گرشاسپنامه منظومهایست زیبا و رنگین در حدود ده هزار بیت که اسدی توسی (۳۸۰-۴۵۲/ ۳۹۰-۴۶۵ق) شاعر خراسانی آن را در وزنی همسان با شاهنامه و نیم قرن پس از آن سروده و در سال ۴۴۵ (۴۵۸ ق) آن را تکمیل کرده است. این منظومه را باید از آثاری دانست که در استقبال از شاهنامه پدید آمدهاند و بخشی از گرهگاههای آن را شرح و بسط میدهند و روایتهای محلی و داستانهای مشهور را با ابرروایتِ شاهنامه پیوند میزنند. محور اصلی داستان زندگی گرشاسپ پهلوان بزرگ سیستانی است که از سویی نیای رستم است و از سوی دیگر سپهبدی است که در جنگهای کینخواهی ایرج از سلم و تور نقشی برجسته ایفا میکند. گرشاسپ در ضمن پهلوانی اوستایی هم هست و در متون قدیم همچون ابرپهلوانی ماجراجو و کوچگرد ستوده شده است.
گرشاسپنامه به خاطر درخشش شاهنامه اغلب نادیده انگاشته شده است. اما هم از نظر ادبی از بیتهای زیبا و دلاویز انباشته است و هم منبعی کهن و ارزشمند برای بازشناسی اساطیر پهلوانی خراسان در قرون آغازین هجری است. این متن در ضمن از زاویهی مطالعات جنسیت هم ارزشمند است. چون بر خلاف فردوسی که همدلی و ستایشاش از زنان در جای جای شاهنامه دیده میشود، چنین مینماید که اسدی توسی نگاهی متفاوت به زنان داشته باشد.
در واقع اسدی توسی برخی از زنستیزانهترین بیتهای این دوران را سروده و در آن آشکارا زن را فروپایهتر از مرد دانسته است. در گرشاسپنامه در آنجا که داستان گریزان شدن جم از ضحاک را میگوید، رسیدن شاه سرگردان به زابل را شرح میدهد و این که چگونه با دختر گورنگ شاه زابل ازدواج کرد. گفتمان اسدی در این داستان بسیار بیانگر است، چون سوگیری شخصی زنستیزانهاش را در کنار بافت اجتماعی و زمینهی فرهنگیای نشان میدهد که ارجی چشمگیر برای زنان قایل است.
اشارههای گرشاسپنامه به زنان اغلب با طعنههایی گزنده همراه است. در شرح جنگ زابلیان و هندوان این بیتها را در خوارداشت هندیها میخوانیم:
به گردانش گفتا چه شد رزم تنگ بدین گاو تازان نمایند جنگ
که ترسیدگانند گاه ستیز همیشه ز خیل بهو در گریز
زنانند در پیش مردان مرد بود اسپشان گاو روز نبرد
در شرح جنگ دوم گرشاسپ و بهو که سپهسالاران دو قوم هستند هم این اشاره را میبینیم:
تو رو چون زنان پنبه و دوک گیر چه داری به کف خنجر و گرز و تیر
و در میانهی جنگ سوم این دو پهلوان میخوانیم که:
شدی چون زنان شرم بنداختی از ایران یکی شوی نو ساختی
کنون در پس پرده با بوی و رنگ نشستی تو با ناز و شویت به جنگ
گواژه همی زد چنین وز فسوس همی خواند مهراج را نو عروس
این بخش از گرشاسپنامه جدای این بیتها، از این نظر اهمیت دارد که درهم آمیختگی هندوستان قدیم با ایران و یکپارچه بودن گوشهی جنوب شرقی ایران زمین و تعلق شمال هند به سپهر تمدن ایرانی را به خوبی نشان میدهد، و جالب آن که نام یکی از سرداران هندی میترَه است و نام دیگری اَجرَه/ وَجره که اسم گرزِ میتراست در منابع ودایی:
