سرمشق‌های‌ نظری در فهم قدرت اجتماعی (بخش پنجم)

دکتر شروین وکیلی

 

در مقابلِ نویسندگانی مانند گیدنز و وبر و لنسکی که به برتری سوژه‌ی خودمختار بر ساختارهای اجتماعی باور داشتند (لنسکی،‌ 1370)، آرای پارسونز را در زمینه‌ی نظریه‌های توافقگرا داریم که قدرت را به سبک مارکسیست­ها به ساختار اجتماعی تحویل می­کند.‌

قدرت از دید پارسونز، قابلیت تعمیم‌یافته برای تضمین اجرای تعهد واحدهای اجتماعی است.‌ این قدرت در شرایطی واجد مشروعیت خواهد بود که با اهدافی جمعی پیوند بخورد و به این ترتیب نماینده‌ی منافع گروهی قلمداد شود. (پارسونز، 1370)

چنانکه آشکار است، پارسونز به ظرفیت یک کنشگر اجتماعی برای دست‌یازیدن به «عمل» اشاره می‌کند، نه فردی خاص که بر اثر خواستی درونی دست به «کنش» می‌زند. تاکید بر اینکه تعهدهای اجراییِ متاثر از قدرت در قالب واحدهایی اجتماعی می‌گنجد، بدان معنا‌ست که شالوده‌ی اِعمال قدرت توسط متغیرهایی مانند نقش و جایگاه اجتماعی تعیین می‌شود و نه متغیرهایی روان‌شناسانه مانند نیاز و میل و اراده. این برداشت، شکلی به‌روز‌شده از دستگاه نظریِ دورکیم است که آدمیان را موجوداتی زیاده‌خواه و طمع‌کار می‌دانست و روند هنجارسازی -یا به زبان پارسونزی؛ اجتماعی‌شدن– را راهبردی کلیدی در نظر می‌گرفت که تبدیل این مواد خامِ نظم‌ناپذیر به عامل‌های اجتماعی سر‌به‌راه و منضبط را ممکن می‌کرد. (پارسونز، 1951)

———————————————–

بخش نخست

بخش دوم

بخش سوم

بخش چهارم

———————————————–

پارسونز با فرض اینکه برد ‌و‌ باخت‌ها در بازی اجتماعی برابر نیستند، تندی و شدتِ پیش‌فرضِ جدل‌گرایانه‌ی مارکسیست‌ها را به چالش کشید. از دید او، تبادل قدرت در میان عاملان اجتماعی، از قاعده‌ی بازی­های حاصل­‌ جمع صفر پیروی نمی‌کرد و بنابراین دلیلی نداشت که بردِ یکی به باخت دیگری منتهی شود. این ترفندی نظری بود برای تاکید بر جنبه‌ی مسالمت‌جویانه و توافق‌آمیزِ اندرکنش میان عاملان اجتماعی. (همیلتن، 1379) این پاتکی به دیدگاه‌های چپ‌گرایانه بود که با فرض‌کردنِ همراهیِ همیشگی برد ‌و ‌باخت، بازی‌های سیاسی را به عنوان نمونه‌ای از کل روابط اجتماعی در نظر می‌گرفتند و همچون مارکس، اقتصاد را نیز مانند روابطی جنگی و جدلی، عرصه‌ی کشمکش‌های برنده‌/‌بازنده می‌دانستند.

پارسونز به شیوه‌ای واژ‌گونه عمل کرد و وجهه‌ی توافقی و مداراگرانه‌ی روابط اقتصادی را همچون دستمایه‌ای برای صورت‌بندیِ اندرکنش‌های سیاسی در نظر گرفت. او به روشنی قدرت را متغیری تعمیم‌یافته و عام برای توزیع منابع می‌داند که کارکردش در سطح روابط سیاسی، دقیقاً با کارکرد پول در روابط اقتصادی هم‌ارز است. (پارسونز، 1370) پارسونز به همین ترتیب ارزش افزوده‌ی روابط اقتصادی؛‌ یعنی کارآمدی و دسترسی به منابع مادی را با «خدمت» که شاخص مشابهی در عرصه‌ی سیاست است، مترادف می‌گیرد. به این ترتیب استفاده از گزینه‌های رفتاری که نمود اعمال قدرت است، شبیه به خرج‌کردن پول است. پارسونز این استعاره‌ی اقتصادی از قدرت را چنان جدی گرفته بود که پدیده‌ای مثل مک‌کارتیسم را تورم قدرت نامید. پدیداری که از دید سیبرنتیکیِ وی، درگیر نوعی چرخه‌ی بازخورد مثبت بود و در نهایت به استبدادی شکننده منتهی می‌شد.

چنانکه از این مرور مختصر بر می‌آید، تفاوت دیدگاه‌های کشمکش‌گرا و توافق‌گرا به طور عمده به دو متغیر عمده‌ی مرجع قدرت و شیوه‌ی تاثیر آن باز می‌گردد. تفاوت میان این دو دیدگاه را می‌توان به این شکل خلاصه کرد:‌

 الف) هوادارانِ رویکرد کشمکش، بیش‌تر تمایل دارند تا قدرت را به ساختارهای اجتماعی و نهادهای سطح کلان مربوط بدانند و آن را مرجع صدور قدرت بدانند. در حالیکه توافق‌گرایان -‌‌به استثنای مهمِ پارسونز- معمولاً فرد را مرجع قدرت می‌دانند.

ب) کشمکش‌گرایان معمولاً به صفر‌بودنِ حاصل­‌جمع­ بازی‌ها باور دارند و در نتیجه وضعیت پایه‌ی کنش متقابل را بازی برنده‌/‌بازنده فرض می‌کنند. در حالیکه توافق‌گرایان این حاصل­‌جمع را صفر نمی‌دانند و به رواجِ گسترده‌ترِ بازی‌های برنده‌/‌برنده اعتقاد دارند.

***

از اواسط قرن بیستم به بعد و به ویژه از اواخر دهه‌ی 60 میلادی، مسائلی جدید در عرصه‌ی جامعه‌شناسی طرح شد که اردوگاهِ توافق در برابر کشمکش را تجزیه و جفت‌های متضاد معناییِ جدیدی را به گرانیگاهِ بحث‌ها تبدیل کرد. یکی از مباحثی که در این زمان در کانون توجه قرار گرفت، وارسی الگوی توزیعِ قدرت و چگونگی مرز‌بندی طرف‌های درگیر در بازیِ قدرت بود. این مسئله، سه اردوگاه کلی را در میان نظریه‌پردازانِ قدرت ایجاد کرد (ویت، 1979) که هنوز نیز کمابیش وجود دارد.

معمول‌ترین شیوه‌ی نگاه به توزیع قدرت که چارچوب نظری حاکم بر دموکراسی‌های غربی و فرآیندهایی سیاسی مانند انتخابات را نیز برمی‌سازد، تکثر‌گرایی است.

تکثرگرایان؛ گروه‌های اجتماعی را به عنوان واحد تحلیل خویش بر‌می‌گزینند و رقابت میان آن‌ها و اتحادهای موضعی و سستِ­ میانشان را عامل اصلی برد یا باخت در این عرصه می‌دانند. قدرت در این دیدگاه، امری پراکنده و نا‌متمرکز است که هر بخشی از آن در دست گروهی اجتماعی قرار دارد (آرون، 1370) و وفاق و همکاریِ ایشان است که دستیابی به تصمیمی عمومی را ممکن می‌کند. در این نگاه، دولت همچون دلالی نمودار می‌شود که وظیفه‌ی قانونمند‌کردن این رقابت‌ها را بر عهده دارد و دستیابی به توافقی عام را تسهیل می‌کند. اندیشمندانی مانند هابز و لاک، بنیاد‌گذاران دیدگاه تکثرگرا بودند و نویسندگانی مانند دال و پلزبی، مدافع آن در زمان ما محسوب می‌شوند.

لوکس، در کتاب کوچک خود به سه نسل و سه الگوی متفاوت از فهم قدرت اشاره کرد:‌نخست؛ رویکرد تکثرگرایانه‌ی نویسندگانی مانند رابرت دال که بر قدرتِ رخدادی و نتایج ملموس و عینی ناشی از حل‌و‌فصل کشمکش‌ها توجه داشتند. لوکس این رده را با برچسب نگرش یک بعدی مشخص کرد.دوم؛ نویسندگانی مانند بکراک و بارتز که به جنبه‌ی بازدارنده و پنهان قدرت نیز نگاه کرده بودند و الگوی ارائه­ و طرح مسائلِ برای تصمیم‌گیری گروهی را نیز مهم می‌دانستند. لوکس این گروه را دارای نگرش دو بعدی دانست.‌

سوم؛ دیدگاهی که لوکس از آن دفاع می‌کرد و گذشته از اثر بازدارنده‌ی قدرت، بر تاثیر وادار‌کننده و متقاعد‌سازنده‌اش نیز تاکید داشت.

