبانهای قومی ترکی و هندی و ازبکی و ارمنی و گرجی، و سرکوب نهادهای مردمی پشتیبان زبان پارسی –مثل سلسلههای صوفیه و مدرسههای قدیمی و مکتبهای سنتی منتهی شد. در داخل کشور ایران خودمان که تنها بخشِ مستعمره ناشده از پهنهی ایران زمین بود، چنین گفتمانی همچون انعکاسی درونی از انحطاطی بیرونی نمود پیدا کرد، و آنچه امروز در فضای مجازی و گفتگوهای روشنفکرانه در این امتداد میشنویم، اگر تبارشناسیاش کنیم و از گوینده مرجع بخواهیم و رد گفتمانها را بگیریم، به همین جریان صد و پنجاه سالهی کشمکش قدرت و فرهنگ باز میگردد.
اما فارغ از این تاریخچه و جدای از انگیزههایی روا یا ناروا که ساختن زبان پارسی نو یا تاختن بر آن را موجب میشدهاند، دربارهی پرسشهایی که اول کار مطرح کردیم چه میتوان گفت؟ در این مورد چشماندازی دارم و موضعی شخصی، که به فشردگی بیانش میکنم:
نخست آن که زبان پارسی سترون است یا زایا؟
همداستان با اندیشمندان گوناگون طی دهههای گذشته زوایای متفاوت این پرسش را کاویدهاند، تردیدی در کار نیست که زبان پارسی نیرومند و سرزنده و چالاک است. در واقع چندان در این زمینه خوب عمل کرده که مایهی شگفتی است. باید این را در نظر داشت که قلمرو ایران زمین که خاستگاه و پرورندهی زبان پارسی بوده، طی دو قرن گذشته زیر فشار استعمار دستخوش فروپاشی سیاسی شده و پس از دورانی از استعمار مستقیم که از چند دهه تا چند قرن به درازا کشیده، هویتزدوده، پارسیزدوده و قومزده شده است. طی صد سال گذشته در تنها بخش مستقل مانده از این قلمرو یعنی ایران خودمان حرکتهایی دولتی برای پشتیبانی از زبان پارسی و نهادهایی مثل فرهنگستان و دانشکدههای ادبیات و کارداریهای فرهنگی در سفارتخانه ها برای توانمند ساختن آن وجود داشتهاند. اما این نهادها در دوران پهلویها خطاهای راهبردی فراوان داشته، و در چهار دههی گذشته در عمل غیرفعال – و یک جاهایی ضدفعال!- بودهاند. یعنی در عمل زبان پارسی در دورانی که زیر تازیانهی سختترین حملههای سیاسی و خشنترین سرکوبها بوده، از داشتن مرکزی سازماندهنده و رهبریای متمرکز و برنامهای برای توسعه بیبهره بوده است.
با این همه حقیقت آن است که طی همین دوران زبان پارسی در ایران و برخی از کشورهای همسایه بالیده و در بخش عمدهی ایران شرقی زبان اصلی مردمان است، هرچند همچنان زیر فشار قومگرایان پشتون و ازبک و ترک است. به نظرم چهار الگوی نمایان در برابرمان قرار دارد که توانایی و قدرت زبان پارسی برای سازگار شدن با موقعیتهای تازهی امروزین را نشان میدهد.
نخست آن که گسترش زبان پارسی در رسانههایی به کلی نو –مثل اینترنت- و نقش محوری این زبان در ساختارهای جامعهشناسی نوظهور –مثل شبکههای اجتماعی- هم چشمگیر بوده است. چنان که در نوشتارهای دیگری نشان دادهام، زبان پارسی در برخورد با این زمینههای فناورانه و بافتهای اجتماعی بیسابقه بسیار موفق و کارآمد عمل کرده و در عمل شکلی از زبان نوشتاری و لایههایی از زبان کوچه و زبانهای غیررسمی را در این واسطههای الکترونیکی پدید آورده است.
دوم آن که در همین دوران شکلی از وامگیری و بومیسازی واژگان بیگانه –که به خودی خود و در حالت غیرافراطی و هنجاریناش ایرادی ندارد- در جریان بوده که باعث شده ایرانیان از واژگانی مثل تلفن و تلویزیون و دیسک استفاده کنند، اما همزمان ماهواره و رایانه و صفحه کلید و حافظه را هم به جای واژگان مرسوم فرنگیاش ابداع کنند. اینها در کنار واژگانی بسیار خوشساخت و بسیار کارآمد قرار میگیرند که نسل پیشین در برخورد با نمودهایی قدیمیتر از فناوری مدرن ابداعش کرده بودند. کلماتی مثل سگدست و دنده و فرمان و میللنگ و دستگیرهی پنجره و قفل فرمان را کاربران خودرو و مکانیکهای احتمالا کمسواد ابداع کردهاند و دقت و کارآمدی و رواجی که اینها یافته نشان میدهد که میتوان برای واژهسازی و واژهیابی به تودهی مردم اعتماد کرد و از نوآوریهایشان بهرهها اندوخت.
سوم آن که خوشبختانه طی دو دههی گذشته و بین لایهای هرچند محدود –اما اثرگذار- از فرهیختگان جوان، حساسیستی نسبت به پارسیگویی پاکیزه و تندرست از خود نشان میدهند. این گرایش با دقت در انتخاب واژگان، کوشش برای یافتن و به کار گرفتن برابرنهادهای سودمند و رایج، و بازیافت واژگان کارآمد از زبانهای قومی یا متون کهن، همراه است. افراطهایی مثل واژهسازی لگام گسیخته یا اصرار در طرد واژگان شناسنامهدار و باپیشینهی عربیتبار یا ترکیتبار هم در این جوانان دیده میشود که تا حدودی در ناآگاهی از سرشت زبان ریشه دارد. اما نتیجهی این افراطها ماندگار نیست و آسیبی به جایی نمیزند و لبهای تیز از بدنهای فربه و زورمند و تندرست است که کم کم صیقل خواهد خورد و هموار خواهد گشت.
چهارم آن که در کنار گرایش رسمی و دولتی برای استفادهی ریاکارانه از کلمات عربی، و گرایش غیررسمی عوام باسواد برای چپاندن کلمات فرنگی در جملاتشان، گرایشی برای زیبا و درست سخن گفتن و درستنویسی در تودهی مردم دیده میشود. به شکلی که گوشزد کردن خطایی املایی –که به یمن نظام آموزشیمان فراوان شده- و پیشنهاد جایگزینی پارسی و درست به جای وامواژهای بیگانه و نوپا –و اغلب بیربط و غلط- به نوعی نشانهی فرهیختگی و سلاح تنظیم خودانگاره تبدیل شده است. این گرایش البته در میانهی منگنهی دو تظاهر زیانکارانهی رسمی-دولتی و عوامانه-روشنفکرانه قرار دارد که از دوران «فارسی شکر است» دامنگیر مردمان بوده است.