بُدش چار سالار چون چار دیو چو اجرا و میتر چو توپال و تیو
این تقابل میان زنان و مردان که با دوقطبیِ اسب در برابر گاو همسان انگاشته شده، در آنجا که اسدی توسی مردانگی را وصف میکند با دقت بیشتری نمایان میشود. در جایی از این کتاب میخوانیم که گرشاسپ به نمایندگی از طرف فریدون شاه برای شاه چین پیام میفرستد و او را ابراز اطاعت و فرستادن باج و خراج فرا میخواند. شاه چنین نمیپذیرد و به درشتی پاسخ میدهد و گرشاسپ در مقام پاسخ مردانگی ایرانیان و آزادگیشان را به رخ وی میکشد و اشارههایی که به مرزبندی خلق و خوی مردانه و زنانه میکند جای توجه دارد:
سواران ما هم دلاورترند یکی با صد از چینیان همبرند
شما را ز مردانگی نیست کار مگر چون زنان بوی و رنگ و نگار
هنرتان به دیباست پیراستن دگر نقش بام و در آراستن
فروهشتن تاب زلف دراز خم جعد ر ا دادن از حلقه ساز
سراسر به طاووس مانید نر که جز رنگ چیزی ندارد هنر
خرد باید از مرد و فرهنگ و سنگ نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ
چنین تقابلی ماهیت سیاسی هم دارد. چون اسدی یکی از نشانههای انحطاط پادشاه را خو گرفتن به زنان میداند. وقتی قباد پسر کاوهی آهنگر پس از مرگ فریدون سرکشی پیشه میکند، شرحی از ویژگیهای پادشاه خوب را از زبان خود شاه میشنویم که بندی از آن چنین است:
سه چیز آورد پادشاهی به شور کزآن هر سه شه را بود بخت شور
یکی با زنان رام بودن به هم دوم زفت کاری ، سیوم دان ستم
شه نیک با کامرانی بود چو بد گشت کم زندگانی بود
سزا پادشاهی مر آنرا سزاست که او بر هوای دلش پادشاست
در جای دیگری، وقتی داستان سفر گرشاسپ به اقلیم روم و زن خواستناش از شاه آن دیار روایت میشود، میبینیم که پهلوان و شاهدخت سر و سری پیدا میکنند و قرار میگذارند که گرشاسپ نزد شاه برود و دختر را از او بخواهد. شاه روم که از سویی از پهلوان بیمناک است و از سوی دیگر قصد ندارد دخترش را به او بدهد، شرط میکند که اگر بتواند کمان بزرگش را بکشد، دامادیاش را بپذیرد، وگرنه که او را واژگونه بر دار بیاویزد. گرشاسپ میپذیرد و کمان را که کسی یارای کشیدناش را نداشت چندان زورمندانه میکشد که به دو نیم میشود. بعد شاه برآشفته میشود و از پهلوان چند روزی مهلت میخواهد تا اسباب عروسی دخترش را فراهم کند. اما گرشاسپ میفهمد که شاه قصد فریب و خدعه دارد، در نهایت باز تصمیمگیری به شاهدخت واگذار میشود و اوست که حرف نهایی را میزند، هرچند آنچه اسدی توسی در زبانش نهاده همچنان به خوارداشت زنان پهلو میزند. اوج داستان چنین است:
کمان کرد دو نیم و زه لخت لخت همیدون بینداخت در پیش تخت
برآمد یکی نعره زان سرکشان درو خیره شد شاه چون بی هشان
بدو گفت کانت به گوهر رسید بر شادی از رنجت آمد پدید
کنون جفت تست از جهان دخترم تویی فال فرخ ترین اخترم
ولیکن زمان ده که تا کار اوی چو باید بسازم سزاوار اوی
زمان گفت ندهم که او مرمراست اگر وی زمان خواهد از من رواست