دومین دیدگاه در این زمینه، نخبه‌گرایی است.

نخبه­گرایان؛ گروه‌های قدرتمند و نخبگان را به عنوان واحد تحلیل خود بر می‌گزینند و سلسله مراتب اجتماعی را از رقابت میان گروه‌های قدرتمند مهم‌تر می‌دانند. از دید ایشان حلقه‌ای به نسبت بسته از نخبگان اقتصادی، سیاسی و فرهنگی وجود دارد که انحصار منابع قدرت را در دست دارند‌ و جز در شرایطی انقلابی جای خود را به گروهی جدید نمی‌دهند. برخلاف تکثر‌گرایان که نظم اجتماعی را مدیون توافق عمومی و وفاداری‌های چند‌جانبه نسبت به تعهدات متقابلِ گروه‌های رقیب می‌بینند، نخبه­گرایان حلقه‌ای از برگزیدگان و زورمندان را پشتیبان و تثبیت‌کننده‌ی این نظم محسوب می‌کنند. بدیهی است که در این دیدگاه نیز دولت نظامی، مستقل محسوب نمی‌شود و ابزار دست نخبگان برای اعمال قدرتشان دانسته می‌شود. برداشت‌های نخبه­گرایانه به خوبی در آثار سی رایت میلز، موسکا و میخلز صورت‌بندی شده است.

سومین دیدگاه، که برداشتی افراطی و انقلابی از همین نخبه‌گرایی است، نگاه نو‌مارکسیستی است.

در این رویکرد، طبقه به عنوان واحد تحلیل در نظر گرفته می‌شود و الزامات برخاسته از آن زمینه‌ی اصلی کشمکش و درگیری میان نیروهای اجتماعی محسوب می‌شود. سلطه‌ی طبقاتی، مهم‌ترین نمود اعمال قدرت در این نگاه است و شکلی از انحصار قدرت در قالب طبقه‌ی غالب، پیش‌فرض گرفته می‌شود. ثبات اجتماعی در این نگرش مدیون دیالکتیکی است که اندرکنش زور‌مدارانه‌ی طبقات غالب و مغلوب را رقم می‌زند. در این زمینه دولت نیز همچون ابزاری برای سرکوب طبقات مغلوب پنداشته می‌شود.

آن هنگام که استیون لوکس کتاب مشهور و تاثیرگذار خود را نوشت و آرای نظریه‌پردازان نیمه­ی دوم قرن بیستم را به سه رده تقسیم کرد (لوکس، 1375)، بیش‌تر به این متفکران نظر داشت و از نسل بنیادگذاران و تمایز کشمکش‌/‌توافق جز در مقام ارجاعیِ تاریخی یاد نمی‌کرد.

لوکس، در کتاب کوچک خود به سه نسل و سه الگوی متفاوت از فهم قدرت اشاره کرد:‌

نخست؛ رویکرد تکثرگرایانه‌ی نویسندگانی مانند رابرت دال که بر قدرتِ رخدادی و نتایج ملموس و عینی ناشی از حل‌و‌فصل کشمکش‌ها توجه داشتند. لوکس این رده را با برچسب نگرش یک بعدی مشخص کرد.

دوم؛ نویسندگانی مانند بکراک و بارتز که به جنبه‌ی بازدارنده و پنهان قدرت نیز نگاه کرده بودند و الگوی ارائه­ و طرح مسائلِ برای تصمیم‌گیری گروهی را نیز مهم می‌دانستند. لوکس این گروه را دارای نگرش دوبعدی دانست.‌

سوم؛ دیدگاهی که لوکس از آن دفاع می‌کرد و گذشته از اثر بازدارنده‌ی قدرت، بر تاثیر وادار‌کننده و متقاعد‌سازنده‌اش نیز تاکید داشت.

بحث درباره‌ی قدرت بدون مرور برداشت لوکس در این زمینه ناقص خواهد بود. پس در اینجا به طور خلاصه نگرش وی را مرور می‌کنیم.

ادامه دارد…

 

همچنین ببینید

ناموس ،حق و داد

مقاله‌ای درباره‌ی تبارشناسی «ناموس» که در نشریه‌ی  «رسانه‌ی فلسفه و فرهنگ»، سال اول، شماره‌ی دوم، زمستان ۱۴۰۰، ص:۱۷-۲۰، منتشر شد...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *