سخنم به سه بخش تقسیم میشود. لایه اول درباره خود فیلم است که شاید نکات جالبی در آن وجود داشته باشد. لایه دوم درباره روایت است که به آرای فوکو و چگونگی تحلیل قدرت و زمینهی اجتماعی خلق قدرت در چنین داستانی برمیگردد. بخش سوم نقدیست بر شیوه نگاه فوکویی به جنون که قابل تعمیم به بقیه نطراتش نیز میباشد.
بازیگران فیلم بسیار عالی از پس نقشهایشان بر آمدهاند. به نظر میرسد یکی از دلایل این توفیق، غیرعادی بودن بازیگران فیلم است. به طور مثال فقط به دو بازیگر اشاره میکنم. قبل از آن باید نکتهای را متذکر شوم، هالیوود که ماشین تولید فرهنگ آمریکاست در واقع امریکایی نیست و امریکا در تولید فرهنگ ناموفق بوده است. دانشگاه و هالیوود که بزرگترین مراکز تولید فرهنگ امریکا هستند، هر دو خارجیاند. هنوز هم بزرگترین دانشمندان امریکا مهاجرین هستند و این شامل هنرمندان نیز میشود. احتمالا امریکا اولین امپراتوری جهان است که نتوانسته فرهنگ تولید کند. امریکا تنها فضا و منابع مساعدی فراهم آورد تا دیگران از بیرون وارد آن شوند و فرهنگ تولید کنند.
یک نمونه از این مهاجران جک نیکلسون است. هویت پدر نیکلسون مشخص نیست احتمالا اسلواک است و روایتی درباره ریشهی ایتالیاییاش وجود دارد که در کتاب زندگینامهاش تبار اسلواک پدرش بیشتر محتمل دانسته شده است. مادرش هم دورگه آلمانی و ایرلندی مهاجر است. پس هویت پدر او مشخص نیست و نقشی که در فیلم ایفا میکند شباهتی با زندگی خصوصیاش دارد، یعنی یک آدم مطرود و بیهویت.
در فیلم به چند دلیل مک مورفی انسانی مطرود است. مشخص نیست برای فرار از کیفر مجازات نقش دیوانگان را بازی میکند یا مشکل روانی دارد. اما به هر صورت در زندگی خصوصی خود نیز زندگی غیرعادی داشته است. مادر جک نیکلسون در هفده سالگی او را باردار میشود و چون پدرش معلوم نبود جک نزد پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکند و مادرش به عنوان خواهر او معرفی میشود تا اینکه بعد از سی سالگی پژوهشگری به این راز پی میبرد و با او در میان میگذارد. در زندگی نامهاش میگوید: زیاد تعجب نکردم چون شخصیتم شکل گرفته بود. اما تجربه شگفت انگیزی است.
لوییز فلچر( Louise Fletcher) بازیگر نقش پرستار تیمارستان نیز در زندگی شخصی خویش آدمی غیرعادی بوده است. او فرزند والدینی است که هر دو ناشنوا هستند، یعنی در فضایی انباشته از سکوت والدیناش بزرگ شده، که شرایطی غیرعادی برای رشد کودک است. پس چنین اتفاقاتی نیز در پس زمینه فیلم و زندگینامهی هنرپیشهها رخ داده است.
حال در میان شخصیتهای سازندهی فیلم یک لایه عقب میرویم. کارگردان فیلم میلوش فورم (Miloš Forman) شخصیتی است که بخاطر سرکشی در مقابل حزب کمونیست در چکسلواکی اهمیت پیدا کرد. موج نو سینمای چک با بهار پراگ همراه است. باید اضافه کنم ما هنوز از واژه چکسلواکی استفاده میکنیم، اما چکها و اسلواکها در اصل دو قوم متفاوت هستند. چکها بسیار فرهیخته و شهری هستند و در دوره جنگ جهانی اکثرا طرفدار نازیها بودند. گروه دیگر اسلواکیها هستند که بیشتر روستایی، کشاورز و رعیت چکها بودند که کادرهای حزب کمونیست در دوران استالین را تشکیل میدادند. این دو گروه همیشه با هم کشمکش داشتهاند و حالا هم دو واحد سیاسی جدا را تشکیل میدهند.