دوم آن که ادبیات کلاسیک و اشعار کهن و اندوختهی فرهنگی هزار سالهی ما به زبان پارسی در زمانهی امروزین چه ارزشی دارد؟ این حجم عظیم از اشعار، رسالهها، کتابها و نامهها تنها بایگانیای قدیمی و نخنما از افکاری پوسیده و مندرس و بیفایده هستند، یا ردپای تجربهای زیسته و ارزشمند، معنایی ژرف و دیریاب و روشن، راهبردی کارساز و عملیاتی، و چارچوبی مفهومی و استوار از آن بر میآید که به درد زندگی امروزین شهروندان قلمرو ایران زمین بخورد؟
یک نکتهی جالب توجه دربارهی میراث ادبی ایران زمین و اظهار نظرها دربارهاش آن است که وقتی به زندگینامه و کارنامهی سخنگویان در این زمینه و محتوای موضعگیریشان مینگریم، نظمی چشمگیر و همبستگی آماری روشنی را در این میان باز مییابیم. آن هم این که هرچه کسی بیشتر با این اندوخته آشنا باشد، احتمال این که آن را ارزشمند بداند بیشتر است! یعنی به شکل شگفتانگیز این اظهار نظر که میراث ادبی پارسی بیارزش است، به کسانی تعلق دارند که دانشی بسیار اندک و بسیار محدود در این زمینه دارند. میتوان همچون استثنایی در گزارههای علمی قید «همه» را به کار گرفت و گفت که «همه»ی کسانی که دانشی عمیق دربارهی زبان پارسی داشتهاند و به شکلی مستند و محکم میدانیم که بیش از چند صد اثر کلاسیک نظم و نثر را خواندهاند، ستایندهی پرشور میراث ادبی پارسی و هوادار سفت و سخت ارجمندی آن بودهاند، و این ربطی به ایرانی بودن افراد و عرق ملیشان ندارد و شرقشناسان و فرنگیهای پارسیدانی که این آستانهی سواد را در زبان پارسی رد کنند نیز چنین موضعی اتخاذ کردهاند. در ادامهی این نکته یک پژوهشگر علاقمند به جامعهشناسی تاریخی ادب معاصر میتواند به شکلی مستند نشان دهد که «تقریبا همهی» کسانی که در نقطهی مقابل این طبق به میراث زبان پارسی میتازند و شعر کهن و متون کلاسیک را فاقد ارزش میدانند، با آن متون آشنایی عمیقی نداشته و به انکار چیزی مشغول بودهاند که اطلاع دقیقی از آن نداشتهاند.
به نظرم سه گواه هست که ارزشمندی میراث ادبی زبان پارسی را نشان میدهد و این حقیقت را فاش میسازد که کلیشهی «مفاهیم مندرس و نخنما و متون قدیمی که عمرشان به سر آمده» دربارهی زبان پارسی مصداق ندارد.
نخستین گواه، خودِ متون است. کافی است هرکس داستانی از شاهنامه یا خمسه یا هفتاورنگ را بخواند یا حکایتی از مولانا و عطار و سنایی را مرور کند یا غزلی از حافظ و سعدی و بیدل و صائب بخواند –و البته، بفهمد!- تا به جرگهی ستایندگان این آفریدههای زبانی بپیوندد. معناهای صورتبندی شده در این متون که گاه هزار سال با زمانهی ما فاصله دارند، به قدری عمیق و دقیق و نکتهسنجانه هستند و چندان با شفافیت و روشنی و زیبایی در زبان رمزگذاری شدهاند که همگان را به سادگی شیفتهی خود میسازند. آشتی با این متون البته مستلزم آن است که فرد بتواند آنها را بخواند و بفهمد و این بدون تمرین و مطالعه و ممارست ممکن نمیشود. اما این تمرین امری دشوار یا آن ممارست ضرورتی دیریاب نیست و هر روز بیش از پیش در گوشه و کنارمان افرادی را میدیدیم که تا دیروز اشعار کهن را دوست نداشتند و از متنهای قدیمی سر در نمیآوردند، اما حالا با خواندن بیتی یا شنیدن جملاتی از متنی شیفتهی این متون شدهاند و گام در راه غور در آن نهادهاند. خلاصه آن که آفتاب آمد دلیل آفتاب و معناهای نمایان در این متون خود نشان میدهد که تا چه پایه اثرگذار، زیبا، الهامبخش و کارساز هستند و با چه قدرتی به زمانهی ما و زیستجهان زندگی روزمرهی مردمان متصل میشوند.
دومین گواه آن که به ویژه طی دههی گذشته نوعی بازگشت جمعی به متون کهن پارسی در میان تودهی مردم شکل گرفته است. این تا حدودی پیامد ظهور رسانههای نو و شبکههای اجتماعی مجازی است، که انحصار رسانههای سنتی را درهم شکستهاند. در دههی چهل و پنجاه حزبی با شعارهای انقلابی این امکان را داشت که انحصار نشریات و روزنامهها را در دست داشته باشد و از انتشار اشعار و متون مخالف با نظر خویش جلوگیری کند و مبلغان زبان پارسی را بایکوت و راه بازنشر شاهکارهای کهن را سد کند. در دهههای شصت و هفتاد نیز همچنان شکلی دیگر از این ماجرا باقی بود و بخشی از همین گرایش بخش عمدهی رسانههای عمومی ملی را نیز در اختیار گرفته بود. اما با ورود رسانههای نو به میدان این امکان برای همگان فراهم آمد که بر وبنویسی یا تارنمایی یا حتا بر دیوار رخنامهای (facebook) هرچه میخواهد بنویسد و منتشر کند و در این میان انتخاب طبیعی تازهای ظهور میکرد که در کنار پر و بال دادن به سلبریتیهای سطحی، متون عمیق و معنادار را نیز به گردش میانداخت و سلیقهی ادبی مردمان را تراش میداد. در هیچ جامعهای تودهی مردم نخبگان داوری کننده دربارهی فرهنگ نیستند، و جامعهی ما که این طبقهی کوچک از نخبگان فرهنگیاش برای مدتی از تماس آزاد با میراث ادبی خود محروم مانده بود، در این فضای نو این انحصار را در هم شکست. نتیجه آن که ترانهسرایان بیش از پیش به بازخوانی و بازآفرینی اشعار نغز گذشتگان روی آوردند، حفظ کردن شعرهای زیبا و بازگو کردن بیتهای معنادار در میانهی کلام بار دیگر در میان فرهیختگان باب شد، و شماری بیشتر و بیشتر از استعدادهای درخشان جوان و ادیبان و شاعران تازهکار سلیقه و فن و هنر خود را با سنگ محکهای غولآسای ادبیاتی هزار ساله سنجیدند، و از قید بیانیههای حزبی و سلیقهسازیهای چند ده ساله رهایی یافتند. در دو دههی گذشته با پدیداری در جامعهشناسی فرهنگ کشورمان سر و کار داریم که نمودهای بیرونی چشمگیری در آینده خواهد داشت و آن هم بازگشت نمایان نخبگان فرهنگی جوان به سمت میراث ادبی و زبانی کهنشان است، و کوشششان برای نوآوری و کنکاش و خلق فضاهای نو با تکیه بر این پشتوانهی چشمگیر.
سومین گواه بر ارجمندی اندوختهی معنایی زبان پارسی، رونق چشمگیر ادبیات در زمانهی ماست که به طور مستقیم از این اندوخته تغذیه میکند. انجمنهای ادبی از دیرباز بخشی نهادینه شده و ریشهدار در تمدن ایرانی بودهاند و از محفل شعرخوانی در دربارها و مجلس بحث ادبی در خانهی بزرگان گرفته تا نقالیهای قهوهخانهای و شاهنامهخوانیهای خانوادگی بختیاریها همواره صورتهای گوناگون آن پررونق بوده است. اما با توجه به آن که امروز بیش از صد میلیون پارسیزبان در قلمرو کهن ایران زمین و نزدیک به پانزده میلیون در خارج از این مرزها زندگی میکنند، به احتمال زیاد در هیچ مقطع دیگری در سراسر تاریخ ایران، شمار گروههای مردمی متمرکز بر شاهنامهخوانی، مثنویخوانی، حافظخوانی و سعدیخوانی تا این اندازه نبوده است. در همهی شهرهای بزرگ و کوچک ایران و حتا روستاها شماری چشمگیر از گروههای مشابه فعال هستند که از سویی سواد عمومی مردم دربارهی متون ادبی را بالا بردهاند و از سوی دیگر در دراز مدت راه را بر انحطاط زبان و فرسایش هویت خواهند بست. این نهادهای مردمی کاملا خودجوش و خودسازمانده هستند و بینیاز از پشتیبانی یا تشویقی بیرونی شکل میگیرند و کار خود را پیش میبرند و شاخه شاخه میشوند و خود را تکثیر میکنند. آنچه این ساختیابی اجتماعی-فرهنگی را ممکن کرده، فقط و فقط معنای نهفته در خودِ آثار ادبی دیرینه است. بازتاب این اقبال چشمگیر به آثار کلاسیک را در اجراهای موسیقی، ترانهخوانیها، نمایشها و تئاترها و بازیهای رایانهای میتوان دید. این روندی است که بازخوردی مثبت بر روی خود دارد و توسعهی خود را تشدید میکند، و چشمنواز است و کنجکاویبرانگیز که با این الگوی شتابنده نتیجهاش برای قوام یافتن و گسترش زبان پارسی تا چه پایه خواهد بود.
پینوشت: زبان مهمترین دستگاه صورتبندی هویت است. منِ هریک از ما با زبان خود را بازنمایی میکند و هریک از ما در فراوردههای زبانی منِ خویش را باز میجوییم و باز مییابیم. زبان پارسی به کوهی استوار و عظیم میماند که چینهبندیاش از پاسخهایی عمیق و پیاپی به پرسشِ «من کیستم؟» و «من چه باید باشم؟» تشکیل یافته است. انبوهی از داستانها، اندرزها، روایتها، گزارشها و شرح و تفسیرها در این زبان پدید آمده که بخش عمدهای از آن هنوز ویراسته و روزآمد نشده و انتشار نیافته است. در حال حاضر چند هزار کتاب از شاهکارهای ادب پارسی به همت اندیشمندان طی قرن گذشته روزآمد و پیراسته شده و انتشار یافته است. این را باید در کنار ۳۲۰ هزار نسخهی خطی موجود در کتابخانهی ملی ایران دید، و حدود یک میلیون نسخهی خطی پارسی در شبهقارهی هند و نیم میلیون نسخهی دیگر در کتابخانههای سرزمینهای سغد و خوارزم و قفقاز، که مردم همهی این سرزمینها زیر چکمههای استعمار توانایی خواندن و فهمیدن این زبان را از دست دادهاند. اندوختهی فرهنگی زبان پارسی بیشک از نظر حجم و قدمت در سطحی جهانی بینظیر و یگانه است و پارسیزبانانی که از هویتکُشی و زبانزدایی قرن گذشته جان سالم به در بردهاند و هنوز زبان پارسی را میدانند و میفهمند، باید و شاید که شکرانهی این بخت بلند را با بهرهمندی از این گنجینه به جای آورند و با بازشناسی و با شناسایی و معرفی گوشههای ناشناختهاش بدان ادای دین کنند. آنگاه شاید شمار بیشتری از مردمان توانایی خواندن این سطرها از «اسرارالتوحید فی مقامات ابوسعید ابوالخیر» نوشتهی محمد بن منور را داشته باشند که از گفتگویی به زبان پارسی در هزار و صد سال پیش حکایت میکند، که امروز هم پس از نزدیک به پنجاه نسل، معنایش همچنان بلند است و الهامبخش و سودمند:
«شیخ [ابوسعید ابوالخیر] یک بار به طوس رسید. مردمان از شیخ استدعای مجلس کردند. اجابت کرد. بامداد در خانقاه استاد تخت بنهادند. مردم می آمد و مینشست. چون شیخ بیرون آمد مقریان قرآن برخواندند و مردم بسیار درآمدند، چنانک هیچ جای نبود. معرف بر پای خاست و گفت: «خدایش بیامرزاد که هر کسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید.» شیخ گفت: «و صلی الله علی محمد و آله اجمعین.» و دست به روی فرو آورد و گفت: «هر چه ما خواستیم گفت، و همه پیغمبران بگفتهاند، او بگفت که از آنچ هستید یک قدم فراتر آیید.» کلمهای نگفت و از تخت فرو آمد و برین ختم کرد مجلس را.»