من اکنون ز شادی نگیرم گذر چه دانم که باشد زمانی دگر
ز دختر بپرسید پس شهریار بترسید دختر ز تیمار یار
که سازد نهان شه به جانش گزند چنین گفت کای خسرو ارجمند
گر او زور کم داشتی زین کمان سرِ دار جایش بُدی بی گمان
کنون چون گرو برد پیمان وراست چه خواهم زمان زو که فرمان وراست
کس از تخمهی ما ز پیمان نگشت نشاید ترا نیز از آیین گذشت
دروغ آزمودن ز بیچارگیست نگوید کرا در هنر یارگیست
زنان را بود شوی کردن هنر بر شوی به زن، که نزد پدر
بود سیب خوشبوی بر شاخ خویش ولیکن به خانه دهد بوی بیش
زن ار چند با چیز و با آبروی نگیرد دلش خرمی جز به شوی
چو نیمه است تنها زن ار چه نکوست دگر نیمه اش سایهی شوی اوست
اگر مامت از شوی برتافتی چو تا شاه فرزند کی یافتی
ز مردان به فرزند گیرند یاد زن از شوی و مردان ز فرزند شاد
باز در اینجا میبینیم که اشارتی به نقص و ناکامل بودن زنان در این بیتها هست، اما همهشان در بافتی داستانی جای گرفتهاند که در نهایت انتخاب فعالانهی شوهر توسط زن، واگذاری داوری دربارهی پیمان شاه و پهلوان به زن، و سخنان خردمندانه و کوبندهی زن را در شرح تصمیماش میبینیم، هرچند از گوشه و کنار میل اسدی به خوارشماری زنان نمایان است.
در برخی از نقاط، داستان به شماتت زنان میدانی میدهد و در اینجاست که اسدی توسی لگام سخن را رها میکند و حرف دلش را میزند، و اینجاهاست که بلورهایی متراکم از معناهای زنستیزانهای را میتوان دید، که در باقی بخشهای متن به شکل محلولی رقیق پراکنده شده است. اسدی داستان چیرگی گرشاسپ بر کابلشاه و به قتل رساندناش را میگوید و تعریف میکند که پهلوان به کاخ شاه کابل رفت و دخترش را به شبستان خویش وارد کرد. اما دختر با مادرش دسیسهای چیدند تا او را زهر بخورانند و وقتی جام زهر به دستش دادند، گرشاسپ زیرکانه موضوع را دریافت و جام را به خود دختر داد تا بنوشد و به این ترتیب دختر و مادرش به قتل رسیدند. اسدی پس از تعریف کردن این داستان چنین میگوید:
هر آن کاو نترسد ز دستان زن ازو در جهان رأی دانش مزن
زن نیک در خانه ناز ست و گنج زن بد چو دیوست و مار شکنج
ز دستان زن هر که ناترس کار روان با خرد نیستش سازگار
زنان چون درختند سبز آشکار ولیک از نهان زهر دارند بار
هنرشان همینست کاندر گهر به گاه زهه مردم آرند بر
اما این بیتها نشانههایی از گرایش شاعر هستند و اگر به رسم مرسوم امروز بیتهایی گلچین شده از این دست را برگیریم و بدان بسنده کنیم، بعید نیست که مثل بسیاری از کمسوادان به «زنستیزی فرهنگ ایرانی» و «فروپایه بودن ازلی و ابدی زن در ایران» حکم کنیم. راه خردمندانه و شیوهی علمی اما آن است که این جملات را در بافت کلی متن بخوانیم و با متنهای دیگر همزمان برسنجیم و اگر چنین کنیم به تصویری یکسره متفاوت دست پیدا میکنیم. تصویری که از واسازی میل و سوگیری شخصی شاعر، بر اساس بافت متنی که احاطهاش کرده، حاصل میآید.
تا اینجای کار دیدیم که بیشک اسدی توسی با زنان میانهی خوبی نداشته و ایشان را خوار میشمرده است. اما او راوی داستانهایی است که از پیشینیان به او رسیده و در بافتی فرهنگی شعر خود را میسروده است. پایه و ارج زنان در جامعهی ایرانی و گفتمانهای حاکم بر آن تنها زمانی نمایان میشود که بافت متن گرشاسپنامه را تحلیل کنیم و سوگیریها و آرای شاعر را از لایههای زیرین متن که داربست فرهنگی روایت را تشکیل میداده، تفکیک کنیم. نمونهی خوبی برای انجام این کار، داستان جم شاه و دختر گورنگ شاه زابلستان است. توصیف شاعر از شاهدخت زابلی نمونهای خوب است از بازنمایی جلوهی زنان در گرشاسپنامه که بارها و بارها مشابهش تکرار میشود و در متون معاصر و قبل و بعد اسدی هم همتاهایش را فراوان میبینیم. اسدی پس از تاکید بر زیبایی و دلفریبی چهره و اندام دختر شاه زابل، او را همچون دختری جنگاور و مبتکر تصویر میکند:
یلی گشته مردانه و شیرزن سواری سپردار و شمشیرزن
شنیدم ز دانش پژوهان درست که تیر و کمان او نهاد از نخست
هم از نامه پیش دانان سخن شنیدم که جم ساخت هر دو ز بُن
نبد پَرّ بر تیر آنگه ز پیش منوچهر شه ساخت هنگام خویش
این دختر چون بسیار زیباروی هم بود، خواستگاران بسیار داشت اما با پدرش قرار گذاشته بود تا هرکس را که خواست به شوهری برگزیند.
چنان بود پیمانش با ماهروی که جفت آن گزیند که بپسندد اوی
و جالب است که این «پیمان» شاه با دخترش بوده، و نه اجازهای که به او داده، یا فرمانی در مقام شاه یا پدر.
شاهدخت اما به دلباختگانش جواب رد میداد، چون به اندرز دایهاش در انتظار بود تا از پشت شاهی نیرومند و بزرگ فرزندی بزاید و او را میجست. به این ترتیب زمانی که جم گذارش به زابل افتاد، مهر او را در دل گرفت و او را به مهمانی دعوت کرد و خوراک و شراب داد، بعد هم با چند سخن او را آزمود و وقتی حتم کرد که خودِ جمشید شاه است، ندیمان را بیرون کرد و با او خلوت کرد و گفت که او را شناخته و فهمیده که جم است، و خواهان وصلت با وی شد.
همین بود کام دلافروزیام که روزی بود دیدنت روزیام
تراام کنون گر پذیری مرا بر آیینِ بِهْ جفت گیری مرا
جمشید هرچند نخست هویت خود را پنهان میدارد و بعد به خاطر ترس از شناخته شدن و دستگیری پیشنهاد پیوند با او را رد میکند، اما در نهایت در برابر سخنهای او تسلیم میشود، و جالب آن که این سخنها از نوع اغواگری زنانه نیست و ماهیتی جنسی ندارد و از جنس پند و اندرز است و اشارههایی خردمندانه به قواعد طبیعت و رسم روزگار.
این استخوانبندی داستان احتمالا روایتی رایج بوده که در زمان زندگی اسدی در توس رایج بوده و میبینیم که در آن شخصیت اصلی زنی است خردمند و جنگاور و از نظر جنسی فعال که شوی خود را خویش انتخاب میکند و خود با اصرار او را به همبستری وا میدارد. بدیهی است که این روایت نه تنها زنستیز نیست، که موقعیت و شأنی برای زنان قایل است که در روایتهای ایرانی هنجاری معمول و در سطحی جهانی استثنایی بسیار غیرعادی به شمار میآید.
با این حال جالب است که اسدی توسی انگار خود دل خوشی از این هنجار نداشته و عناصری را در شعرش گنجانده که کاملا در بافت خوارداشت زنان میگنجد. زمانی که جم و شاهدخت در باغ به بزم نشستهاند، دو کبوتر نر و ماده بر درختی مینشینند و عشقبازی میکنند و شاهدخت که از این رفتارشان شرمنده شده، کمان میگیرد و میپرسد که کدام را به تیر بدوزد؟ آنگاه جمشید چنین پاسخ میدهد:
بدو گفت جمشید کای کش خرام نزیبد ز تو این سخنهای خام
از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازو خرد سازش و سخته گوی
تو هستی زن و مرد من پس نخست ز من باید انداز فرهنگ جست
زن ارچه دلیرست و بازور دست همان نیم مردست هر چون که هست
زنان را ز هر خوبی و دسترس فزونتر هنر پارساییست بس
هنرها ز زن مرد را بیشتر ز زن مرد بد در جهان پیشتر
کمی بعدتر وقتی شاهدخت راز دل میگشاید و از وصلت با جم میگوید، شاه سرگردان از خطرناک بودن اعتماد کردن به زنان حرف میزند:
هم از بخت ترسم که دمساز نیست هم از تو که با زن دلِ راز نیست
که مؤبد چنین داستان زد ز زن که با زن دَرِ راز هرگز مزن
سخن همچو مر غیست کش دام کام نشیند به هر جا چو بجهد ز دام
با این حال این گفتارها که در میانهی داستان آمده به روشنی افزودههایی است که خودِ اسدی توسی به متن افزوده است. چون نه تاثیری در سیر داستان دارد و نه با جریان اصلی رخدادهای داستان پیوندی برقرار میکند یا در آن میانه نقشی ایفا میکند. خود اسدی توسی هم ناگزیر شده برای خنثا کردن تاثیر این حرفها و تبیین این که چرا این گفتارهای زنستیزانهی جمشید تاثیری در سیر رخدادها ندارد، در نهایت منبر را به شاهدخت واگذار کند و سخن فرجامین را از زبان او بگوید، که چندان خردمندانه است که جم را به وصلت با او راضی میکند:
دلارام گفت ای شه نیک دان نه هر زن دو دل باشد و ده زبان
همه کس به یک خوی و یک خواست نیست ده انگشت مردم به هم راست نیست
ماجرای پیوند این دو نیز جای توجه دارد چون فارغ از رسم و قاعدهی جمعی انجام میشود و شاهدخت جم را به سرای خود میبرد و چند روز با هم عشق میبازند تا از وی بار میگیرد. جالب آن که گورنگ شاه به دخترش بدگمان میشود و کنیزی بر او میگمارد و وقتی خبردار میشود او را سرزنش میکند. باز این سرزنش گویا از دل اسدی توسی برخاسته و نه شاه زابل. اسدی میگوید که پدر دخترش را به خاطر باردار شدن شماتت میکند و میگوید:
ز خورشید رویت بُد آن گه فزون فروغ چراغی نداری کنون
نه آنی که بودی اگرچه تویی که آن گه یکی بودی اکنون دویی
ز مردان ازین پیش ننگ آمدت ز بودن بود مرد ار به جنگ آمدت
پس پرده گشتی چنین پرفسوس نه آگه من از کار و ، تو نوعروس
نگویی تو را جفت در خانه کیست پس پرده این مرد بیگانه کیست
چو دختر شود بد، بیفتد ز راه نداند ورا داشت مادر نگاه
چنین گفت دانا که دختر مباد چو باشد، به جز خاکش افسر مباد
به نزد پدر دختر ار چند دوست بتر دشمن و مهترین ننگش اوست
باز ولی این بخش نه نقشی در سیر داستان ایفا میکند و نه آوردنش ضرورتی دارد و نه به بافت کلی داستان چفت و بست میشود. چون دختر پس از شنیدن این سخنان نزد شاه کرنش میکند و میگوید که خودش به او اجازه داده بود تا هرکس را خواست به شوهری برگزیند. بعد هم وقتی دخترش میگوید که مردی نژاده مثل جم را به همسری اختیار کرده، پدرش ابراز شادی میکند و خشم و نکوهشاش از بین میرود.