وقتی از فرهنگ چکسلواکی حرف میزنیم، در واقع منظورمان چکهاست. چکها با توجه به جمعیت حجم نویسنده دانشمند و بویژه هنرمند، موسیقی دان و نقاش فراوانی دارند. میلوش فورمن نمونهای از فرهیختگان چک است که نماینده جریانی است که این فیلم هم در همان جریان ساخته میشود و اصطلاحا به نهاد زدایی معروف است.
نهادزدایی یک جریان مهم تاریخی است که تنها در سینما و تیمارستان خلاصه نمیشود. بلکه موج مقابله با ایدولوژیهای حاکم آن دوران و همزمان با یکی از اوجهای جنگ سرد است. یعنی زمانی که شوروی و امریکا به این نتیجه میرسند که طرف مقابل به هیچ وجه نباید حذف شود. در واقع در میدانهای نفودی که برای هم تعیین کردهاند، بازی می کنند که مصادف با دهه ۶۰ میلادی و دهه ۴۰ خورشیدی است. موج نوی سینما چک و نهادزدایی هم در همین بافت شکل میگیرد.
والرشتاین در این مورد تحلیلی دارد که شنیدنی است. یادمان باشد که جنگ جهانی دوم برای کسانی که در ان شرکت کردند بسیار آرمانگرایانه بود. اما نسل بعد شرایط دیگری را تجربه میکند. باید این نکته جامعه شناسی را اضافه کنم آنها اولین نسلی هستند که با تلویزیون بزرگ شدهاند یعنی کم کتاب خواندند که این اتفاق در ایران هم رخ داده است. برای بررسی این دعوی میتوان حجم متون بکار رفته پشت آثار علامه قزوینی، بهار و فروغی را با نویسندههای روشنفکر دههی چهل و پنجاه مقایسه کرد. در اولیها حجم عظیمی از خواندهها به حجمی معقول از نوشتارها منتهی شده، و در دومی مطالعهی منابعی کمشمار به شکلی ناقص به نوشته شدن حجمی عظیم از مطالب چپگرایانه و انقلابی انجامیده است.
به عقیده والرشتاین روی کار آمدن این نسل که با شورشهای دههی ۱۹۶۰.م مصادف میشود، از آنجا ناشی شده که جوانترها متوجه میشوند ایدئولوژیهایی که با آنها بزرگ شدهاند، ظاهرا بنیان سستی دارند. باید توجه کرد در آن زمان جهان دو قطبی است در یک جهت شوروی و کمونیست و طرف دیگر غرب و دموکراسی قرار دارد و شواهد نشان میداد که در پشت صحنه بر علیه دیگران با هم همکاری میکنند. این شرایط وقتی آگاهانه درک شدند، به موجی فرهنگی دامن زدند که صورتبندی شدهاش امروز پستمدرنیسم خوانده میشود. مرکز یکی از خوشههای مهم آن در فرانسه بود که جریانی پسا استعماری و با جنبشهای ضد استعماری همدلی میکرد. فوکو و دریدا، دولوز ازجمله این اندیشمندانند و کتاب خوب اسطوره سفید از رابرت یانگ در این مورد ترجمه شده است که تبارنامه این جریان را در فضای فرانسهی بعد از جنگ الجزایر توضیح میدهد. فیلم «دیوانه از قفس پرید» نیز در سال ۱۹۷۵ در این بافت ساخته شده است.
حال قدمی دیگر به عقب برمیگردیم و به داستان و روایت برسیم. رمان پرواز بر آشیانه فاخته در سال ۱۹۶۰ با قلم کن کیزی نوشته شد، که اسمش در فارسی به صورت کیسی نقل شده است. کیزی فرد جالبی است او از جمله مرشدهای معنوی هیپیهای دهه ۷۰ است. مثلا گروه متالی به نام grateful dead که اعضایش یک دار و دسته از افرادی معتاد هستند که موسیقی خوبی هم تولید نکردهاند، کیزی را مرشد خود میدانند.
کیزی در سال ۱۹۵۹ شروع به نوشتن این کتاب کرد و در سال ۱۹۶۰ آن را به پایان رساند. زمانش بسیار مهم است چون فوکو در سال ۱۳۶۱ میلادی و یک سال بعد از این رمان کتاب «جنون و تمدن» را نوشت. مطلب جالبی در فیسبوک خواندم که دوستی نوشته بود: «حالم به هم میخورد از افرادی که مدام از کانت و هگل نقل قول میکنند، در حالی که فیلمهایشان را ندیدهاند!».
این شوخی خوبی است، چون در ضمن پیشداشتی را هم نشان میدهد. این که ما انتظار داریم همیشه فیلسوفان اول چیزی را بگویند و بعد هنرمندان بر مبنایش چیزی تولید کنند. اما در جاهایی انگار فیلم بر آرای فلسفی مقدم است. انتظار داریم ابتدا فوکو مطلبی فلسفی را مطرح کند بعد بر مبنای آن فیلمی ساخته شود. اما اینگونه نیست که نشان از حال و هوای آن دوران دارد و تاثیری که بر شکل گیری خرد فلسفی فوکو گذاشته است.
فوکو دو بحث درباره نهاد انضباطیای که سعی در تربیت افراد دارد، مطرح میکند. نهادی که مدارهای قدرت را در جامعه تثبیت میکند و اصولا باید با آن مبارزه کرد که زندگی رفتاری فوکو و جریانهای تحت تاثیر آرای او این نکته را نشان میدهد و بحث دوم اینکه این مدارهای قدرت گریز ناپدیرند. این دو پیامد کارکردی اندیشه فوکو است که البته پشتوانه نظری آن را حمایت میکند که معتقد است انسان بوسیله این نهادها بوجود میآید و انسانی جدا از این مدارها نداریم و انسانها زائیدهی این مدارها هستند. من هم با پشتوانه نظری و هم دو پیامد منتج از آن مخالفم.
چند نکته درباره کن کیزی بیان کنم. در اواخر دهه پنجاه ال اس دی ( LSD) که مادهای توهمزاست در آزمایشگاه کشف و منجر به جریانی شد که موافق استفاده از آن بود و توجیح میکرد ذهن را باز میکند. البته این افکار پیشینه داشته است. مثلا زمان کشف کوکایین نیز جریانی این چنینی بوجود میآید. حتی فروید نیز معتاد به کوکایین میشود و استفاده از آن را مثبت قلمداد میکند. یک تحلیل بسیار جالب نگاه به داروهای مخدر و محرکهای آن دوران و اثرش بر موجهای فرهنگی است. جریانهای فرهنگی دهه ۶۰ مثل هیپیها، نهادزدایی و جریانهای پادفرهنگ یک پایش در ال اس دی، داروها و مواد مخدری که حتی از چین و جاهای دیگر با سرعت زیادی به اروپا وارد میشدند، است.
کن کیزی از دو طریق به این جریان وصل میشود. ابتدا اینکه خودش مبلغ این ماجرا بود. ماجرای دوم از این قرار است که بعد از کشف ال اس دی وزارت جنگ امریکا بصورت پنهانی شروع به تحقیقاتی در این زمینه کرد. ازجمله سعی در تهیهی سرم راستگویی یا مغزشویی بوسیله این ماده که به پروندهی
MK-Ultra مشهور است که در اواخر دهه شصت و قبل از ساخت این فیلم لو رفت. اما نکته جالب این است که کن کیزی یکی از قربانیان شرکت کننده در این آزمایشات بود که زیر نظر آزمایشگاه وزارت جنگ ال اس دی مصرف کرد و به همین دلیل در آینده سعی در افشای این آزمایشات کرد. با قربانیان دیگر به مصاحبه پرداخت. بعدتر خیلی از این افراد افشا کردند که شرکت در این آزمایشها سبب شده دچار اختلالات روانی شوند. پس با توجه به این ماجرا او در بطن مبارزه با نهاد قدرت قرار داشت.
فورمن فیلم را با مشاوره کن کیزی و بر مبنای رمان آن ساخت. نام فیلم پرواز بر آشیانه فاخته One Flew Over the Cuckoo’s Nest است که به علت طولانی بود به دیوانه از قفس پرید ترجمه شده است. برای من جالب بوده که انتخاب نامی به این طولانیای به چه دلیل بوده است. این نام برگرفته از مصرع آخر شعری است که پرستار کن کیزی در زمان کودکی برای او میخواند و متنش چنین است:
Vintery, mintery, cutery, corn,
Apple seed and apple thorn;
Wire, briar, limber lock,
Three geese in a flock.
One flew east,
And one flew west,
And one flew over the cuckoo’s nest.
ساخت فیلم در زمینهای شکل میگیرد که از قبل داستان بسیار پر فروش بوده است. بلافاصله بعد از نگارش داستان، کتاب آن در سال ۱۹۶۲منتشر میشود و نقدهایی موجود است که در آنها این کتاب را بهترین رمان انگلیسی خواندهاند. در سال 1963 میلادی نمایشنامهای بر اساس آن نوشته و در تلویزیون نمایش داده میشود. در سال (۱۹۷۵ میلادی / ۱۳۵۴ خورشیدی) و هنگام ساخت فیلم، پرواز بر آشیانه فاخته اثری بسیار شناخته شده و تاثیرگذار در دنیای ادبیات و نمایش بود. فیلم واقعا درخشان است و اکثر بازیگران که در این فیلم جوانند بعدها به بازیگران معروف سینما تبدیل شدند. اما تاکید من بر خود فیلم نیست و تمرکزم بر آن چیزی است که فیلم آن را نقدی میکند.
فورمن در مصاحبهای دربارهی رئیس تیمارستان بیان میکند: انگار او نماینده حزب کمونیست است در واقعیت هم اینگونه بوده است در دوره استالین هر کس مخالف حزب کمونیست بود روانه تیمارستان میشد، چون معتقد بودند که جامعه کمونیستی بهشت است و مگر میشود انسان عاقل با آن مخالف باشد. احتمالا آن فرد هم بعد از رفتن به تیمارستان کمکم دیوانه میشد. پس در فیلم تیمارستان به عنوان نماد سیاسی معرفی میشود.
در عین حال فیلم در ژانر کمدی است و جامعه را به تیمارستانی تشبیه میکند. اما این تیمارستان رییسی دارد که مدارهای قدرتی تولید می کند. مدارهایی که به ظاهر بسیار خیرخواهانه و انسانی رفتار میکنند و خشونت نمیورزند، در کل فیلم همه چیز جنبهی درمانی دارد و شاهد آن نیستیم که کسی از نهاد قدرت بیماری را بزند یا بکشد در عین حال فردی که آنارشیست است و اوضاع را به هم میزند، مجرم است. نه مجرمی که مثلا به سبب جرمی سیاسی گمان کنیم او مجرم است بلکه مجرمی خطرناک است. در رمان داستان از زبان همان سرخپوستی که تصمیم گرفته حرف نزد بیان میشود، باید اضافه کنم فیلم با زبان سوم شخص روایت میشود اما کیزی اصرار داشت روایت فیلم اول شخص باشد و از زبان سرخپوست روایت شود که منجر به اختلاف و جدایی آن دو شد که به درگیری و شکایت انجامید.
این ساخت تیمارستانی که راوی از بیرون آن را روایت میکند بر این نکته تاکید میکند که بر هم زننده نظم واقعا مجرم است. در رمان که ترجمه خوبی هم دارد. مک مورفی تجاوز کرده است و در پایان اقدام به قتل پرستار میکند و ما در طول داستان با آن همدلی میکنیم. اما باید توجه داشته باشید که فردی متجاوز است و در پایان قصد قتل دارد. آمدنش به اینجا هم به این سبب است که میخواهد راحت باشد و وقتی پی میبرد در حال لو رفتن است قصد فرار میکند و آنجایی که با اتوبوس بیرون می رود و از سرخپوست میخواهد با منبع آب دیوار را خراب کند در واقع چگونگی فرار را تمرین میکند. بنابراین با فردی ضداجتماع، رند و جنایت کار روبرو هستیم که در حال بهم زدن، نظمی قانونی است اما ما با آن همدلی میکنیم چون آن نظم تحمل ناپذیر است و با آنکه ملایم به نظر میآید، آهنین و ستمگرانه است.
نقد من به قصه از این قرار است که ما با جریانی جهانی که در ایران نیز وجود دارد، مواجهیم که سه ویژگی دارد. یک خود را اصلاحگر میداند یعنی من آمدهام ستم و یا قدرت مهیبی را ریشهکن و یا دست کم نقد کنم. دوم اینکه این گفتمان تمایز مهمی قایل میشود. مثلا این ستمگر است آن یکی نیست. نکته سوم شیوه رویاروییاش با این نظام ستمگر به حرف زدن درباره آن خلاصه میشود. این جریان بعد از جنگ جهانی دوم بوجود میآید و تا قبل از آن جریانها سر به شورش میزدند و در مواقعی نیز موفق بودند.
برای روشن شدن مثالی میآورم: فرض کنید بگوییم ۱) تاریخ بشر، تاریخ ستم طبقاتی است و ۲) دو گروه وجود دارند فقرا و اغنیا، یعنی بورژواهایی که به پرولتاریاها ستم میکنند. ۳) حال برای مبارزه با آن مجله در میآوریم، شعر میسراییم و حرف میزنیم! یا مدل دیگر: ۱) مشکل تمایز میان زن و مرد است، ۲) چون که مردان به زنان ستم میکنند و ۳) پس بیایید دربارهاش شعار بدهیم.
این گفتمان به لحاظ تبارنامه گفتمان چپ فرهنگی است. بعد از جنگ جهانی دوم سوسیال دموکراتها بر این عقیده روی آوردند که باید دست به اصلاحات فرهنگی زد. تعداد زیادی از این اندیشمندان آلمانی بودند و در وضع قوانین جدید بسیار تاثیر گذاشتهاند. اما بعضی از این افراد گام با گام رادیکالتر شدند و تمایزهای جدیدی را بوجود آوردند.
باید توجه داشت که میتوان این تمایزها را ادامه داد مثلا درگیری میان زن و مرد نیست بلکه میان زن سفیدپوست و سیاهپوست است که اکنون در امریکا این گفتمان را داریم یا دخترهای سیاه پوست شهری و دختران سیاه پوست روستایی و میتوان تا ابد این تمایزها را ادامه داد و قرار نیست بعد از آن هیچ اتفاقی بیافتد، فقط قرار است دربارهاش حرف زد و علایمی درست کرد. این گفتمان به لحاظ فلسفی صورتبندی و به لحاظ جامعه شناسی نظریه پردازی شد که درخشان است و من به آن علاقهمندم و فوکو یکی از آنهاست.
من بر این عقیده نیستم که معنایی تولید نکردند این گفتمان تولید معنا کرد اما جریانهایی اجتماعی که در قالب این گفتمانها حرکت میکند عملا هیچ دستاوردی نداشته و چیزی تولید نکرده است. مگر در جاهایی دست بهکارهایی عجیب و زیادمند زدهاند. برای نمونه اوایل دهه هفتاد و بعد از نمایش این فیلم جریانی در فرانسه بوجود آمد که تبلیغ میکرد باید دیوانگان را رها کرد و آنها شروع به تعطیلی تیمارستانها کردند که در میان آنها فوکوی بزرگ و دلوز هم قرار داشتند. این اقدام منجر به ایجاد بحران شد. عدهای از این دیوانگان که سرپرستی نداشتند تا به آنها رسیدگی شود به کارتن خوابی روی آورند. این شرایط ادامه داشت تا در دوره شیراک که دوباره شروع به احیای این نهادها کردند. هزینه این جریانها را کسانی میدهند که سخنها از زبان آنها گفته میشود. دوستان، شاید شخصیت سرخپوست یا رییس در فیلم چیزهایی میدانست که حرف نمیزد شاید در مواقعی نباید خیلی حرف زد.
از این فیلم برای یک استعاره کمک میگیرم. شکی نیست که ستم وجود دارد شکی نیست که تقابلهایی وجود دارد، تردیدی وجود ندارد که مدارهای قدرتی داریم. اما چکار کنیم آنها وجود دارند و واقعیت عینی بیروناند. اگر قصد داریم واقعی و جدی با آن روبرو شویم و نه به عنوان کنش روشنفکرانه تفریحی. یعنی اگر بخواهم جدی درباره دیوانگان تحقیق کنم. قاعدتا باید به تیمارستان بروم و با آنها معاشرت کنم نه با آنها که حرفهای روشنفکرانه میزنند چون احتمالا وضعشان زیاد بد نیست. بلکه باید مثلا با فردی که اسکیزوفرنی کاتونیک دارد و بصورت منجمد نشسته و قادر به انجام کاری نیست همنشین شوم و به این فکر کنم که چه باید کرد و اگر تیمارستان تعطیل شود و او خانوادهای نداشته باشد، چه کسی از او محافظت میکند، در این شرایط احتمالا خیلی از کارهای گذشته را انجام نمیدهم و به کارهای دیگری دست میزنم. احتمالا کنش اجتماعی موثرتری انجام میدهم و شاید دستگاه نظری واقعگرا و حساستری نسبت به واقعیت اجتماعی تولید کنم، شاید در این حالت مثل رئیس سرخپوست فیلم که از همه قد بلندتر و قویتر در مواقعی باهوش تر بود و درضمن خشنترین رفتار فیلم را او انجام داد فردی خودکشی کرد اما او بود که جک نیکلسون را کشت و ما همه با او موافق بودیم. او بود که در پایان دیوار تیمارستان را سوراخ کرد شاید بتوانیم از رئیس سرخپوست چیزیهایی بیاموزیم.
آیا میتوان فیلم را اینگونه دید که درباره نرم افزارهای قدرت است و مک مورفی سعی میکند رکودی که در تیمارستان حاکم است را بهم بریزد پرستار معتقد است اینها نیاز به سکوت و ارامش دارند درحالی که مک مورفی معتقد است نیاز به پویای و نشاط دارند و سعی در شکوفایی توانایی آنها دارد.
همینطور است اما باید اشاره کنم که که فیلم در آن بافتی که ذکر کردم یعنی نقد نظام هنجارساز روانی ساخته شده است. در مقابل این نظام دو عکس العمل دارید یکی مانند پرستار که میگوید هر چه قانونی، راکد، تکرار شدنی و قابل پیش بینی است خوب و درمان کننده است که البته در جایی مثل رای گیری جر میزند که نظم بر قرار بماند. رویکرد دوم کمی آنارشیستی است و بر این عقیده استوار است که فرد دست به انجام هر کاری بزند، درست و برایش مفید است و فیلم با این گفتمان همراه است. پسری که لکنت دارد فردی است که در ارتباط با جنس مخالف مشکل دارد ولی شخصی که در پایان جلو پرستار بلند میشود و لکنت ندارد اوست. فیلم دو گفتمان را در تقابل هم نشان میدهد و سعی دارد همدلی ما را نسبت به گفتمان دوم برانگیزاند.