جمعه , فروردین 10 1403

اندیشه‌هایی درباره‌ی خروش مردم (2)

 

در یادداشت پیشین گفتم که جنبش کنونی مردم را نمی‌توان به جریانهای فمینیستی فروکاست و این به پرسش‌هایی درباره‌ی ماهیت جریان‌های فمینیستی دامن زد. فشرده بگویم که:
۱) فمینیسم در شکل کنونی‌اش جریانی با دو بازوی سیاسی و فرهنگی است که سه پیش‌فرض دارد: ۱) اصل مارکسیستیِ تعارض طبقات، که به جنسیت تعمیم یافته. بدان معنا که جنس زن و مرد همچون دو طبقه‌ی ستیزه‌جو با منافع متضاد تصویر می‌شوند که تاریخ در دیالکتیک‌شان تعیین می‌شود/ ۲) اصل روانکاوانه‌ی میل ناخودآگاه که با مفهوم شیئ‌شدگی مارکس پیوند خورده و بدن زنان را مرکز استقرار مدارهای قدرت می‌داند/ ۳) فروکاستن مفهوم رهایی و دادگری به سویه‌های جنسی‌اش، با تمرکز بر ستم مردان بر زنان.
اما این هرسه‌ نادرست است. ۱)‌ بر خلاف نظر مارکس، کشمکش در درون طبقات رخ می‌دهد و نه بینابین‌شان، و نتیجه‌ی رقابت گروههایی است که بیشترین شباهت را به هم دارند، نه قشرهای متضاد و مجزا. ۲)‌ شیئ شدگی بدن‌ها و تنظیم اجتماعی‌شان امری عام است که در هردو جنس با شدتی مشابه -و شکل‌هایی متفاوت- دیده می‌شود. محور اصلی اجبار اتفاقا بیشتر بر بدن مردها تمرکز یافته، چون قدرت سیاسی و کارکرد نظامی بیشتر از ایشان برمی‌خیزد. ۳)‌ دادگری و آزادی مفاهیمی بسیار پیچیده است و نمی‌شود در برابری یا ستمی تک علتی (مثلا بر حسب جنسیت) خلاصه‌اش کرد.
بنابراین تصویر کلی فمینیست‌ها از جهان و تاریخ و انسان از ریشه نادرست و تخیلی است. ستم بر محور تراکم قدرت نظم پیدا می‌کند، و نه جنسیت. بیشتر ستمها را هم زنان مقتدر بر زنان فرودست و مردان مقتدر بر مردان فرودست اعمال می‌کنند، نه در کل مردان بر کل زنان. تاریخ را هم در هیچ دوره و سرزمینی نمی‌توان به کشمکش زنان و مردان فروکاست. این البته روشن است که انباشت منابع قدرت در مردان بیش از زنان است، همچنان که در بزرگسالان بیش از کودکان است و (به استثنای ایران کنونی) در فرهیختگان بیش از کم‌سوادان. این تفاوت در دسترسی به منابع قدرت می‌تواند به ستم بینجامد و همین وضعیت نابرابر را بازتولید ‌کند، اما جنسیت در این میان یکی از متغیرهاست و نه تنها یا مهمترین عامل.
پس این پرسش که: «آیا جنبش کنونی مردم ایران فمینیستی است؟» همتاست با: «آیا نشانی از این پیش‌داشت‌ها در آن می‌توان یافت؟»
به سه دلیل به نظرم روشن است که چنین نیست: ۱)‌ شاهدی نداریم که نشان دهد جوانان هجده بیست ساله‌ی مشهدی و تهرانی یا مردان و زنانی که در بلوچستان و کردستان و کیش غیرتشان جنبیده، دل در گروی سیمون دوبووار داشته باشند یا آثار الیزابت گروتس و جودیت باتلر را بخوانند. اطلاع یا علاقه‌ به فمینیسم در عاملان این جنبش دیده نمی‌شود. دوم آن که شعارهای این جنبش نه تنها با این سه گزاره سازگار نیست، که تقریبا نافی‌شان هم هست. سوم آن که چارچوب مفهومی این جنبش اتفاقا بسیار روشن و صریح و شفاف است و بارها صورتبندی و بیان شده، و آشکارا در جایگاه بلند زنان در تمدن ایرانی ریشه دارد و به ویژه با سویه‌ی بسیار مهم وطن پیوند می‌خورد. در یادداشتی دیگر این ارکان مفهومی را برخواهم شمرد.
تاکید بر این موارد تنها از روی شفاف‌سازی یادداشت پیشین بود. وگرنه این که برخی از روشنفکران پایبندی تعصب‌آمیزی به پیش‌فرضهای فمینیستی دارند یا برخی از فعالان چپ‌گرا از شنیدن اسم میهن و وطن آزرده می‌شوند، مسائلی شخصی است که به خودشان ارتباط دارد. این حالات ذهنی و تصورات شخصی اما ارتباطی با رخدادهای زنده‌ی پیرامون‌مان ندارد و توهم بزرگی است اگر فکر کنیم مردم از این خط مشی پیروی می‌کنند، یا بدتر از آن، موظف‌اند که چنین کنند.

جنبش‌های اجتماعی ساختاری دارند و محتوایی. یعنی به شکلی سازمان می‌یابند و کارکردهایی را دنبال می‌کنند، و در عین حال معناهایی را به چرخش می‌اندازند و نمادهایی را ابداع و تکثیر می‌کنند. جنبش اجتماعی امروزین ایران چنین چارچوبی دارد و برای فهمیدنش باید به جای چسبیدن به قالب‌ ایسم‌های مدرن، به عینیتِ رخداد نگریست همان را توصیف و تحلیل کرد.
روشن است که این جنبش پیوندی تنگاتنگ با زنان دارد. آغازگاهش مرگ دختری جوان بوده، و حجاب اجباری محور اعتراض است. برداشتن حجاب از سر و بریدن نمادین گیسو آیین اهلیت در آن است و بخش بزرگی از کنشگرانش زنان و دختران جوان هستند.
این جنبش علاوه بر بحث حجاب زنان دو رکن مفهومی دارد که مدام در شعارها تکرار می‌شود. یکی ضرورت تغییر سرمشق‌ سیاسی کشور، و دیگری پافشاری بر مفهوم وطن و هویت ملی. اینها در همان ابتدای کار در قالب سه کلمه‌ی زن، ‌زندگی و آزادی صورتبندی شدند. این شعار که مثل همه‌ی شعارها سابقه‌ای هم دارد، در شکل کنونی آفریده‌ی همین جنبش است و بر ارج نهادن به زنان (زن)، منع دست‌اندازی اجبارهای سیاسی به فضای خصوصی (زندگی) و هویت ملی یکپارچه و نیرومند (آزادی) تاکید دارد.
اگر گفتمان این جنبش را به لحاظ نمادشناسانه تحلیل کنیم، می‌بینیم که شعارهای شفاهی بیشتر بر دگرگونی سیاسی، تصویرها و عکسها و نقاشی‌ها بر عنصر زنانه، و گفتمان کتبی و نوشتاری بر هویت ملی تاکید دارد. یعنی بیشتر شعارهای برانداز و تند را در تجمع‌ها می‌شنویم، تصویر یا نگاره‌ی زنان را در نمادپردازی‌های بصری می‌بینیم، و شعر و تحلیل‌های متمرکز بر ایرانی بودن را در متون بیانگر این جریان می‌خوانیم.
با درک این سه رکن است که می‌توان دریافت شعار نوظهور «مرد، میهن، آبادی» در واقع تکراری همان شعار قبلی در قالبی مردانه است و پیوند زن و وطن و آزادی از ایدئولوژی‌های سیاسی مدرن مشتق نشده و امری ریشه‌دار در تاریخ و فرهنگ ایرانی بوده است. ضرورت دفاع از حرمت زنان و اقتدار کشور در سراسر تاریخ ایران رکنی اخلاقی بوده که کردار پهلوانان اساطیری و قهرمانان تاریخی را رقم می‌زده است. از فریدون که ارنواز و شهرناز را از بند ضحاک رهاند، تا اسفندیار که برای رهاندن خواهرانش هفت خوان را طی کرد، و از شورش سربداران به خاطر تعرض جنسی مغولان گرفته تا دلیری ارتشیان ایرانی برای رهاندن جسد دختری از چنگ مهاجمان عراقی. آنچه امروز می‌بینیم ادامه‌ی مستقیم سرمشقی بومی و ملی است که دست کم سه هزار سال قدمت دارد و تنها با فهم آن است که می‌توان ماهیت این جنبش و پیامدهای آن را به درستی تحلیل کرد.

همچنین ببینید

اندر روابطِ جوان، چشم و دگرگونی

فرهنگ وگفتگو(فصلنامه ی ادبیات و هنر مرکز بین المللی گفتگوی تمدنها) شماره-1، تابستان 1379. ص: 77-87.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *